دانلود و خرید کتاب دفاع استیو کاوانا ترجمه زهرا امینکار سیدانی
تصویر جلد کتاب دفاع

کتاب دفاع

انتشارات:نشر البرز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۹۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دفاع

در کتاب دفاع رمانی دلهره آور از استیو کاوانا وکیل و نویسنده ایرلندی می‌خوانید. این اثر در بخش دلهره‌آورترین کتاب سال، نامزد جایزهٔ ایان فلمینگ استیل شد. 

 درباره کتاب دفاع

ادی فلین شیاد سابق پس از مدتی شغل وکالت را برمی‌گزیند. اما خیلی زود و در پی اتفاقاتی متوجه می‌شود که وکالت نیز نوعی شیادی است. او یک سال قبل تجربه دردناکی در رابطه با یکی از پرونده‌هایش داشته و همین موضوع باعث می‌شود بلاخره وکالت را رها کند. او قسم می‌خورد که دیگر پایش را در دادگاه نگذارد ولی حادثه‌ای رخ می‌دهد که برای فلین حق انتخابی نمی‌ماند. رئيس یگ گروه خلاف‌کار در نیویورک که متهم به قتل و در حال محاکمه است دختر ده‌ساله ادی را گروگان می‌گیرد تا او را وادار به قبول وکالت پرونده خود کند. ادی حالا چه بخواهد و چه نخواهد مجبور است این کار را انجام دهد . او فقط ۴۸ ساعت وقت دارد تا با استفاده از هوش و ترفندهایی که آموخته  از رئيس مافیا دفاع کند؛ دفاعی که بعید به نظر می‌رسد نتیجه‌ای در پی داشته باشد. 

 خواندن کتاب دفاع را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان های دلهره‌آور و جنایی مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره استیو کاوانا

استیو کاوانا، وکیل حقوق مدنی است؛ او اهل بلفاست ایرلند است. او در بلفاست بزرگ شد و در دوبلین به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. رمان دفاع که اولین رمان اوست، در بخش دلهره‌آورترین کتاب سال، نامزد جایزهٔ ایان فلمینگ استیل دگر انجمن نویسندگان جنایی شد. در سال ۲۰۱۰، استیو وکالت یک کارگر کارخانه را که از تبعیض نژادی در محل کار در رنج بود، پذیرفت و بزرگ‌ترین حکم غرامت را در تاریخ حقوقی ایرلند شمالی به دست آورد. استیو هنوز به نوشتن و وکالت مشغول است. او ازدواج کرده و دارای دو فرزند است.

 بخشی از کتاب دفاع

از بچگی شلخته و بی‌دقت بار آمده بودم. وقتی تصمیم می‌گیری سربه‌راه شوی و درست رفتار کنی، انگار همه‌چیز خراب‌تر می‌شود.

«دقیقاً همون کاری رو بکن که بهت می‌گم؛ وگرنه یه گلوله می‌زنم وسط ستون فقراتت!»

صدای مردانه‌ای داشت و از لهجه‌اش معلوم بود که اهل اروپای شرقی۱ است. در صدایش هیچ نشانه‌ای از لرزش یا اضطراب شنیده نمی‌شد. لحنش یکدست و سنجیده بود. این یک تهدید نبود؛ این خودِ حقیقت بود. اگر همکاری نمی‌کردم، من را با گلوله می‌زد.

فشار اسلحه را مثل جریان واضحِ برق، پشت‌سرم حس کردم. غریزه‌ام به من گفت که به‌سمت لولهٔ تفنگ کج شوم و خیلی سریع به‌سمت چپ بچرخم تا بدنم را از مسیر گلوله دور کنم. آن مرد احتمالاً راست‌دست بود؛ یعنی به‌طور طبیعی، از طرف چپ قابلیت دفاع نداشت. می‌توانستم از همان ناحیه و در حین چرخش، آرنجم را به صورتش بکوبم و به‌این‌ترتیب، برای شکستن مُچ دستش و فرو کردن اسلحه در پیشانی‌اش، زمان کافی داشته باشم. دوباره همان غریزه‌های قدیمی؛ اما کسی که می‌توانست همهٔ این کارها را انجام دهد، دیگر وجود نداشت؛ او را همراه با گذشته‌ام دفن کرده بودم.

بدون فشار دادن شیر آب، شلپ‌شلپِ آب روی سرامیک قطع شد. وقتی دست‌های مرطوبم را به نشانهٔ تسلیم بالا می‌آوردم، حس کردم انگشت‌هایم می‌لرزد.

