دانلود و خرید کتاب تشریف علی‌اصغر عزتی‌پاک
تصویر جلد کتاب تشریف

کتاب تشریف

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تشریف

رمان تشریف اثر علی‌اصغر عزتی پاک در انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است. این اثر یک داستان اجتماعی- عاشقانه است که شما را درگیر خود می‌کند.

 درباره کتاب تشریف

تشریف داستان مردی به نام شهریار است که در شب عروسی‌اش متوجه می‌شود که همسرش در دوران دانش‌سرا دوست صمیمی او، مصطفی، را به امنیتی‌ها فروخته است. از آن‌جا که شهریار، مصطفی را بسیار دوست می‌داشته، تحمل از کف می‌دهد و حجله را ترک می‌کند.

بدین‌شکل آوارگی سه‌روزه‌ او آغاز می‌شود. آوارگی‌ای که سرانجامش در دل برف و یخ تپه‌های اطراف همدان رقم می‌خورد. این داستان در آذرماه سال ۱۳۵۷ در همدان می‌گذرد و قصه‌ سرگشتگی‌ها و پیداشدن‌هاست.

این اثر رمانی چندلایه با شخصیت‌های متعدد در فضایی کاملاً ایدئولوژیک و با رنگ و بویی ملی و دینی است. نویسنده در این رمان به دنبال تصویر و بازتعریف اتصال میان انقلاب اسلامی ایران در سال ۵۷ و پدیدۀ ظهور آخرین امام شیعه است

در این رمان، حرکت انقلابی مردم ایران در شهر همدان در آستانۀ سال ۵۷ به موازات آمادگی برای درک و تشرف به ساحت قدسی امام و رهبر معصوم (حضرت ولی‌عصر(عج)) در الهیات شیعی به تصویر کشیده شده است. 

شهریار در شب عروسی با اعتراف همسرش به گزارشی که منجر به اخراج مصطفی ـ دوست شهریار ـ شده است، یک سیر آفاقی و انفسی توأمان را آغاز می‌کند؛ در جست‌وجوی مصطفی؛ در جست‌وجوی خودی که نمی‌شناسدش. در این مسیر او کتک می‌خورد، موهایش می‌سوزد، گرسنگی و بی‌خوابی و سرما را متحمل می‌شود، می‌بیند و می‌شنود و می‌پرسد. این سیر و حرکت درونی و بیرونی (آفاقی و انفسی) مختص شهریار نیست. تمام دیگرانی که سیاهی‌لشکر این داستان بودند و همۀ دیگرانی که شخصیت‌های دیگر این قصه هستند، مصطفی و دیگرانِ این رمان، همه رو به آینده در حال حرکت‌اند. و در نهایت در پایان این سه روز، در میانۀ انقلابی درونی و بیرونی گره‌ها گشوده می‌شوند.

خواندن کتاب تشریف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان‌های اجتماعی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب تشریف

دوسه بار در طول مسیرش از خیابان باباطاهر تا میدان پهلوی مأموران جلوش درآمدند و ایست دادند. هر دفعه با کمی گفت‌وگو با هم کنار آمدند و راهش را باز کردند. اما مأمور کوتاه‌قد و لاغرمردنی دور میدان کوتاه نیامد و به حرف‌هاش گوش نداد؛ و با همان لباس آب‌چکان هلش داد داخل کیوسکِ جلوی بانکِ ملّی در جبههٔ شرقی میدان. داخل کیوسک گرم بود و نیمه‌تاریک. شبح سروانِ سفیدمویی نشسته بود پشت میز تحریر فلزی زهواردررفته، و با دود سیگار استتار کرده بود. رادیوِ کنار دست سروان روشن بود و تک‌نوازی سنتور فضا را گرم‌تر کرده بود. سروان که سرحال به نظر می‌رسید، از پشت هالهٔ دودِ سفید جوان را ورانداز کرد و سرووضع خیسش را خوب تماشا کرد. رفتار شبح‌وارش جوری بود که انگار ساعت‌ها منتظر بوده تا کسی دست شهریار را بگیرد و ببرد داخل. به مأمور قدکوتاه که او هم سر تا پا خیس بود، گفت: «خب، می‌گفتی استوار الوندی!»

