- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب تشریف
- بریدهها

بریدههایی از کتاب تشریف
۳٫۸
(۱۴)
«دنیا دارد صورتهایی از خودش را نشان میدهد که با هیچ درسی جور درنمیآید. اوّلش سفت وامیایستی و میگویی توهّم است. اما بعد تسلیم میشوی. یک روز هم متقاعد میشوی که قرار نیست همهچیز برایت قابل فهم باشد. این است که میایستی کناری و تماشا میکنی فقط. واقعاً معلوم نیست چه خبر است و کجاییم. قبول نداری؟»
نیکام
خانم پرسیده بود: «کار داری یا بیکاری؟» و شیلنگ را گرفته بود بیخ تنۀ راجی سربهآسمانکشیدۀ محبوبش که گنجشکهای خانگی لابهلای شاخههای پربرگش میوههایی بودند پرسروصدا. مصطفی گفته بود: «کاری ندارم.»
نیکام
جمعیت ساکت شد؛ و حتّی نیروهای شهربانی. میدان در سکوتی عمیق فرورفت؛ آنچنان سکوتی که شهریار احساس کرد میتواند صدای نشستن دانههای برف بر زمین را بشنود. همهچیز و همهکس از حرکت ایستاده بود و نگاهها و گوشها به مرد نظامی تکیهکرده به سوار سربی و اسب سربی بود. او یکباره صداش را آزاد کرد: «جمهوری، آزادی، نه شاه مادرزادی!»
صدا مثل دانههای بیشمار برف بر گوشهگوشۀ میدان و بر سروروی هرکس که آنجا بود نشست.
نیکام
صورتش از درد مچاله شده بود و لب پایینش در میان دندانها فشرده میشد. خون از جایی که جناقش بود میجوشید؛ بخار خفیفش به هوا میرفت و لباس ضخیم نظامیاش را تیره و تیرهتر میکرد.
نیکام
هرچه میگذشت کمتر به آن شب فکر میکرد. گاه حتی به هیچچیز نمیاندیشید. سرش خالی میشد و چنان بیفکر میشد که انگار حجمی از همین برف را پر کردهاند درون جمجمهاش. سرد و بیروح و بیخواهش.
نیکام
صلوات بر محمّد و آل محمّد از روزنههای چادر بر هوا بود. صلوات بعدی برای سلامتی امام زمان بود که از درزهای چادر بیرون زد و در سرمای بعد از برف معلّق ماند.
نیکام
سواران از هر طرف آمدند نزدیک. خورشید درخشان از پسِ ابرها اَبرویی پراند و برفها را ترساند. شیخ خنجر را برد بالای سر.
نیکام
- یک روزی اسم این تپّه را عوض میکنند و میگذارند پرواز. بالاش سرسبز میشود و پر از دارودرخت. مردم صبحها و عصرها جمع میشوند به تفریح و دورهمی. اوایل تابستان توت دارد و پاییزها گردو! تو خانهای خواهی ساخت کنار این باغ شهریار. صبحهای جمعه، بعد از دعا برای فرج قائم دین، عصازنان خواهی آمد برای قدم زدن. شهر زیر پایت خواهد بود و ساعتها چشم خواهی دوخت به آن؛ غرق در خاطرهٔ بازه و نورمحال و چشمهعنبر. آن روز همدان دوستداشتنیتر از همیشه خواهد بود برایت دوست من. منتظرش باش؛ منتظر روزی که شهر در برابر چشمانت نفسهای عمیق بکشد، و فریاد شادی کودکانش در گوشَت باشد و غوغای گنجشکانش بالای سرت.
شهریار خندید.
- خب، دیگر چه؟
نیکام
خودم میروم همهچیز را میگویم به مصطفی. میگویم که تو بیخبر بودی.
سلما
حجم
۲۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان