بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پدر، عشق و پسر | طاقچه
تصویر جلد کتاب پدر، عشق و پسر

بریده‌هایی از کتاب پدر، عشق و پسر

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۲۳۳ رأی
۴٫۷
(۲۳۳)
چه گمان باطلی! عباس یک عمر زیسته بود تا در رکاب حسین بمیرد. یک عمر جان‌ش را سر دست گرفته بود تا به کربلای حسین بیاورد. حالا دشمن، نسب «ام‌ّالبنین» را بهانه کرده بود تا از مسیر قبیله بنی‌کلاب، خودش را به ماه بنی‌هاشم برساند. پیشنهاد امان به علی‌اکبرت نیز، اگر نه بیشتر، به همین اندازه ابلهانه بود. کور خوانده بود دشمن و در جهل مرکب دست و پا می‌زد. قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دوتا دیدن، و نور را از خورشید، مجزّا تلقی کردن چقدر احمقانه است!
mmz_133
یادت هست وقتی علی‌اکبر به دنیا آمد، چند نفر با دیدن‌ش بی‌ا‌ختیار تو را آمنه صدا زدند و علی را محمد؟!
شَهیدھ
حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان می‌فرستم که شبیه‌ترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گام‌های رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ می‌شدیم، هر بار دل‌مان سرشار از مهر پیامبر می‌شد، هر بار جای خالی پیامبر جان‌مان را به لب می‌رساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دل‌مان را به آتش می‌کشید، به او نگاه می‌کردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه می‌رود و در بستر نگاه تو راهی میدان می‌شود.» اما نه، گمان نمی‌کنم که حسین توانسته بود دست دل از او بشوید. دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم. اما... اما وقتی تو این‌طور بی‌تابی می‌کنی، من چگونه می‌توانم حرف بزنم؟ ببین لیلا! اگر بی‌قراری کنی، اگر آرام نگیری، بقیه قصه را آن‌چنان از تو پنهان می‌کنم که حتی از چشم‌هایم هم‌ کلامی نتوانی بخوانی. آرام باش لیلا! من هنوز از رابطة میان این دو محبوب تو چیزی نگفته‌ام.
طاهره حسینی
سرت را درد نیاورم. در تمام مدت جنگ با این لشگر دو هزار نفری با خودم فکر می‌کردم که سوار من تشنه است، خسته است. مصیبت‌دیده است و این‌چنین معجزه‌آسا می‌جنگد. اگر این بلاها نبود او چه می‌کرد با سپاه دشمن‌؟!
StarShadow
وقتی که در اوج قله عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بی‌مقدار می‌بینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب، ایمان چه محلی... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلایی‌ها را هزار چندان می‌کند. دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت، در کویر لم‌یزرع که خورشید به خاک چسبیده است، که از آسمان حرارت می‌بارد و از زمین آتش می‌جوشد، تشنگی آبدیده‌ترین فولادها را هم ذوب می‌‌کند. عطش، سخت‌ترین اراده‌ها را هم به سستی می‌کشد. نیاز، آهنین‌ترین ایمان‌ها را هم نرم می‌کند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن این‌که جنس این ایمان‌ها، جنس این عزم‌ها و اراده‌ها با جنس همه ایمان‌ها و عزم‌ها و اراده‌ها متفاوت بود.
StarShadow
پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمان‌ش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمی‌‌شود! و این بود که نمی‌شد. و... حالا این دو می‌خواستند از هم دل بکنند
کاربر ۲۰۴۰۷۶۷
این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد. کجایی بود این زن؟ چه صولتی‌! چه جبروتی‌! چه فخری‌! چه فخامتی‌! چه شکوهی‌! چه عظمتی‌!
StarShadow
هر چند همه حرف در همین چهار کلام بود، اما در رجز مهم نیست که چه می‌خوانی. مهم این است که چگونه بخوانی. و آن‌چنان که او می‌خواند دل‌های دشمنان را در سینه معلق می‌کرد.
StarShadow
