کتاب زخم بوتیمار
معرفی کتاب زخم بوتیمار
کتاب زخم بوتیمار نوشته ناصر قلمکار است این کتاب جلد دوم یک سهگانه است. جلد اول با نام دیدار در کوالالامپور روایت رنج مهاجران در جهان است و به سرگردانی انسانی که در جستوجوی آرامش است پرداخته است.
درباره کتاب زخم بوتیمار
کتاب زخم بوتیمار داستانی در میان کابوس گمشدن است. در کتاب زخم بوتیمار شخصیت اصلی در دنیای ذهنی خودش گمشده است و نمیتواند خودش را پیدا کند. بیماری از ویژگیهای انسان است اما روان بیمار بخشی از زندگی شهری شده است. پری شخصیت اصلی رمان زخم بوتیمار دچار بیماری عجیبی شده است. او بعضی چیزها را به یاد نمی آورد. حتی این که چرا از این آپارتمان سر درآورده، چه طور این آپارتمان را اجاره کرده و چه اتفاقی در این مدت برایش افتاده است. پری دچار فراموشی است اما حتی دلیل این فراموشی و گم شدن را نمیداند.
اما آنچه رمان زخم بوتیمار را پیچیده میکند این است که آیا دنیایی که پری میبیند حقیقت دارد مرز حقیقت و خیال کجا است.
رمان زخم بوتیمار فضای سیاه و سوررئالی دارد و در دنیای ذهنی پری روایت میشود و همین دنیای مبهم خواننده را با خود همراه میکند تا دنیایش را بهتر بشناسد. خواننده کنجکاو میشود و از روایت پری بهتزده با او به قلب کابوسهایش میرود شاید حقیقت را پیدا کند.
خواندن کتاب زخم بوتیمار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زخم بوتیمار
«ساختمان من ایرادی ندارد. این صدای رد شدن قطار است. ایستگاه مترو همین سر کوچه است. چهار قدم جلوتر. باید خدا را هم شکر کنید که راحت به همهٔ شهر دسترسی دارید. فراموش نکن خانم، هیچکس توی این شهر درندشت به یک زن مجرد خانه اجاره نمیدهد. کسی دنبال دردسر نمیگردد. من میخواهم کار مردم را راه بیندازم. یادت نرود چهقدر سر قیمت باهات راه آمدم.»
یک قدم میروم طرفش. کمی عقب میکشد. توی آپارتمانش انگار هیچ اثاثی ندارد. خالیِ خالی. تا چشم کار میکند موکت سبزِ بدرنگی است. سعی میکنم شیک حرف بزنم. «چرا ناراحت میشوید؟ من واقعاً از شما ممنونم که قبولم کردید. راستی من یک برادر هم دارم که گاهی میآید پیشم. اسمش احمد است. پسر خیلی خوبی است. ببینیدش عاشقش میشوید. میخواهم بگویم تنهای تنها هم نیستم. برادرم بالاسرم است.»
چشمهاش از حدقه بیرون زده. صداش توی راهرو میترکد. «خانم، چرا الآن این را به من میگویی؟ همه تا خرشان از پل میگذرد قولوقرارشان را فراموش میکنند. من خانهام را فقط به یک نفر اجاره دادم. چرا موقع تنظیم قولنامه چیزی نگفتید؟ واقعاً دارید اذیتم میکنید. من توی این ساختمان دردسر نمیخواهم. اینجا رفیقبازی ممنوع است. چی را دارید قایم میکنید؟»
صدایی از واحدهای دیگر نمیآید. خفقان کامل. فقط صدای باران. آبدهانم را قورت میدهم. دستم یخ کرده. میگویم «من فقط میخواستم خیال شما را راحت کنم.»
«وقت من را نگیر خانم. در اولین فرصت این برادرت را بفرست پیش من. بگو با مدرکی بیاید که ثابت میکند برادرت است، وگرنه قرارداد فسخ میشود، تو هم آواره.»
حالتتهوع دارم. درد هم هنوز هست. صدای پیرمرد صاحبخانه توی سرم میچرخد. چشمهام را آرام میمالم. در تاریکی جلوِ چشمهام همهجور شکلی میچرخد: ستاره و مربع و چندضلعی، کرمهای سفید که میلولند توی هم. صدای سوت قطار میآید. چشم باز میکنم. همهچیز تار است. تمام صندلیهای ایستگاه پُر شده. خیلیها هم ایستادهاند. درهای قطاری که تازه آمده باز میشود. عدهٔ کمی پیاده میشوند و ما بیرونیها مثل سیل میریزیم داخل. دارم له میشوم. درها بسته میشوند. قطار از جا کَنده میشود. چنگ میزنم به یکی از میلهها. صدای سوت میپیچد توی سرم. سعی میکنم توی شیشهها صورتم را یکبار دیگر ببینم. قیافهام باز همانطوری است: دهانی کوچک با چشمی دو برابرِ اندازهٔ معمولی. یعنی به خاطر سردرد است؟ هذیان. باید بیخیالی طی کنم.
مردی که جلوم نشسته پا میشود، جاش را میدهد به من. بهاش میخورد آدمحسابی باشد. زیرلب چیزی شبیه تشکر میگویم و مینشینم. سنگینی نگاهش را احساس میکنم. نمیخواهند بهات لطف کنند؛ جاشان را بهات میدهند تا بهتر در دیدرسشان باشی، تا خوب با نگاه هرزهشان دستمالیت کنند. بالا را نگاه میکنم. خوددار لبخند میزند. نمیدانم معنیش چیست. شاید هم منظور بدی نداشته باشد.
سعی میکنم از میان بدنها و کلههای مزاحم، نقشهٔ ایستگاهها را ببینم. نمیدانم کدام ایستگاه باید پیاده شوم. گیجومنگم. یکی موچ میکشد. پسر موفَشِنِ دیلاقی است که تکیه داده به شیشهٔ کناری. جواب نمیدهم. میگذارم خوش باشد. چشمها را میبندم.
«مسافرین محترمی که قصد ادامهٔ مسیر به سمتِ... در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما...»
از کسی راهنمایی نمیخواهم. کجا میخواستم بروم؟ لای جمعیت از در میروم بیرون. این ایستگاه برام آشنا نیست. خروج؟ ادامهٔ مسیر؟ نگاهم به آدمهایی است که با عجله به هم تنه میزنند و هوارِ پلهبرقی میشوند. مسیری را ادامه میدهی که نمیشناسی. ازدحام. صعود با پلهبرقی. نگاههای بیتفاوت، خسته و هرزه.
حجم
۱۰۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
حجم
۱۰۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه