دانلود و خرید کتاب پدر، عشق و پسر سیدمهدی شجاعی
تصویر جلد کتاب پدر، عشق و پسر

کتاب پدر، عشق و پسر

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۲۲۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پدر، عشق و پسر

کتاب پدر، عشق و پسر داستانی زیبا و لطیف از سید مهدی شجاعی است که در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است. این اثر که از زبان اسب حضرت علی اکبر (ع) روایت می‌شود، فرازهایی را از زندگی آن حضرت به تصویر کشیده است. 

درباره کتاب پدر، عشق و پسر

سید مهدی شجاعی در کتاب پدر، عشق و پسر به زندگی حضرت علی اکبر (ع) پرداخته است و در قالب داستانی زیبا و لطیف، در ده مجلس، صحنه‌هایی از زندگی آن حضرت را به تصویر می‌کشد. 

راوی داستان، عقاب، اسب حضرت علی اکبر (ع) است و مخاطب راوی، مادر گرامی حضرت، لیلی، بنت ابی مره است. در ده مجلس داستان، همراه با آن حضرت به زندگی امام قدم می‌گذاریم و در مجالس پایانی به داستان شهادت حضرت می‌رسیم. اما هر کدام از برش‌های کتاب نیز به نوعی به واقعه کربلا مربوط می‌شوند و از این رو، تک تک خطوط کتاب، رنگ و بوی عاشورایی خود را حفظ کرده است. 

حضرت علی اکبر (ع) نقش بسیار مهمی را در واقعه کربلا ایفا کردند اما در میان منابع اندکی می‌توان درباره آنان چیزی یافت و جستجو کرد. از همین رو، کتاب پدر، عشق و پسر یک کتاب خوب برای معرفی و شناخت حضرت علی اکبر (ع) است. 

کتاب پدر، عشق و پسر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

پدر، عشق و پسر، کتابی خوب برای تمام عاشقان واقعه عاشورا و تمام دوست‌داران کتاب‌های مذهبی است. 

درباره سید مهدی شجاعی

سید مهدی شجاعی نویسنده نام آشنا و معاصر کشورمان که در سال ۱۳۳۹ متولد شد. او در رشته‌های ادبیات نمایشی و رشته‌ حقوق تحصیل کرد اما به‌ دلیل مهارت و علاقه‌‌ای که به نوشتن داشت، تحصیلات دانشگاهی‌ را رها کرد و به نوشتن در روزنامه‌ها و مطبوعات مشغول شد. سید مهدی شجاعی علاوه بر فعالیت در صفحه‌های هنری و فرهنگی روزنامه‌ی جمهوری اسلامی، سردبیر ماهنامه‌ صحیفه، مجله‌ رشد جوان و مدیر انتشارات برگ نیز بود. وی در ادامه مجله نیستان را تاسیس کرد اما این مجله تعطیل شد و شجاعی «انتشارات نیستان» را تاسیس کرد. 

از میان آثار منتشر شده از سید مهدی شجاعی می‌توان به کتاب‌های کشتی پهلو گرفته، پدر عشق و پسر، کمی دیرتر...، دموکراسی یا دموقراضه؟ و.... اشاره کرد. 

بخشی از کتاب پدر، عشق و پسر

سابقه یک چیز را تو خوب می‌دانی، چرا که از سویی برمی‌گردد به جد پدری‌ات‌ ـ عروة‌ بن مسعود ثقفی ‌ـ که شبیه‌ترین مردم به عیسی‌بن‌مریم بود و از سادات اربعه صدر اسلام. و از سوی دیگر به مادرت ـ‌ میمونه ‌‌ـ دختر ابی‌سفیان و مادر بزرگت ‌ـ دختر ابی‌العاص بن امیه ‌ـ و آن این‌که دشمن به علی‌اکبرت‌، به پاره جگرت، طمع بسیار داشت.

یک سوی ماجرا، خودِ علی‌اکبر بود که فی نفسه طمع‌برانگیز بود. جلال و جبروت‌ش، جمال و وِجاهت‌ش، استواری و صلابت‌ش، خلق و خوی محمدی‌اش و همه صفات بی‌نظیرش. و سوی دیگر ماجرا که راه را برای این طمع باز می‌کرد و جرئت و بهانة بیان این طمع می‌شد، همین نسبت مادری بود؛ اتصال خونی تو به بنی‌امیه و قبیلة ثقیف.

پیشینه این قصه را تو می‌دانی، آن‌چه نمی‌دانی روایت کربلای این قصه است. معاویه را یادت هست به هنگام خلافت و آن پرس‌و‌جویش از اطرافیان که شایسته‌ترین فرد برای خلافت کیست؟

اطرافیان همه گفتند: «تو ای معاویه!» اما کلام معاویه را به یاد داری که همان زمان میان افواه افتاد؟

گفته بود: «سزاوارتر برای خلافت، علی‌اکبر حسین است که جدش رسول خداست، شجاعت از بنی‌هاشم دارد و سخاوت از بنی‌امیه و جمال و فخر و فخامت از ثقیف.»

من که این قصه یادم بود، وقتی دشمن در کربلا برای علی‌اکبر امان آورد، زیاد تعجب نکردم. دشمن گمان می‌برد که دو نفر را اگر از سپاه امام جدا کند، کمر امام می‌شکند؛ یکی عباس‌بن‌علی و دیگر علی‌بن‌الحسین.

سپاه امام، همه گوهر بودند، همه عزیز بودند، همه نور چشم خداوند بودند، اما گمان دشمن این بود که امام با این دو بال است که پرواز می‌کند و جولان می‌دهد. و به این هر دو بال، پیشنهاد امان‌نامه کرد. خواست این دو بال را پیش از وقوع جنگ از امام جدا کند و امام را بی‌بال در زمین کربلا...

و چه گمان باطلی! عباس یک عمر زیسته بود تا در رکاب حسین بمیرد. یک عمر جان‌ش را سر دست گرفته بود تا به کربلای حسین بیاورد. حالا دشمن، نسب «ام‌ّالبنین» را بهانه کرده بود تا از مسیر قبیله بنی‌کلاب، خودش را به ماه بنی‌هاشم برساند. پیشنهاد امان به علی‌اکبرت نیز، اگر نه بیشتر، به همین اندازه ابلهانه بود.

کور خوانده بود دشمن و در جهل مرکب دست و پا می‌زد.

قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دوتا دیدن، و نور را از خورشید، مجزّا تلقی کردن چقدر احمقانه است!

علیِ تو همان دمِ اول، شمشیر یأس را بر سینه‌شان فرو نشاند و فریاد زد: «من نسب به پیامبر می‌برم. آن‌چه افتخار من است، قرابت رسول‌الله است. باقی همه هیچ.»

شب عاشورا هم که امام، اصحاب را رخصت رفتن فرمود و بیعت‌ش را برداشت، اول کسان که بر ماندن خویش پای فشردند و بیعت خویش را تجدید و تشدید کردند، همین دو بزرگوار بودند.

معرفی نویسنده
عکس سیدمهدی شجاعی
سیدمهدی شجاعی
ایرانی

سید مهدی شجاعی نویسنده، رمان‌نویس، روزنامه‌نگار و فیلمنامه‌نویس فعال و مشهور ایرانی است. او در دوران نویسندگی خود بیشتر به داستان‌نویسی پرداخت و داستان‌های کوتاه و بلند زیادی در حوزه‌ی ادبیات کودک و نوجوان و همچنین ادبیات مذهبی نوشت. شجاعی در دوران کار حرفه‌ای خود به عنوان فیلمنامه‌نویس نیز فعالیت داشته و تاکنون از فیلمنامه‌های او در تلویزیون و سینما، چندین فیلم ساخته شده است. سیدمهدی شجاعی به دلیل نوشتن کتاب‌های برجسته‌ در زمینه‌های معنوی و اجتماعی نیز شهرت دارد.

golab
۱۴۰۰/۰۵/۲۵

این کتاب، کتاب عشق است.. با ادبیات بسیار لطیف و پر از ظرافتی عجیب و توصیفات بدیع.. زبان حال حضرت سیدالشهداء در هنگام عزیمت آقا علی اکبر علیه السلام به میدان.. سالها پیش که نسخه کاغذی را شروع به خواندن کردم، نتونستم این

- بیشتر
مامان نقّاش
۱۴۰۰/۰۵/۲۴

این کتاب خودش روضه ست...