پدر به علی‌اکبر گفت: «پیش رویم، مقابل چشمان‌م راه برو!» و او راه رفت. چه می‌گویم؟ راه نرفت. ماه را دیده‌ای که در آسمان چگونه راه می‌رود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلاً گمان کن که سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه، پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد... و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان می‌فرستم که شبیه‌ترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گام‌های رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ می‌شدیم، هر بار دل‌مان سرشار از مهر پیامبر می‌شد، هر بار جای خالی پیامبر جان‌مان را به لب می‌رساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دل‌مان را به آتش می‌کشید، به او نگاه می‌کردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه می‌رود و در بستر نگاه تو راهی میدان می‌شود.»
^^
خبر حسین را از سجاد باید پرسید. من خودم دیدم که او علی‌رغم بیماری، یال خیمه را کنار زده بود و از پشت پرده لرزان اشک، به تماشای عاشورا نشسته بود.
سائر
و شاید این کلام علی‌اکبر دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بَعدَکَ طَرفةَ عَینٌ.» «پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد! چشم‌های من، جهان را پس از تو نبیند.»
sajedegh
و کدام بار، سنگین‌تر از خبر شهادت سوار؟! و کدام دِین، شکننده‌تر از بیان آن ماجرای خون‌بار؟! و کدام فریضه، سخت‌تر از خواندن مرثیه یک دلاور برای مادر؟!
ـmatildaـ
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمی‌شد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازة تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت. غریب بود این زن! اگر زنی می‌خواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن می‌زد، در زیر آن آفتاب نیزه‌وار، دمی بنشیند، دوام نمی‌‌‌آورد. این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد.
شَهیدھ
پیش از این هر گاه زنان و دختران خیام بی‌تابی می‌کردند، امام، علی‌اکبر را به تسلی و آرامش می‌فرستاد، اما اکنون خودِ تسلی و آرامش بود که از میان می‌‌رفت. اکنون که را به تسلای که می‌فرستاد؟ با دست و دل مجروح، کدام مرهم بر زخم که می‌گذاشت؟
الحمدالله علی کل حال"
اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟!
ـmatildaـ
این چه رابطه‌ای بود میان این دو که به هم توان می‌بخشیدند و از هم‌توان می‌زدودند؟ این چه رابطه‌ای بود میان این دو که دل به هم می‌دادند و از هم دل می‌ربودند؟ این چه رابطه‌ای بود میان این دو که با نگاه، جان هم را به آتش می‌کشیدند و با نگاه بر جان هم مرهم می‌نهادند؟ نمی‌دانم!
masomeh
هرگاه به یاد زینب می‌افتم، احساس می‌کنم که با عرش خداوند طرف شده‌ام.
masomeh
کجایی بود این زن؟ چه صولتی‌! چه جبروتی‌! چه فخری‌! چه فخامتی‌! چه شکوهی‌! چه عظمتی‌!
شَهیدھ
علی در میدان می‌جنگید، اما چشم به پدر داشت. با شمشیر نه، که با برق نگاه پدر بازی می‌کرد. اصلاً او زخم چه می‌فهمید چیست. نیزه چه بود در مقابل آن مژگانی که فرا می‌رفت و فرود می‌‌آمد. میدان چه بود در مقابل آن مردمکی که با منظومه عرش حرکت می‌کرد.
م.ص
یادت هست وقتی علی‌اکبر به دنیا آمد، چند نفر با دیدن‌ش بی‌ا‌ختیار تو را آمنه صدا زدند و علی را محمد؟!
^^
شنیدم سکینه که به امور کودکان مشغول بود، خبر را نشنیده بود. تا این‌که پدر را در آستانه خیمه، خسته و پر و بال شکسته دیده بود و گفته بود: «پدر جان‌! چرا شما را به این حال می‌بینم؟ چرا یک‌باره این‌قدر شکسته شدید؟ مگر کجاست علی‌اکبر؟» و شنیده بود: «کشته شد به دست این مردم پست!» و سکینه ناگهان صیحه زده بود، گریبان دریده بود و خواسته بود خود را از قفس خیمه بیرون بیندازد، که امام او را در آغوش گرفته بود و در گوش‌ش زمزمه کرده بود: «دخترم! سکینه‌ام! آرامش دل‌م! صبوری کن‌! با تکیه بر خدا صبوری کن‌!» و بغض سکینه با این کلام ترکیده بود: «چگونه صبر کند دختری که برادرش کشته شده است و پدرش بی‌تکیه‌گاه مانده است؟!» و پدر گرم‌تر او را به سینه فشرده بود و گفته بود: «همه از آن خداییم دخترم! بازگشت ما نیز به سوی اوست.»