«نیازی به این کار نیست، آقای فلین!»

او اسمم را می‌دانست. درحالی‌که دستم هنوز به سینک دستشویی بود، سرم را بالا آوردم و به آینه نگاه کردم. قبلاً این مرد را ندیده بودم. بلند و باریک بود و اُوِرکتی قهوه‌ای‌رنگ روی کت‌وشلوار خاکستری پوشیده بود. سرش را تراشیده بود و زخمی عمودی روی صورتش از زیر چشم چپ تا خط آرواره دیده می‌شد. درحالی‌که اسلحه را به‌شدت به پشتم فشار می‌داد، گفت:

«تا بیرونِ دستشویی دنبالت می‌آم. کُتت رو می‌پوشی، پول صبحانه رو می‌دی و باهم از اینجا می‌ریم بیرون. بعدش باهم حرف می‌زنیم. اگه همون کاری رو بکنی که می‌گم، کاری بهت ندارم. وگرنه مرگت حتمیه!»

تماس چشمیِ خوبی داشتیم. خبری از سِفت شدن صورت یا گردن نبود، خبری از حرکت غیراِرادی نبود و حرفِ بیشتری هم ردوبدل نشد. زورگیرها را می‌توانستم از چندفرسخی تشخیص بدهم؛ جنس نگاهشان را می‌شناختم. مدت زیادی خودم هم از همین نوع نگاه را داشتم. او زورگیر نبود؛ قاتل بود! اما اولین قاتلی نبود که تهدیدم می‌کرد و به یاد دارم آخرین بار به کمک عقلم خلاص شدم، نه به کمک ترس!

مرد گفت: «بریم.»

یک‌قدم به عقب برداشت و اسلحه را بالا گرفت تا آن را توی آینه ببینم. اسلحه واقعی به‌نظر می‌رسید: یک هفت‌تیر نقره‌ای با دماغه‌ای کُلُفت و کوتاه. از همان ثانیهٔ اول می‌دانستم تهدیدش توخالی نیست، اما با نگاهی گذرا به آن اسلحهٔ شیطانی توی آینه، ترس به عمق جانم نفوذ کرد. با تند شدن تپش قلبم قفسهٔ سینه‌ام دچار تنگی شد. من از خیلی وقت پیش این بازی را ترک کرده بودم. باید به کمک عقل و وحشت چاره‌ای پیدا می‌کردم. اسلحه توی جیب کُتش ناپدید شد و با اشاره به در، راه افتاد. انگار گفت‌وگو تمام شده بود.

من گفتم: «بسیار خُب!»

با دو سال تحصیل در دانشکدهٔ حقوق، دو سال و نیم تجربهٔ کاری به‌عنوان منشی قاضی و تقریباً نُه سال تمرین وکالت، تنها کاری که توانستم انجام بدهم، گفتنِ بسیار خُب بود! دست‌های صابونی‌ام را به پشت شلوارم مالیدم و پاکشان کردم و انگشت‌هایم را بین موهای بورِ کثیفم بردم. مرد تا بیرونِ دستشویی همراهم آمد و کُتم را که قبلاً در طبقهٔ غذاخوری آویزان کرده بودم و حالا خالی بود، دوباره پوشیدم. پنج دلار را زیر فنجان قهوه‌ام گذاشتم و به‌طرف در حرکت کردم. مردِ صورت‌زخمی من را در فاصله‌ای کوتاه تعقیب می‌کرد.

غذاخوریِ تد۳ جای موردعلاقه‌ام برای فکر کردن بود. نمی‌دانم در این محل روی چند راهبردِ دادرسی کار کرده بودم، روی چند میز سوابق پزشکی را ورق زده بودم، عکس‌های مربوط به جای زخم گلوله‌ها را بررسی کرده بودم و خلاصه پرونده‌های حقوقی را با قهوه لکه‌دار کرده بودم. در آن روزها، صبحانه را همیشه در یکجا نمی‌خوردم. این کار خیلی خطرناک بود. در زندگیِ جدیدم از روال همیشگیِ صبحانه خوردن در غذاخوری تد لذت می‌بردم. اینجا با آرامش وقت می‌گذراندم و دیگر مجبور نبودم از بالای شانه‌هایم اطراف را تحت نظر داشته باشم. خیلی بد شد. آن روز صبح می‌توانستم از حس ششمم استفاده کنم؛ باید متوجهِ نزدیک شدنش می‌شدم.

با بیرون آمدن از غذاخوری و ورود به دلِ شهر، حس کردم وارد محل امنی شده‌ام. پیاده‌رو مملو از آدم‌هایی بود که صبح دوشنبه در حال رفت‌وآمد بودند و حس کردنِ سنگفرشِ زیر پایم، دلم را گرم می‌کرد. این مرد قصد نداشت وسط شهر نیویورک و در خیابان چمبرز۴، ساعت هشت و پانزده دقیقهٔ صبح، جلوی چشم سی شاهدِ عینی به من شلیک کند. سمت چپ غذاخوری، بیرونِ یک ابزارفروشیِ متروکه ایستادم. همان‌طور که با خودم فکر می‌کردم قصد و هدف این مرد چیست، حس کردم صورتم بر اثر نیشگونی که بادِ ماه نوامبر از صورتم می‌گیرد، سرخ شده است. شاید سال‌ها قبل در پرونده‌ای برای او کار کرده و پرونده را باخته بودم... اصلاً نمی‌توانستم او را به یاد بیاورم. مردِ صورت‌زخمی کنار پنجرهٔ مغازهٔ قدیمی که کرکره‌اش بالا بود، به من ملحق شد. خیلی نزدیک به من ایستاد تا کسی نتواند از بینمان عبور کند. پوزخندِ نقش‌بسته روی صورتش، زخمش را طوری خم کرده بود که صورتش به دو قسمت تقسیم شده بود.

«کُتت رو باز کن و توش رو نگاه کن، آقای فلین.»

همان‌طور که با دستپاچگی توی جیب‌هایم را می‌گشتم، دست‌هایم تویِ‌هم گره می‌خورد. چیزی پیدا نکردم. کُتم را کاملاً باز کردم. توی کت چیزی شبیهِ یک درز را دیدم؛ انگار کوک آستر ابریشمی آن باز شده بود. البته درز نبود! چند ثانیه زمان برد تا فهمیدم یک ژاکت سیاه نازک توی کُتم هست که شبیهِ یک لایه آسترِ اضافه به‌نظر می‌رسید. قبلاً آن را ندیده بودم. حتماً وقتی توی دستشویی بودم، این مرد ژاکت را توی کُتم کار گذاشته بود. دست‌هایم را به پشتم بردم و توی درز، پاکتی را دیدم که کمی پایین‌تر، یعنی بالای کمرم قرار داشت. آن را کمی جلو کشیدم و نگاهی انداختم. درز را پاره کردم، دستم را توی آن بردم و رشته‌ای شُل را حس کردم.

رشته را از توی پاکتی که نمی‌توانستم آن را ببینم، بیرون کشیدم... اما آن یک رشته نبود.

یک سیم بود.

یک سیم قرمز!

سیّد جواد
۱۴۰۰/۰۹/۱۳

کتاب ۴۶۹ از کتابخانه همگانی ، یک داستان مهیج و جذاب و پرکشش. ترجمه و ویرایش هم قابل قبول بود!

غزاله بادپا
۱۴۰۰/۰۹/۱۸

در مورد مافیای روس چیزی شنیده‌اید؟ باند مخوفی که اگر شخصی گره‌ای تو کارشان بندازد، احتمالا صبح فردا را نخواهد دید. "دفاع"اولین اثر "استیو کاوانا"در زمینه‌ی نگارش رمان است که نشر"البرز" با ترجمه‌ی خوب "زهرا امین کار سیدانی" به چاپ رسانده است‌‌. ادی

- بیشتر
آیدا
۱۴۰۰/۰۷/۰۹

لطفا توی بی نهایت بذارین

fatemeh
۱۴۰۱/۰۲/۱۷

ادی فلین وکیل موفقی که به ناچار مجبور شده وکالت کسی رو به عهده بگیره که... داستان از همون اول با هیجان شروع میشه و این روند تا پایان حفظ میشه. و یه جاهایی قابل پیش‌بینی نبود و برعکس چیزی که

- بیشتر
هانی
۱۴۰۰/۱۰/۲۴

به شدت دلهره آور و خیلی خوشخوان و روان ترجمه هم خیلی خوب بود. از همه مهمتر غلط تایپی نداشت!!

shayestehbanoo
۱۴۰۱/۰۸/۲۲

یک کتاب خوشخوان، روان با ترجمه ی بسیار خوب و داستانی گیرا … فلین چه به عنوان وکیل و چه به عنوان فرد معمولی زندگی‌پر فراز و نشیبی داشته و عاشقانه تک دخترش رو دوست داره … تا اینکه دخترش

