کتاب یک ساعت بعد از کسوف
معرفی کتاب یک ساعت بعد از کسوف
کتاب یک ساعت بعد از کسوف داستانی از ناصر قلمکاری است که در انتشارات آوند دانش به چاپ رسیده است. این اثر جلد سوم از سهگانهای است که در تلاش برای به تصویر کشیدن سرگشتگی انسان مدرن است. این سهگانه با دیدار در کوالالامپور آغاز شد، با زخم بوتیمار ادامه یافت و با این کتاب به پایان میرسد.
درباره کتاب یک ساعت بعد از کسوف
یک ساعت بعد از کسوف، داستان سوم از ناصر قلمکاری است که در ادامه دو کتاب دیگرش نوشته شده است و سرگشتی انسانها را نشان میدهد. کتابهایی که به سرعت توانست جای خود را در میان مخاطبان حرفهای ادبیات باز کند و آنان را مشتاق به خواندن و ادامه دادن کند.
این اثر داستان زندگی هاله مهران است. زنی که در پیشه کارگردانی، برای خود صاحب نام است ولی مشکل بزرگ زندگیاش این است که دختر دانشجویش را گم کرده است. چند روزی میشود که از او خبری ندارد و هرچه بیشتر در جستجوی او برمیآید، بیخبری و ناآگاهیاش بیشتر و بیشتر میشود. او درمییابد که گویی هیچ شناختی از دختر دانشجویش، مهرنوش نداشته است و در این جستجو هم کسی نمیتواند کمک یا راهنمایی به او بکند. هرچه هست، خودش باید کار را جلو ببرد و این کار به معنای تغییرش است. تغییری که او را به شخصیتی دیگر بدل میکند.
کتاب یک ساعت بعد از کسوف را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
یک ساعت بعد از کسوف را به تمام علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک ساعت بعد از کسوف
دکتر سخت پژمان را تکان میدهد: «یکبار دیگر مزخرف بگویی با من طرفی.»
یقهی پیراهن پژمان با صدایی بلند جر میخورد. مرد پشت دخل که قد خیلی کوتاهی دارد نیمخیز میشود: «چی شده مهندس؟ چی میگوید این؟»
دکتر سر میچرخاند طرف مرد: «شما دخالت نکن رفیق جان...»
مرد میگوید: «ولش کن. خفهاش کردی مرد حسابی...»
پژمان سعی میکند یقهاش را از دستهای دکتر بیرون بکشد: «آرام باشید آقای دکتر. الان شر درست میشود. غلط کردم گفتم، خوب است؟»
عدهی زیادی از پشت شیشه رستوران نگاهمان میکنند. قیافهها سرد و نامهربان است. چندتا میآیند تو. سه تا از مردها که داخل هستند دور بیژن و پژمان را میگیرند. یکیشان میزند توی سینهی دکتر. پیرزن باز میآید کنارم و خندان نگاهم میکند. دکتر پژمان را ول میکند. پژمان میدود سمت مردی که پشت دخل است و کیفش را از جیب پشت شلوارش میکشد بیرون: «چیزی نیست بابا. مشکل حل شد. عموجان حساب ما چقدر شد؟»
مرد میگوید: «مهمان باش مهندس جان.»
دکتر میآید زیر بغلم را میگیرد و از میان آنها که نگاهمان میکنند رد میشویم و میرویم بیرون. تا سوار شویم پژمان هم میآید. میایستد کنار پنجره سمت دکتر. هیچکدام نگاهش نمیکنیم. باز تبدیل شده به غریبهای مثل بقیه آدمهای این شهر.
میگوید: «همش از این لحظه میترسیدم. آخرش را خراب کردم، نه؟ ولی باید میگفتم به شما. حلالم کنید آقای دکتر. خانم مهران، ببخشید ناامیدتان کردم. خواستم کمکی کرده باشم.»
دکتر میگوید: «موضوع مال چندوقت پیش است؟»
«حدود دو ماه قبل.»
میگویم: «ازت میخواست براش چهکار کنی؟ چه جور کمکی میخواست؟»
با چشمهای سیاهش از پشت عینک مات نگاهم میکند: «نمیدانم خانم. چون وقتی سؤال کردم قضیه چی است، هرچی دلش خواست گفت و رفت. هنوز صدای کفشهای پاشنهبلندش تو گوشم است. آنروز خیلی قشنگتر از همیشه شده بود. یک مانتو سورمهای کوتاه تنش بود با شلوار جین. کمی بعد ازش بدم آمد. دیگر دلم برایش نسوخت. نمیخواستم ببینمش. حتی میخواستم ترکتحصیل کنم. خیلی سخت است ببینی عزیزترین کسات بهت اینجوری خیانت کرده و...»
دکتر میگوید: «ولی نتوانستی فراموشش کنی و بازهم دنبالش بودی. نه؟ چون تعقیبش کردی و دیدی با آن پسره رفت توی آن کلبه؟»
«بله آقا.»
«کاش غیرت و جنمش را هم داشتی و جلوی آن پسره را میگرفتی و از عزیزترین کسات مراقبت میکردی.»
پژمان از ماشین کمی فاصله میگیرد. باز دارد به زیر پاهایش نگاه میکند. میگوید: «جرم من شاید این است که توی وجودم نیست وقیح باشم و کسی را اذیت کنم.»
دکتر میگوید: خداحافظ. و ماشین جیغکشان از جا میپرد. هیچچیز توی سرم نیست. خالیِ خالی است و تاریک. هیچکدام حرف نمیزنیم. شاید چون حالا میدانیم فاجعه قطعاً اتفاق افتاده است. شاید چون میدانیم حالا دیگر مهرنوش آنکسی نیست که همهی اینها را طراحی کرده و کناری ایستاده باشد و نگاهمان کند. او حالا خودش تبدیل شده به یک قربانی. قربانیای که مورد تجاوز قرار گرفته. مادرم میگفت: مادرها از روی ظاهر زودتر از دخترهایشان باردار بودن آنها را میفهمند. خاک بر سر من. تاریکی جلو چشمم هرلحظه عمیقتر و طولانیتر میشود. صداها را خیلی دور میشنوم. بیشتر دکتر حرف میزند. صدایش شبیه ربات فیلم ادیسهی فضایی کوبریک شده. دارد صدایم میکند.
میپرسد: «خوبی؟»
منظرهها مات و غیرقابل تشخیص از پشت شیشه رد میشوند. صدایی آزاردهنده مثل شلیک تفنگی که مدام تکرار شود میآید. افتادهام روی آسفالت لخت و سفت و نمیتوانم تکان بخورم.
حجم
۱۵۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۱۵۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه