کتاب دوست اندلسی
معرفی کتاب دوست اندلسی
کتاب دوست اندلسی اثر الکساندر سودربرگ با ترجمه ارنواز صفری توسط انتشارات آوند دانش به چاپ رسیده است. این کتاب را میتوانید از طاقچه دریافت کنید. الکساندر سودربرگ متولد سال ۱۹۷۰ ، فیلمنامه نویس تلویزیون است که در حومه شهری در جنوب سوئد به همراه همسر و فرزندانش زندگی می کند. دوست اندلسی اولین رمان و جلد اول از سهگانهٔ مشهور و پرطرفدار اوست. «پسر دیگر» و «گرگ خوب» عناوین بعدی این سهگانه هستند. اثر حاضر داستان زندگی پرستاری به اسم سوفی با خلق و خوی خاص و متفاوت، و ماجرای درگیری و نزاع بین دو گروه تروریستی مخفی است که قصد جان یکدیگر را دارند. پسر رئیس در یکی از درگیری ها آسیب می بیند و در بیمارستان بستری می شود. در این بحبوحه او عاشق یکی از پرستاران بیمارستان (سوفی) می شود، ناخودآگاه پای زن هم به این ماجرا باز می شود و جریان زندگی این دو باهم گره می خورد.
درباره کتاب دوست اندلسی
وقتی در بیمارستان محل کارش بود ،به ندرت برای کارهای دیگر زمان داشت. علاو بر این،از نوشیدن قهوه با همکارانش لذت نمی برد.معذب بود.خجالتی نبود،احتمالا چیزی سر جایش نبود،چیزی که او را از تعامل و معاشرت با دیگران هنگام نوشیدن قهوه منع می کرد. در حقیقت برای خدمت به بیماران آنجا بود،نه به دلیل ترس از خدا یا علاقه به مراقبت از دیگران.در بیمارستان کار می کرد پس می توانست با آنها صحبت کند و باهاشان وقت بگذارند. آنها چون بیمار بودند آنجا بودند که یعنی در حقیقت خودشان بودند.به ندرت بیماری حرف غیر معمولی می زد،مگر اینکه در حال بهبود بود و این زمانی بود که او آن ها را رها می کرد و آن ها هم او را.شاید در درجه ی اول همین امر موجب شده بود صوفی این شغل را برای خودش انتخاب کند.
آیا او با بدبختی دیگران زندگی می کرد؟شاید،اما در واقع این حس را نسبت به کاری که انجام میداد نداشت.بیشتر به نظر می رسید وابسته بود وابسته به صداقت افراد دیگر،وابسته به بی نقاب بودنشان،وابسته به شانس دیدن بارقه هایی از درخشش درونی افراد در حال حاضر و پس از آن و وقتی آن اتفاق رخ می داد بیماران به افراد محبوب او در بخش تبدیل می شدند.شخصیت های محبوب او اغلب افراد با شکوهی بودند.
کتاب دوست اندلسی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای دنبالهدار پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب دوست اندلسی
چیزی در وجود زن بود که باعث میشد بعضیها بگویند شبیه پرستارها نیست، و هیچوقت نمیفهمید این تمجید است یا تحقیر. موهای تیره و بلند و چشمانی سبز داشت که بعضی وقتها انگار میخواست بخندد، اما اینطور نبود، فقط اینطور به نظر میرسید. انگار با چشمان خندان به دنیا آمده بود.
از پلهها که زیر پایش قرچ قرچ صدا میداد پایین رفت. خانه، ویلای چوبی زردرنگ کوچکی بود که در سال ۱۹۱۱ ساخته شده بود، با پنجرههایی نردهکشی شده، کفپوشهای پارکت براق و باغچهای که میتوانست بزرگتر باشد. این قسمت از زمین مال خودش بود، این را همان بار اول که خانه را دید فهمید.
پنجرهٔ آشپزخانه به بعد از ظهر بهاری آرامی باز میشد. عطری که از پنجره در خانه میپیچید بیشتر بوی تابستان بود تا بهار. قرار نبود تا چند هفتهٔ دیگر تابستان از راه برسد اما گرما زودتر سر رسیده بود و قصد رفتن نداشت. خودش را به خانه سنجاق کرده بود، سنگین و ساکن. با این حال سپاسگزار بود. به این وضعیت احتیاج داشت، از آن لذت میبرد، از اینکه بتواند در و پنجرهها را باز بگذارد خوشش میآمد، از اینکه بتواند آزادانه بین فضای تو و بیرون رفت و آمد کند. صدای موتورگازی از دور میآمد، سهرهای بر درخت آواز میخواند، پرندگان دیگر هم میخواندند اما او اسمهایشان را نمیدانست. سوفی ظرفهای چینی را بیرون آورده بود و میز را برای دو نفر چیده بود، با زیباترین کارد و چنگال، لیوانهای اعلا، و تا جایی که امکان داشت از وسایل دمدستی اجتناب کرده بود. میدانست قرار است تنها غذا بخورد، همانطور که وقتی آلبرت گرسنه بود میخورد، که به ندرت با زمان غذا خوردن او همزمان میشد. صدای قدمهای پسر را روی پلهها شنید؛ کفشهای ورزشی بر چوب بلوط قدیمی، کمی سنگین، کمی سخت. سر و صدای آلبرت آزارش نمیداد. همین که وارد آشپزخانه شد سوفی به او لبخند زد. آلبرت لبخند پسرانهای تحویلش داد. در یخچال را باز کرد و مدتی طولانی همانجا خیره به محتویاتش ایستاد.
«در یخچال رو ببند، آلبرت.»
همانجایی که ایستاده بود ماند. زن مشغول خوردن شد. بیخیال روزنامه را ورق زد، بعد سرش را بالا آورد، و دوباره جملهاش را تکرار کرد، این بار با اندکی خشم در صدایش.
آلبرت با لحنی اغراقشده زیر لب گفت: «نمیتونم از جام تکون بخورم...»
زن خندید، نه به خاطر شوخی بیمزهٔ پسر، بلکه به این دلیل که او واقعاً شوخ بود، و این زن را خوشحال میکرد... حتی باعث غرورش میشد.
زن پرسید: «روزت چطور بود؟»
میدید پسر همین حالاست که خندهاش بگیرد. او نشانهها را تشخیص میداد، پسر همیشه معتقد بود شوخیهایش خندهدار است. آلبرت بطری آب معدنی را از یخچال برداشت، در را به هم کوبید و روی پیشخان آشپزخانه پرید. موقع پریدن بازدمش با صدا از دهانش خارج شد.
گفت: «همه دیوونه شدن» و جرعهای نوشید. آلبرت روزش را بر اساس اتفاقاتی که برایش افتاده بود برای سوفی تعریف کرد. سوفی گوش داد و هر جا آلبرت معلمها و بقیهٔ آدمها را مسخره میکرد لبخند زد. میدید آلبرت از اینکه دیگران را سرگرم میکند لذت میبرد، بعد ناگهان ساکت شد. سوفی هیچوقت نمیفهمید حرف آلبرت کی تمام میشود، او ناگهان ساکت میشد، انگار از حس شوخ طبعیاش سرشار میشد. زن فکر میکرد الان باید از او بخواهد بماند و باز هم به شوخیهای دوستانه و بیادبانهاش ادامه دهد اما رابطهشان این جوری پیش نمیرفت. زن قبلاً این روش را امتحان کرده بود و اوضاع درست پیش نرفته بود، پس گذاشت اوضاع به همان منوال ادامه یابد.
حجم
۴۲۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۷۶ صفحه
حجم
۴۲۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۷۶ صفحه
نظرات کاربران
توصیه میکنم