کتاب سرو سفید یا حافظ ناصر
معرفی کتاب سرو سفید یا حافظ ناصر
درباره کتاب سرو سفید یا حافظ ناصر
رمان «سرو سفید یا حافظ ناصر» به زندگی حافظ میپردازد. نویسنده ادعا میکند که برای نگارش این کتاب تقریباً همهٔ کتابهای موجود دربارهٔ حافظ را خوانده است؛ از جمله «حافظ شیرینسخن» از دکتر معین یا کتاب سهجلدی «این کیمیای هستی» از شفیعی کدکنی، اما او در نهایت میگوید: «مهمترین منبع برای من خود دیوان حافظ بود. بعد از تحقیق به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم دنیایی دلخواه و نو خلق کنم باید از دل ابیات حافظ شیرازی بیرون بیاید.»
هرچند بسیاری از روایات کتاب موثق است اما حافظ ناصر را نمیتوان اثری مستند و تاریخی در نظر گرفت. چرا که داستاننویس اصلاً نمیخواهد چیزی به تاریخ اضافه کند یا بخشی از آن را روشن کند، کار داستاننویس چیز دیگری است و نتیجهٔ کارش تخیل است و قصهای جدید.
کتاب سرو سفید یا حافظ ناصر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به ادبیات فارسی بهویژه حافظ پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب سرو سفید یا حافظ ناصر
«میدانی چرا نامش را تَنگِ اللهاکبر گذاشتهاند؟ هر مسافری که چون تو برای بار اول از آن دشت وسیع و بیآبوعلف میگذرد و شیب را بالا میآید، با ورود به این شکاف و گذر از دروازهای که عضدالدولهٔ دیلمی فرمان ساختش را داد و قرآنی بر فراز آن قرار داد که حافظ مسافران باشد، وقتی از بالای بلندی چشمش به شیراز و باغهای سرسبز و عمارتهای زیبا و آنهمه مناره و گنبد شهر میافتد، ناخودآگاه لب بهشگفتی میجنباند و اللهاکبری میگوید از مشاهدهٔ شهری چنین معمور و باشکوه. آنسو را ببین. این نهر رکنآباد است که رکنالدولهٔ دیلمی احداث کرد. آبی دارد چون اشک چشم که از دل کوه بیرون میآید و سرازیر میشود سوی دشت مصلا و جعفرآباد و بوستانهای دلکش را سیراب میکند. حالا اینجا زیباتر است یا بغداد؟ آب دجله حیاتبخشتر است یا رکنآباد؟ خانهٔ شاعر کجای این شهر است؟ در آن قصرهای طلایی که زیر نور آفتاب میدرخشند یا آن طرف، بین خانههای مکعبشکل خشتی؟ حال میفهمی چرا شمسالدین دل از این شهر نمیبُرَد و به بغداد نمیآید. از اینهمه شکوه و خاطره و هوای خوش معتدل نمیتوان بهسادگی گذشت. سالها پیش که ابن بطوطه، سیاح عرب، گذرش به این سرزمین افتاد، اقرار کرد که از میان شهرهای شرقِ عالم، فقط دمشق میتواند با شیراز برابری کند در زیبایی و آبادانی.
از دروازه میگذرید و بیعجله وارد شهر میشوید. فرستاده به اندازهٔ یک سوار از تو جلوتر میراند. گذرندگانْ سوار بر استر یا پیاده میآیند و میروند. درشکهٔ جلویی که بار سنگین الوار دارد بهکندی در حرکت است. به کوههای کبودِ انتهای شهر نگاه میکنی، به ردیف درختان هماندازهای که تا داخل شهر امتداد دارد. نسیم خنکی از روبهرو میوزد که بوی گل و سبزه میدهد. صدایی نیست جز صدای رود و سم ستوران و قدمهای مردم. آن بالا را نگاه کن، روی آن صخره در کوه. آن بنای محقر را میبینی؟ آرامگاه خواجوی کرمانی است، ناظمی که با هزاران امید به این شهر آمد. بعد بیشتر برایت خواهم گفت از او. دلت شور میزند. زنهای شیراز همه نقاب بر چهره دارند. با چادرهایشان، وقتی از دور میآیند، نمیتوانی بفهمی پیش میروند یا پس. فقط سیاهیشان را میبینی. همرنگ جماعت شو. روبندهات را بینداز. فقط چشمهایت پیدا باشد. شهر پُر از رندانی است که بهآنی دل به خوبرویان میسپارند. کمکم تفاوتهای شیراز و بغداد را درک میکنی. زنان ترکتبار نقاب نمیزنند. آزادند که هر طور میخواهند رفتوآمد کنند. اینها بیشتر از خانوادههای امرا و دولتیاناند.»
حجم
۱۵۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱۵۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه