دانلود و خرید کتاب بزن به جاده! نیک استون ترجمه رژینا قوامی
تصویر جلد کتاب بزن به جاده!

کتاب بزن به جاده!

نویسنده:نیک استون
امتیاز:
۴.۶از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بزن به جاده!

کتاب بزن به جاده! نوشته نیک استون و ترجمه رژینا قوامی است. کتاب بزن به جاده! را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب بزن به جاده!

ویلیام یا اسکوب پسری یازده ساله است که با مادربزرگ و پدرش زندگی می‌کند. مادربزرگ ویلیام را اسکوب صدا می‌کند و اسکوب هم به مادربزگش می‌گوید ماماجی.

 روزی ماماجی به اسکوب پیشنهاد یک سفر می‌دهد. اسکوب هم که برنامه‌ای برای تعطیلاتش ندارد، قبول می‌کند. 

در راه اتفاقات جالبی می‌افتد که رابطه بین نوه و مادربزرگ را بهتر از قبل می‌کند. مادربزرگ برای اسکوب از سختی‌های دوران کودکی و جوانی‌اش تعریف می‌کند. از تبعیض‌نژادی میان سیاپوستان و سفیدپوستان و... همه چیز عالی است تا این که اسکوب خبر دزدیده‌شدن یک کودک را از تلوزیون می‌شنود....

خبری که می‌گوید مادربزرگی نوه‌اش را دزدیده است.

خواندن کتاب بزن به جاده! را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 کودکان ۷ تا ۱۲ ساله مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره نیک استون

نیک استون زادهٔ آتلانتا و فارغ‌التحصیل کالج اِسپلمن است. بعد از فعالیت گسترده در عرصهٔ آموزش نوجوانان، به ایالات متحدهٔ آمریکا برگشت تا به‌عنوان نویسنده‌ای تمام‌وقت فعالیت کند. اولین رمان بزرگسال نیک، یعنی مارتین عزیز، کتاب پُرفروش نیویورک‌تایمز شد و به مرحلهٔ نهایی جشنوارهٔ ویلیام سی. موریس راه یافت.

او همچنین نویسندهٔ دو کتاب نوجوان دیگر هم هست؛ وصلهٔ ناجور، کتابی دربارهٔ یافتن هویت واقعیِ خود و دوست داشتن دیگران. این کتاب در فهرست بهترین کتاب‌های اِن‌پی‌آر و همین‌طور ده کتاب برتر رِینبو بوک قرار گرفت. دومین کتاب، خوش‌شانس نام دارد و در حین روایت عاشقانهٔ داستان، نگاه دردناکی هم به اختلاف طبقاتی می‌اندازد.

بزن به جاده! اولین رمان نیک برای دورهٔ متوسطهٔ اول است. موضوع این کتاب دربارهٔ دست‌وپنجه نرم کردن با زخم‌های گذشته و درک این قضیه است که حتی بهترین آدم‌ها هم مرتکب اشتباه می‌شوند. نیک با خانوادهٔ دوست‌داشتنی و کوچکش در آتلانتا زندگی می‌کند.

 بخشی از کتاب بزن به جاده!

بابا دوباره زنگ می‌زند؛ گوشی ماماجی این بار روشن است. رسیده‌اند به پارک مخصوصی برای اردو زدن ون‌ها، به اسم بونیتا لِیکس. درست وقتی آن آقای مهربان که ونش توی اردوگاه کناری است، ماشین‌خوشگلهٔ ماماجی را به شبکهٔ فاضلاب وصل می‌کند، گوشی ماماجی زنگ می‌خورد. کاملاً به‌موقع! به دلایل زیادی الان بهترین وقت زنگ زدن باباست: دیگر وقتش است آن ساندویچ‌های فلفلی اِنچیلادا که اسکوب و ماماجی خورده بودند، کاملاً بی‌دردسر از آن‌طرف خارج شود. ولی اطرافشان خبری از توالت عمومی نیست. به‌خاطر همین تا ماماجی گوشی را برمی‌دارد، اسکوب می‌پرد توی دست‌شویی وینه‌بِیگو. ماماجی می‌گوید: «بله جیمی. حالمون خوبه. آروم باش بابا، چقدر جوش آوردی!»

اسکوب تمام تلاشش را می‌کند که چیزی نشنود؛ ولی طبق معمول شنوایی‌اش تقویت می‌شود. (عجیب نیست که همیشه توی این‌جور مواقع، اوضاع برعکس می‌شود؟)

«... یعنی چی که می‌گی بهش خوش می‌گذره یا نه؟»

«... واقعاً که! دیگه داری چرند می‌گی...»

«... بله. جدی گفتم. خیلی به بچه سخت می‌گیری.»

«... باشه، خیلی‌خب. به‌هرحال تو پدرشی.»

«... واقعاً دختره همچین کاری کرده؟ پس به اسکوب می‌گم... آهان، نباید بهش بگم؟»

بعدش صدایی شبیه بسته شدن درِ ون به گوش می‌رسد و اسکوب دیگر نمی‌تواند صحبت‌های ماماجی را بشنود.

آخرین تکهٔ حرفشان چرخ‌دنده‌های مغز اسکوب را به کار می‌اندازد. منظور ماماجی کدام دختره بود؟ شنیس؟ مامان خودش؟ آن چیز مهمی که بابا نمی‌خواهد اسکوب بفهمد، چیست؟ البته به‌جز تمام چیزهای جالب و هیجان‌انگیز توی دنیا.

شکمش با عصبانیت قاروقور می‌کند.

وقتی از دست‌شویی بیرون می‌آید، قبلش اسپری بوگیر را توی دست‌شویی خالی می‌کند؛ ولی به نظر نمی‌آید چیزی گرفته شده باشد. ماماجی برگشته توی ون و لباس‌های چریکی‌اش را پوشیده. می‌گوید: «بپوش ببینم بَچّک.» بعد یک کپه لباس هل می‌دهد سمتش که... انصافاً معلوم نیست چه‌جور لباسی است.

ولی معلوم است بند دارد. اسکوب بندها را می‌گیرد و لباس را بلند می‌کند.

یک دست سرهمی استتار که با لباس ماماجی هم‌خوانی دارد.

ماماجی می‌گوید: «یالاّ دیگه! تنت کن!»

اسکوب به لباسی که الان تنش است، نگاه می‌کند: تیشرت سرمه‌ای با طرح ناسا، شلوارک شش‌جیب خاکی‌رنگ و کفش کتانی.

«شلوارکت رو عوض کنی کافیه. نگاهت نمی‌کنم.» بعد پشتش را به اسکوب می‌کند.


گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۵/۱۶

ویلیام یه پسر دوازده ساله اس که با پدرش و مادر بزرگش زندگی میکنه . مادربزگ ویلیام رو اسکوب صدا میکنه و ویلیام ماماجی 💜 یه روز ویلیام که برنامه ای برای تعطیلات نداشته با پیشنهاد سفر مادربزرگ با اتفاقای جالبی

- بیشتر
سمیه بهرامی
۱۴۰۰/۰۶/۲۰

سلام.😊من این کتاب را هنوز نخوندم .یعنی فردا می خوام برم و بخرمش.ولی خب به نظر کتاب قشنگی میاد.از خلاصش که تاقچه نوشته مشخصه. و اینکه من خیلی دوست دارم بفهمم که ایا ماماجی اسکوب را دزدیده؟ و به هر

- بیشتر
دیگر چه چیزهایی درون آسمان وجودش هست که نمی‌داند؟ یعنی چیزی به اسم آلودگی زندگی وجود دارد؟
booklover

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

قیمت:
۳۴,۴۰۰
تومان