استوار پا چسباند و گفت: «بی‌اعتنایی به منع آمدوشد قربان.»

سروان سرش را تکان‌تکان داد. سیگارش رسیده بود به سر چوب‌سیگار. ته‌سیگار را با نوک انگشت از بالا فشرد و انداخت داخل زیرسیگاری کنار دستش. سروان سرش را بلند نمی‌کرد، و انگار عمد داشت صورتش دیده نشود. حالش اما خوش بود و با همان حال خوش دست برد به بستة سفید سیگار و با بی‌خیالی محض یک نخ دیگر برداشت. چوب‌سیگاری قرمز را گرفت میان مشت و سیگار را با توجه و دقت جا داد در سوراخی که حتماً به‌قاعده تراش خورده بود؛ اگرچه در هر حال تنگ و تاریک. کبریت را آرام بالا آورد و چنان‌که بخواهد آئینی آباءاجدادی و محترم را مُراعات کند، خلالی را از جعبه درآورد و با ملایمت کشید بر پهلوی جیوه‌دار. گوگرد جرقه زد و شعله شد و با صدایی خفه گُر گرفت. سروان شعله را نزدیک کرد به نوک سیگار و هم‌زمان پُک زد تا آتش برود به جان توتون. شهریار سرش را انداخت پایین تا اجازه بدهد سروان آئینش را با دل‌آسودگی و خلوص تمام بر پای دارد. سروان وقتی از روشن کردن سیگار فارغ شد، دستی را که شعلة کبریت در میان انگشت‌هاش بود، چند باری تکان داد. شعله فرومرد. خلال سیاه‌شده تا نیمه را انداخت داخل زیرسیگاری سفالِ کارِ لالجین که رنگ فیروزه‌ای‌اش پیدا بود. پُک عمیقی به سیگار زد و دودش را بعد از مکثی طولانی از لوله‌های دماغ پرفشار فرستاد بیرون. چنان می‌نمود که عمد دارد همه‌چیز را کِش بدهد و بازی کند. در همة این احوال اما زیرچشمی هم شهریار را می‌پایید؛ انگار فرصتی می‌ساخت تا او خودش را پیدا کند. صدای سنتور اوج گرفته بود و هم‌زمان که بوی تند دود سیگار در مشام شهریار می‌نشست، صدای مدهوش‌کنندة سنتور هم هوایی‌اش می‌کرد؛ آن‌قدر که بی‌خیال این بگیروببندها بشود و سرخود از کیوسک بزند بیرون. هرچه بادا باد. آخرِ آخرش این بود که می‌گرفتند می‌انداختندش بازداشتگاه دیگر! چی از این بهتر. می‌توانست در خلوتی و خاموشی آن‌جا خانه کند و به سرنوشتش بیندیشد؛ به سرنوشتی که در مهم‌ترین بزنگاه زندگی برگی رو کرد که آه از نهاد او برخاست. این‌طور شاید عذاب وجدانش هم کاستی می‌گرفت. چراکه خودش هم باور نمی‌کرد عقدة رفتن مصطفی از دانش‌سرا این‌چنین سخت و جان‌کاه سر باز کند. هرچه فکر کرده بود در طول مسیر که برگردد به خانه و طور دیگری واکنش نشان بدهد تا باعث کدورت نشود و بی‌آبرویی بار نیاورد، پاهاش مجاب نشده بو د به ایستادن و واپس رفتن. چیزی می‌کشیدش به جایی نامشخص؛ می‌راندش به مقامی دور از خانه.


مانا
۱۴۰۰/۰۹/۰۳

ممنونم از شهرستان ادب که اجازه داده کتاب هایش را در طاقچه بی نهایت بخوانیم.

moonlight
۱۴۰۱/۰۵/۲۴

چقدر گیج کننده و نچسب بود. آخرش که چی؟!!!

khaki.narges
۱۴۰۲/۰۷/۱۴

کتاب در رابطه با درگیری درونی یک جوان در فهمیدن راه درست است که با یک ماجرای عاشقانه شروع می شود و با رفتن در گذشته و حال و عبارت های ادبی خیلی زیبا ادامه پیدا می کند . قلم این

- بیشتر
ف.قاف
۱۴۰۱/۰۱/۱۰

جذابیت خاصی برام نداشت

خانم پرسیده بود: «کار داری یا بی‌کاری؟» و شیلنگ را گرفته بود بیخ تنۀ راجی سربه‌آسمان‌کشیدۀ محبوبش که گنجشک‌های خانگی لابه‌لای شاخه‌های پربرگش میوه‌هایی بودند پرسروصدا. مصطفی گفته بود: «کاری ندارم.»
نیکام
«دنیا دارد صورت‌هایی از خودش را نشان می‌دهد که با هیچ درسی جور درنمی‌آید. اوّلش سفت وامی‌ایستی و می‌گویی توهّم است. اما بعد تسلیم می‌شوی. یک روز هم متقاعد می‌شوی که قرار نیست همه‌چیز برایت قابل فهم باشد. این است که می‌ایستی کناری و تماشا می‌کنی فقط. واقعاً معلوم نیست چه خبر است و کجاییم. قبول نداری؟»
نیکام
جمعیت ساکت شد؛ و حتّی نیروهای شهربانی. میدان در سکوتی عمیق فرورفت؛ آن‌چنان سکوتی که شهریار احساس کرد می‌تواند صدای نشستن دانه‌های برف بر زمین را بشنود. همه‌چیز و همه‌کس از حرکت ایستاده بود و نگاه‌ها و گوش‌ها به مرد نظامی تکیه‌کرده به سوار سربی و اسب سربی بود. او یک‌باره صداش را آزاد کرد: «جمهوری، آزادی، نه شاه مادرزادی!» صدا مثل دانه‌های بی‌شمار برف بر گوشه‌گوشۀ میدان و بر سروروی هرکس که آن‌جا بود نشست.
نیکام
صورتش از درد مچاله شده بود و لب پایینش در میان دندان‌ها فشرده می‌شد. خون از جایی که جناقش بود می‌جوشید؛ بخار خفیفش به هوا می‌رفت و لباس ضخیم نظامی‌اش را تیره و تیره‌تر می‌کرد.
نیکام
هرچه می‌گذشت کم‌تر به آن شب فکر می‌کرد. گاه حتی به هیچ‌چیز نمی‌اندیشید. سرش خالی می‌شد و چنان بی‌فکر می‌شد که انگار حجمی از همین برف را پر کرده‌اند درون جمجمه‌اش. سرد و بی‌روح و بی‌خواهش.
نیکام
صلوات بر محمّد و آل محمّد از روزنه‌های چادر بر هوا بود. صلوات بعدی برای سلامتی امام زمان بود که از درزهای چادر بیرون زد و در سرمای بعد از برف معلّق ماند.
نیکام
سواران از هر طرف آمدند نزدیک. خورشید درخشان از پسِ ابرها اَبرویی پراند و برف‌ها را ترساند. شیخ خنجر را برد بالای سر.
نیکام
- یک روزی اسم این تپّه را عوض می‌کنند و می‌گذارند پرواز. بالاش سرسبز می‌شود و پر از دارودرخت. مردم صبح‌ها و عصرها جمع می‌شوند به تفریح و دورهمی. اوایل تابستان توت دارد و پاییزها گردو! تو خانه‌ای خواهی ساخت کنار این باغ شهریار. صبح‌های جمعه، بعد از دعا برای فرج قائم دین، عصازنان خواهی آمد برای قدم زدن. شهر زیر پایت خواهد بود و ساعت‌ها چشم خواهی دوخت به آن؛ غرق در خاطرهٔ بازه و نورمحال و چشمه‌عنبر. آن روز همدان دوست‌داشتنی‌تر از همیشه خواهد بود برایت دوست من. منتظرش باش؛ منتظر روزی که شهر در برابر چشمانت نفس‌های عمیق بکشد، و فریاد شادی کودکانش در گوشَت باشد و غوغای گنجشکانش بالای سرت. شهریار خندید. - خب، دیگر چه؟
نیکام

حجم

۲۷۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۱۲ صفحه

حجم

۲۷۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۱۲ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان