کتاب گلوله برفی که راه افتاد
معرفی کتاب گلوله برفی که راه افتاد
گلوله برفی که راه افتاد رمانی به قلم سعید محمدی است این اثر داستانی اخلاقی و آموزنده برای نوجوانان است.
داستان درباره نوجوانان دانشآموزی است در مدرسه با هم شوخی ای میکنند اما این آغاز یر برای گفتن دروغهای بعدی و بزرگتر شدن مسئلهای میشود که همچون گلوله برفی به سرعت در حال غلطیدن است.
موضوع این رمان دروغ است و نویسنده با این اثر پیامدهای دروغگویی و صدمات جبران ناپذیری را که گاهی به دیگران می زند، در قالب داستان گوشزد کرده است.
خواندن کتاب گلوله برفی که راه افتاد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان و جوانان علاقهمند به ادبیات داستانی مخطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب گلوله برفی که راه افتاد
با بیمیلیِ زیاد وارد مدرسه شد. شبِ قبل را درست نخوابیده بود. یا توی فکر و خیال بود یا داشت خوابهای پریشان میدید. میخواست بهانهای جور کند و مدرسه نیاید؛ اما فکر کرد شاید نیامدنش اوضاع را بدتر کند. شاید به او مشکوک شوند. چرایش را نمیدانست. ذهنش دیگر یاریاش نمیکرد که بتواند تصمیم درستی بگیرد. فعلاً میخواست همهچیز عادی جلوه داده شود تا مدتی بگذرد. بعدش چه میشد را نمیدانست. شاید اوضاع از این بدتر میشد. شاید هم بهتر. اما هرچه فکر میکرد که چگونه اوضاع میتواند بهتر شود، عقلش به جایی قد نمیداد. صد بار خودش را جلوی بازپرس تصور کرده بود که روی صندلی نشسته و با گریه مشغول اعتراف است. مدرسه در نظرش انگار خلوتتر از روزهای دیگر بود و بچهها سروصدای کمتری میکردند. شاید هم چون توی فکر و خیال خودش بود، اینطور حس کرد. سه نفر گوشهٔ حیاط مشغول حرف زدن بودند و مدام زیرچشمی به او نگاه میکردند. نمیخواست توجه کسی را جلب کند. به سمت آبخوری به راه افتاد. حس کرد دوتا از بچهها هم با دیدنش پوزخندی زدند و رویشان را به طرف دیگری برگرداندند. نکند همهچیز لو رفته باشد! با نگاهش اطراف را میجست که تنهاش به تنهٔ یک سالسومی خورد و روی زمین افتاد. سالسومی، «هوووی» بلندی کشید و با نگاه خصمانهای به او، دور شد. اگر روزهای دیگر بود، بدون درگیری رهایش نمیکرد؛ حتی اگر میدانست کتک خواهد خورد. بلند شد و خودش را تکاند. برگشت و حیاط را نگاه کرد. انگار همهٔ بچهها ساکت شده و به او زل زده بودند. سرش گیج میرفت. چند قدم برداشت و جلوی شیر آب ایستاد. خم شد و چند مشت آب به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و همانطور خمیده ماند تا قطرات آب صورتش، داخل آبخوری بریزد. جرئت نداشت برگردد و بچهها را نگاه کند. میخواست تند بچرخد و بزند به چاک. اما کجا باید فرار میکرد؟ تا کی فرار میکرد؟ کولهاش را روی کولش جابهجا کرد و برگشت. تقریباً هیچ بچهای حواسش به او نبود. عدهای دنبال هم میکردند و بقیه گُله به گُله، گوشه و کنارِ حیاط مشغول صحبت بودند. بعضیها میخندیدند و بعضی دیگر مشغول کارهایشان بودند. خیالش راحت شد. نفس عمیق دیگری کشید. زنگ که خورد، خودش را به صف رساند. در جوابِ سلامعلیک و احوالپرسی بعضی از بچهها، فقط سری تکان داد و به زور لبش را کمی کج کرد که یعنی لبخند زده. آنقدر توی فکر و خیال بود که نفهمید مراسم صبحگاه کی تمام شد. با تذکرات مداوم آقای صفاییِ عشقِ بلندگو، معاون مدرسه، صفها از دو طرفِ پلهها به نوبت وارد کلاسها میشدند. آنها همیشه جزء آخرین صفهایی بودند که حیاط را ترک میکردند. صفایی، عشقِ بلندگو بود و وقتی میگرفت دستش، دیگر ولش نمیکرد. به قول بچهها، آنقدر حرف میزد که گاهی یادش میرفت نفس بکشد. انگار میخواست از ذره ذرهٔ لحظاتی که بلندگو گیرش آمده، استفاده کند! روزهای دیگر از اینکه آخر از همه حیاط را ترک میکرد، خوشحال بود؛ اما امروز دوست داشت زودتر وارد کلاس شود.
حجم
۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خواندنی و آموزنده ای بود قصه ی نوجوانی که به اثر کمبودهایی به دروغ رو می آورد غافل ازاینکه دچار حادثه ای بسیار تلخ میشود که زندگی عادی اورا مختل میکند...