🌸فطرس🌸
۱۴۰۰/۰۵/۲۹

گاهی فکر میکنم اشیا اگر جان داشتند، حرف های ناب زیادی برای گفتن داشتند که تا به حال به گوشمان هم نخورده ... گاهی خیال میکنم و خود را جای اشیا می گذارم، گاهی فکر می کنم حیوانات اگر زبان

- بیشتر
a_lovely_sister
۱۴۰۰/۰۵/۲۴

این کتاب رو چند سال پیش خوندم و اون موقع واقعا بنظرم متفاوت اومد نحوه توصیف وقایع کربلا کاملا جدید بود برای من و اینکه تا جایی که یادم هست اغراق بیش از حد نداشت و بیشتر احساسی بود تا

- بیشتر
parian
۱۴۰۰/۰۵/۲۸

انگار که با خوندن داستان، روضه مصور رو میبینینی....با خوندنش اشک میریزی و غرق در عشق و غم میشی...خیلی زیبا بیان کرده از زبان یه حیوان معصوم که اسب وفادار این خاندان بوده ، داستان عشق بین حضرت علی اکبر

- بیشتر
Arezoo Mirsoleimani
۱۴۰۰/۰۵/۲۷

تا جوانان بنی هاشم علی را می بَرند الذین یحملون العرش نازل می‌شود....

StarShadow
۱۴۰۱/۰۶/۱۲

هرچقدر که از زییایی و شکوه این کتاب بگم کم گفتم. احساسی ترین کتابی بود که به عمرم خوندم. حتی اگه یه نفر که هیچ اشنایی با امام حسین و اهل بیتش نداشته باشه، این کتاب رو بخونه، تحت تاثیر

- بیشتر
ز.م
۱۴۰۰/۰۵/۲۹

سالها پیش این کتاب را خوانده بودم ولی مدتها بود دلتنگی برای این کتاب را درونم حس می‌کردم. امروز بعد از سالها در این عاشورای کرونایی و غریب فرصتی برای مطالعه مجدد کتاب پیش آمد. آه که چه زیباست… چه قلم قدرتمندی چه لطیف

- بیشتر
درّین
۱۴۰۰/۰۵/۲۸

فوق العاده است،همین!

گل نرگس
۱۴۰۰/۰۵/۲۶

این کتاب رو بارها خوندم و ازینکه در طاقچه گذاشتید ممنون ..توصیه می کنم این کتاب رو مطالعه کنید