- بیشتر
ely.m
۱۴۰۰/۱۰/۲۰

ادی فلین، یک وکیل است. او به خاطر شکست افتضاح و رودست خوردن از موکل شیادش، هم از کار تعلیق شده و هم از زندگی شخصی‌اش! مافیای روس برای او کمین می‌کند و قصد دارد در جهت پیش‌برد اهدافش و فرار

- بیشتر
لیلا
۱۴۰۱/۰۶/۱۴

گویی فیلم هندی اکشن می‌دیدی این حجم از توانایی،این حجم از شانس،این حجم از موفقیت در نقشه های آنی ،فقط در بالیوود پیدا میشه نقش اولش همه را میشناخت،همه جا آشنا داشت،همه مهارتی داشت. جنایی نبود جزییات زیاد بود شبیه فیلم نامه

- بیشتر
کافه کتاب
۱۴۰۱/۱۰/۲۵

بر خلاف نظر بقیه این کتاب برای من هیچ هیجانی نداشت 😅

ف
۱۴۰۱/۰۷/۲۴

خیلی دوستش داشتم. تو دو روز تمومش کردم. هیجان و جذابیت ده از ده

وقتی تصمیم می‌گیری سربه‌راه شوی و درست رفتار کنی، انگار همه‌چیز خراب‌تر می‌شود.
آلیس در سرزمین نجایب
«انگشت‌های پاهات رو تکون بده.» ایمی پرسید: «فقط همین؟!» «فقط همین. مغز ما زمانی بهترین عملکرد رو از خودش نشون می‌ده که اندام‌های بدنمون مشغول کاری باشن. برای همینه که خیلی از آدم‌ها موقع رانندگی یا آشپزی یا حتی وقتی‌که روی توالت نشسته‌ن، راه‌حل مسائل رو پیدا می‌کنن. هیچ‌کس به پاهای تو نگاه نمی‌کنه و مغزت در اون حالت نمی‌تونه به استرسی که تو داری، فکر کنه؛ چون داره به انگشت‌های پاهات فکر می‌کنه.»
hamtaf
معمولاً از وکیل‌ها سؤال می‌شود چرا وکالت شخصی را که می‌دانند گناهکار است، قبول می‌کنند. این سؤال بارها از من پرسیده شده است و من همیشه یک پاسخ داده‌ام: ما از گناهکار بودنِ موکل‌هایمان بی‌خبریم. به‌قول‌معروف، بی‌خبری یعنی خوش‌خبری! من هیچ‌وقت وکالت کسی را که می‌دانستم گناهکار است، قبول نکردم، چون هیچ‌وقت از هیچ‌کدام از وکلایم نپرسیدم آیا گناهکار هست یا نه. من هیچ‌وقت چنین سؤالی از آن‌ها نپرسیدم، چون همیشه این احتمالِ وحشتناک وجود دارد که حقیقت را بگویند.
bookaviz
زیاد حرف نزن تا زیاد گند نزنی!
Aysan
مغز ما زمانی بهترین عملکرد رو از خودش نشون می‌ده که اندام‌های بدنمون مشغول کاری باشن. برای همینه که خیلی از آدم‌ها موقع رانندگی یا آشپزی یا حتی وقتی‌که روی توالت نشسته‌ن، راه‌حل مسائل رو پیدا می‌کنن.
saharist
اولین قانون کتاب مقدسِ شیادی می‌گوید: به آدم‌ها همان چیزی را بده که خواهانش هستند.
hamtaf
نمی‌توانستم نفس بکشم. یک بمب توی لباسم بود!
bookaviz
رد پول را دنبال می‌کنید و به جایی می‌رسید که باید برسید.
bookaviz
نوشتن با هدفِ به دست آوردن تیراژ بالا، تضمین‌کنندهٔ ترویج نظریه‌های خوب نیست و طولی نمی‌کشه که به نوشتنِ دَری‌وَری‌هایی مثل قصه‌های پریان و سفینه‌های فضایی رو می‌آرن
hamtaf
کلاه‌برداری از یک شرکت بیمه، مثل بازی پوکر با شیطان است؛ بازی در خانهٔ شیطان، بر اساس قوانین شیطان! اما من همیشه برنده می‌شدم و زمانی دست از بازی می‌کشیدم که هنرم را به‌طور کامل به نمایش گذاشته بودم.
Rasoul
به‌قول‌معروف، بی‌خبری یعنی خوش‌خبری!
Sara
به‌قول‌معروف، بی‌خبری یعنی خوش‌خبری!
Parinaz
هیچ موکلی دوست ندارد چهرهٔ وکیلش را روی لیوانش ببیند. این لیوان‌ها فایده‌ای نداشتند، مگر یادآوری تصادف اتومبیلشان، تجاوز، طلاق، قتل و از همه بدتر، صورتحسابی که به وکیل پرداخته بودند!
Nami Family
گاهی باید به‌جای بازی با توپ، با بازیکن‌ها بازی کنی.
LJS
مجبور بودم با این حقیقت زندگی کنم که دلیل اتفاق‌های پیش‌آمده برای هانا، این بود که من کاری کردم برکلی از مجازات قسر دربرود. تقصیر من بود. از هیچ راهی نمی‌توانستم این احساس گناه را از خودم دور کنم. قبل از اینکه هیئت‌منصفه برکلی را تبرئه کند، می‌دانستم که او گناهکار است و می‌تواند دوباره مرتکب چنین جنایتی شود. من خودم را فریب دادم و نخواستم باور کنم که برکلی برای بار دوم اقدام به دزدیدن آن دختر جوان می‌کند؛ البته باتوجه‌به اینکه آخرین اقدامش با شکست مواجه شده بود. قلبم به من چیزِ دیگری می‌گفت و همین حس باعث شد که در آن روز نحس، پا به خانهٔ او بگذارم. با خودم عهد بستم که چنین اشتباهی را دوباره تکرار نکنم؛ یا باید جلوی افرادی مثل برکلی، وولچک و آرتوراس گرفته شود یا به نابود کردن زندگی دیگران ادامه می‌دهند.
Rasoul
مجسمهٔ بانو آشنا بود. بیشترِ مردم آن را می‌شناسند. زنی رداپوش با چشم‌بندی روی چشم‌هایش که در یک دست شمشیر و در دست دیگر، ترازو دارد. هردو بازوی مجسمه به‌موازات طبقه‌ای قرار داشت که در آن بودم و به‌نوعی بخشش و کیفر در تعادل باهم بودند. چشم‌های مجسمه با دستمال پوشانده شده بود تا نماد بی‌طرفی و عدم تعصب نسبت به نژاد، رنگ یا کیش و عقیده باشد.
Rasoul
می‌گویند یک وکیل خوب هیچ‌وقت سؤال نمی‌پرسد، مگر اینکه پاسخش را بداند. این یک حقیقت است، اما دلیلش آن نیست که وکیل‌ها اطلاعات بیشتری نسبت به بقیه دارند. دلیل آن این است که ما وکیل‌ها پاسخی را که مدنظرمان است، به سؤال مطرح‌شده می‌دهیم.
شاید یه ستاره ی سیاه :))
این مجسمه با نام جاستیتیا شناخته می‌شود که شکلی ضایع از الهه‌های عدالت یونان و روم است. او همیشه چشم‌بند به چشم‌هایش ندارد. بانویی که بالای اولد بیلی در لندن است، دستمال به چشمش نبسته است. محققان می‌گویند که چشم‌بند یک عنصر اضافه است، چون این شخصیت مؤنث است و بنابراین باید بی‌طرف باشد.
شاید یه ستاره ی سیاه :))
قاپیدن یک کیف پول بدون اینکه کسی متوجه شود، کارِ آسانی نیست. ماهر شدن در دست کردن در جیب دیگران، زمان زیادی می‌بَرَد. برای این کار لازم است به‌سرعت و با چابکی حرکت کنید؛ تسلط بر اعصاب خیلی مهم است! درضمن، باید در بلند کردن یا جاگذاریِ طعمه مهارت بسیار زیادی داشت. من این کار را از یکی از بهترین تردست‌ها یاد گرفتم؛ یک هنرمند تمام‌عیارِ جیب‌بُری؛ پدرم، پَت فلین. بیشترِ جیب‌بُرها دوست ندارند جیب‌بُر صدایشان کنند و همیشه کلمهٔ تردست را ترجیح می‌دهند. در خاطرهٔ ماندگاری که از پدرم در ذهنم نقش بسته، او را نشسته در صندلی راحتی‌اَش جلوی تلویزیون، با چشم‌هایی سنگین و نفسی آرام، مثل کسی می‌دیدم که خوابیده یا مُرده است؛ همیشه با مهارت بسیار مشغول تاب دادن سکه‌ای بین انگشت‌هایش بود؛ به روانیِ جاری شدنِ قطره‌های کوچک جیوه روی یک چنگال.
شاید یه ستاره ی سیاه :))
درواقع من عوض نشده بودم؛ فقط حقه‌هایم را تغییر داده بودم.
Ryan

حجم

۳۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۴۰ صفحه

حجم

۳۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۴۰ صفحه

قیمت:
۵۴,۰۰۰
تومان