m.salehi77
تشنگی گاهی، تشنگی معده و روده است که به دو جرعه آب فرو می‌نشیند. اما تشنگی گاهی به جگر چنگ می‌اندازد، قلب را کباب می‌کند و رگ و پی‌ را می‌سوزاند.
masomeh
علی به امام گفت که «پدر جان عطش دارد مرا می‌کشد»، اما آن عطش کجا و تشنگی آب کجا؟ ماجرا، ماجرای وصال و دیدار بود. ماجرا، ماجرای این فاصله مقدر بود. ماجرای این زمان لَخت، این ساعات سنگین، این لحظه‌های کند.
mhn13
من آن‌جا ایستاده بودم. پدر به علی‌اکبر گفت: «پیش رویم، مقابل چشمان‌م راه برو!» و او راه رفت. چه می‌گویم؟ راه نرفت. ماه را دیده‌ای که در آسمان چگونه راه می‌رود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلاً گمان کن که سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه، پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد... و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان می‌فرستم که شبیه‌ترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گام‌های رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ می‌شدیم، هر بار دل‌مان سرشار از مهر پیامبر می‌شد، هر بار جای خالی پیامبر جان‌مان را به لب می‌رساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دل‌مان را به آتش می‌کشید، به او نگاه می‌کردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه می‌رود و در بستر نگاه تو راهی میدان می‌شود.»
ftmz_hd
به تو دستور می‌دهم و دستور من با یک واسطه دستور امیر‌المومنین یزیدبن‌معاویه است. طارق پوزخند می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد: ـ برای من یکی امیر‌المؤمنین بازی در نیاور. خودت که می‌دانی این لقب تراشیده ماست برای یزید. خودم که گول خودم را نمی‌خورم.
^^
امام که ذوالجناح را داشت، مرا به علی‌اکبر سپرد؛ یعنی دوباره پیامبر! چرا که شبیه‌ترین مردم به پیامبر علی‌اکبر بود.
Noora🌙^^
بیا لیلا! بیا و تاب بیاور و آخرین ورق‌های حادثه را هم از چشم‌های من بخوان! من دیگر بنای زنده ماندن ندارم. مانده‌ام فقط برای نهادن این بار؛ ادای این دِین؛ انجام این فریضه. و کدام بار، سنگین‌تر از خبر شهادت سوار؟
Shaghayegh
تو اگر بودی و می‌شنیدی صدای ناله‌های او را در پای جنازه پسر، می‌فهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند، چه کار مشکلی است: ـ وای فرزندم‌! وای پسرم! وای نور چشم‌م! وای علی‌اکبرم! وای پاره جگرم‌! وای همه دل‌م! وای تمام هستی‌ام‌! امام، با دست‌های لرزان‌ش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می‌سترد و با او نجوا می‌کرد: ـ تو! تو پسرم! رفتی و از غم‌های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی‌یاور گذاشتی.
الحمدالله علی کل حال"
پس از آن از برکت پیامبر، نعمت پشتِ نعمت و توفیق از پی توفیق. پس از پیامبر، مرکب علی شدم و پس از آن امام حسن و سپس امام حسین. امام که ذوالجناح را داشت، مرا به علی‌اکبر سپرد؛ یعنی دوباره پیامبر! چرا که شبیه‌ترین مردم به پیامبر علی‌اکبر بود.
Yas Balal.جواد عطوی
و در این میانه به گمانم به عباس بیش از بقیه سخت گذشت. کسی که گریه می‌کند به آرامشی هر چند نامحسوس دست می‌یابد. اما کسی که بغض، گلویش را می‌فشرد و اشک در پشت پلک‌هایش لمبر می‌خورد و اجازه گریستن به خود نمی‌دهد، بیشتر در خودش می‌شکند و مچاله می‌شود. حال اگر همو بخواهد تسلی‌بخش دیگران هم باشد، دشواری‌اش صد چندان می‌شود. مثل عمود خمیده‌ای که بخواهد خیمه‌ای را سرپا نگه دارد. نگاه می‌دارد، اما به قیمت شکستن خود.
سپیدار سبز

حجم

۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

حجم

۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۷۰%
تومان