و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمی‌شد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازة تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت. غریب بود این زن! اگر زنی می‌خواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن می‌زد، در زیر آن آفتاب نیزه‌وار، دمی بنشیند، دوام نمی‌‌‌آورد. این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد. کجایی بود این زن؟ چه صولتی‌! چه جبروتی‌! چه فخری‌! چه فخامتی‌! چه شکوهی‌! چه عظمتی‌!
ftmz_hd
چه گمان باطلی! عباس یک عمر زیسته بود تا در رکاب حسین بمیرد. یک عمر جان‌ش را سر دست گرفته بود تا به کربلای حسین بیاورد. حالا دشمن، نسب «ام‌ّالبنین» را بهانه کرده بود تا از مسیر قبیله بنی‌کلاب، خودش را به ماه بنی‌هاشم برساند. پیشنهاد امان به علی‌اکبرت نیز، اگر نه بیشتر، به همین اندازه ابلهانه بود. کور خوانده بود دشمن و در جهل مرکب دست و پا می‌زد. قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دوتا دیدن، و نور را از خورشید، مجزّا تلقی کردن چقدر احمقانه است!
mmz_133
یادت هست وقتی علی‌اکبر به دنیا آمد، چند نفر با دیدن‌ش بی‌ا‌ختیار تو را آمنه صدا زدند و علی را محمد؟!
شَهیدھ
حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان می‌فرستم که شبیه‌ترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گام‌های رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ می‌شدیم، هر بار دل‌مان سرشار از مهر پیامبر می‌شد، هر بار جای خالی پیامبر جان‌مان را به لب می‌رساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دل‌مان را به آتش می‌کشید، به او نگاه می‌کردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه می‌رود و در بستر نگاه تو راهی میدان می‌شود.» اما نه، گمان نمی‌کنم که حسین توانسته بود دست دل از او بشوید. دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم. اما... اما وقتی تو این‌طور بی‌تابی می‌کنی، من چگونه می‌توانم حرف بزنم؟ ببین لیلا! اگر بی‌قراری کنی، اگر آرام نگیری، بقیه قصه را آن‌چنان از تو پنهان می‌کنم که حتی از چشم‌هایم هم‌ کلامی نتوانی بخوانی. آرام باش لیلا! من هنوز از رابطة میان این دو محبوب تو چیزی نگفته‌ام.
طاهره حسینی
سرت را درد نیاورم. در تمام مدت جنگ با این لشگر دو هزار نفری با خودم فکر می‌کردم که سوار من تشنه است، خسته است. مصیبت‌دیده است و این‌چنین معجزه‌آسا می‌جنگد. اگر این بلاها نبود او چه می‌کرد با سپاه دشمن‌؟!
StarShadow
وقتی که در اوج قله عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بی‌مقدار می‌بینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب، ایمان چه محلی... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلایی‌ها را هزار چندان می‌کند. دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت، در کویر لم‌یزرع که خورشید به خاک چسبیده است، که از آسمان حرارت می‌بارد و از زمین آتش می‌جوشد، تشنگی آبدیده‌ترین فولادها را هم ذوب می‌‌کند. عطش، سخت‌ترین اراده‌ها را هم به سستی می‌کشد. نیاز، آهنین‌ترین ایمان‌ها را هم نرم می‌کند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن این‌که جنس این ایمان‌ها، جنس این عزم‌ها و اراده‌ها با جنس همه ایمان‌ها و عزم‌ها و اراده‌ها متفاوت بود.
StarShadow
پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمان‌ش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمی‌‌شود! و این بود که نمی‌شد. و... حالا این دو می‌خواستند از هم دل بکنند
کاربر ۲۰۴۰۷۶۷
این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد. کجایی بود این زن؟ چه صولتی‌! چه جبروتی‌! چه فخری‌! چه فخامتی‌! چه شکوهی‌! چه عظمتی‌!
StarShadow
هستی‌ام‌! امام، با دست‌های لرزان‌ش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می‌سترد و با او نجوا می‌کرد: ـ تو! تو پسرم! رفتی و از غم‌های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی‌یاور گذاشتی. و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری. و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی. و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی. و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لب‌ها و دندان‌های او و دیدم که شانه‌های او چون ستون‌های استوار جهان تکان می‌خورد و می‌رود که زلزله‌ای آفرینش را در هم بریزد. و با گوش‌های خودم از میان گریه‌هایش شنیدم که: ـ دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا!
ftmz_hd
هر چند همه حرف در همین چهار کلام بود، اما در رجز مهم نیست که چه می‌خوانی. مهم این است که چگونه بخوانی. و آن‌چنان که او می‌خواند دل‌های دشمنان را در سینه معلق می‌کرد.
StarShadow
دیدم پیرمردی که شمشیرش را عصا کرده است، در حلقه‌ای از جوانان بنی‌هاشم به سمت جنازه سوار من پیش می‌آید. اگر پیکر تکه‌تکه نبود، چه نیازی به این‌همه جوان بود؟ دو جوان هم می‌توانستند دو سوی جنازه را بگیرند و از زمین بردارند. انگار امام هر کدام را برای بردن قطعه‌ای آورده بود. جوان هاشمی همیشه سرمشق غرور و سرافرازی است. من هیچ‌گاه شمشادهای هاشمی را این‌قدر خسته و شکسته و از هم گسسته ندیده بودم. این قرآنی که ورق‌ورق شده بود و شیرازه‌اش از هم دریده بود، به هم برآمدنی نبود. چه تلاش عبثی می‌کردند این جوانان که می‌خواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازه‌ای یک‌پارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند. اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم. دلیل من، قطعه قطعه و چاک‌چاک بر روی دست‌های هاشمیین پیش می‌رفت و به خیمه‌ها نزدیک می‌شد. سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود.
ftmz_hd
نه، لیلا! یقین داشته باش که اگر خدا را هم پیش چشم‌م بیاوری، این بخش ماجرا را از من نمی‌شنوی. همین‌قدر بگویم که اگر خون فرزندت چشم‌های مرا نپوشانده بود، من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم. آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشم‌هایش خاموش شده؟!
ftmz_hd
پدر به علی‌اکبر گفت: «پیش رویم، مقابل چشمان‌م راه برو!» و او راه رفت. چه می‌گویم؟ راه نرفت. ماه را دیده‌ای که در آسمان چگونه راه می‌رود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلاً گمان کن که سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه، پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد... و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان می‌فرستم که شبیه‌ترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گام‌های رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ می‌شدیم، هر بار دل‌مان سرشار از مهر پیامبر می‌شد، هر بار جای خالی پیامبر جان‌مان را به لب می‌رساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دل‌مان را به آتش می‌کشید، به او نگاه می‌کردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه می‌رود و در بستر نگاه تو راهی میدان می‌شود.»
^^
خبر حسین را از سجاد باید پرسید. من خودم دیدم که او علی‌رغم بیماری، یال خیمه را کنار زده بود و از پشت پرده لرزان اشک، به تماشای عاشورا نشسته بود.
سائر
آن‌چنان سنگین می‌تاختم و آن‌چنان سم بر زمین می‌کوفتم و آن‌چنان قَدَر چرخ می‌زدم که می‌توانستم به هر تاخت هزار اسب دشمن را مرعوب کنم. اما یک چیز را نمی‌فهمیدم و آن این‌که چرا هر طرف می‌گردیم، حسین پیش روی ماست! وقتی که با این سرعت در یک میدان چرخ می‌زنی، هر نقطه میدان را فقط در یک آن باید ببینی. نمی‌دانم چرا در این گردش و طواف، همه جا حسین بود. شنیدم که سوارم با خود می‌گفت: «فَاَیْنَما تَوَلّوُ فَثَّم وَجْهُ الله» به هر سو که رو کنید، روی خدا پیش روی شماست.
ftmz_hd
و کدام بار، سنگین‌تر از خبر شهادت سوار؟! و کدام دِین، شکننده‌تر از بیان آن ماجرای خون‌بار؟! و کدام فریضه، سخت‌تر از خواندن مرثیه یک دلاور برای مادر؟!
ـmatildaـ
و شاید این کلام علی‌اکبر دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بَعدَکَ طَرفةَ عَینٌ.» «پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد! چشم‌های من، جهان را پس از تو نبیند.»
sajedegh
اما نه، بخواب. خواب برای این روح خسته و این چشم‌های به گودی نشسته، غنیمت است. بخواب! فردا هم روز خداست.
ـmatildaـ
اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟!
ـmatildaـ
پیش از این هر گاه زنان و دختران خیام بی‌تابی می‌کردند، امام، علی‌اکبر را به تسلی و آرامش می‌فرستاد، اما اکنون خودِ تسلی و آرامش بود که از میان می‌‌رفت. اکنون که را به تسلای که می‌فرستاد؟ با دست و دل مجروح، کدام مرهم بر زخم که می‌گذاشت؟
الحمدالله علی کل حال"

حجم

۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

حجم

۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۷۰%
تومان