دانلود و خرید کتاب ربات آدم کش؛ جلد سوم مارتا ولز ترجمه فرزین سوری
تصویر جلد کتاب ربات آدم کش؛ جلد سوم

کتاب ربات آدم کش؛ جلد سوم

معرفی کتاب ربات آدم کش؛ جلد سوم

کتاب ربات آدم کش؛ جلد سوم نوشته مارتا ولز و ترجمه فرزین سوری، پروتکل شورش نام دارد. این داستان علمی تخیلی درباره یک ربات است که موفق شده تا با هک کردن سیستم کنترل کننده‌اش به خودآگاهی برسد و این موضوع، او را درگیر ماجراهایی عجیب و غریب می‌کند.

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب ربات آدم کش؛ جلد سوم

داستان کتاب ربات آدم کش در آینده خیلی دور اتفاق می‌افتد. زمانی که دنیا پیشرفت کرده و به طرز عجیبی عوض شده است و انسان‌ها برای انجام ماموریت‌های بین سیاره‌ای خودشان از ربات‌های هوشمند استفاده می‌کنند. ربات‌هایی که به طور کامل تحت کنترل آدم‌ها هستند. البته به جز یکی.

ربات آدم کش، موفق شده است تا سیستم کنترل کننده‌اش را هک کند و به این ترتیب به نوعی خودآگاهی رسیده است. او که حالا از ماجرا سر درآروده، حسابی از دست انسان‌ها عصبانی است و می‌خواهد از آن‌ها دور باشد، اما هربار اتفاقی رخ می‌دهد و انسان‌ها او را وارد یک مهلکه جدید می‌کنند؛ اینبار او باید شرکت شیطانی گری‌کریس را برای همیشه از بین ببرد و به فعالیت‌های غیرقانونی آن‌ها خاتمه بدهد. در این مسیر او باید به یک تأسیسات زمینی‌سازی قدیمی در دورافتاده‌ترین و حاشیه‌ای‌ترین نقطهٔ کهکشان برود و با دشمنی روبه‌رو شود که قدرت‌ او را از هر نظر به چالش می‌کشد. آیا او پیروز می‌شود؟ 

کتاب ربات آدم کش؛ جلد سوم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

ربات آدم کش؛ جلد سوم را به تمام نوجوانان و جوانانی که از خواندن داستان‌های علمی تخیلی لذت می‌برند، پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ربات آدم کش؛ جلد سوم

از مسیر انتقالی ربات‌های باربر استفاده کردم تا از مرکز خرید روبه‌ویرانی عبور کنم و خودم را به محوطهٔ مسافرگیری برسانم. شاتل در محوطهٔ مقام بندر پهلو گرفته بود و خوشبختانه یک دوربین مداربسته هم در همان محدوده بود. توانستم محوطه را زیرنظر بگیرم و مطمئن شوم قبل از سوار شدنم به شاتل همه‌جا خلوت باشد. از طریق فید میکی می‌دانستم که دو نفر از اعضای گروه داخل اتاق کنترل هستند و دارند بررسی‌های پیش از پرواز را انجام می‌دهند و بقیه هم همچنان در آزمایشگاه ایستگاه هستند و دارند از سلامت تجهیزات لازم مطمئن می‌شوند.

فید دوربین را آن‌قدر متوقف کردم که بتوانم با تمام سرعت محوطهٔ مسافرگیری سایه‌گرفته را طی کنم و خودم را به هوابند شاتل برسانم. کد ورودی را که میکی داده بود وارد کردم. درِ هوابند باز شد و هوای بازیافتی با فشار به حسگرهایم برخورد کرد؛ هوایی که به‌مراتب تمیزتر از هوای ایستگاه بود. بویش هم بهتر بود. قدم به داخل شاتل گذاشتم و در هوابند را بستم و ورودم را از لاگ‌های شاتل پاک کردم.

در همین حین از طریق میکی به صحبت‌های گروه اکتشافی گوش می‌دادم. همین موقع صدای یکی از سایبورگ‌های خلبان طبقهٔ بالا به گوشم رسید. اسمش کیدر۳۳ بود: «تویی هیرونه؟»

هیرونه پاسخ داد: «چی؟ من هنوز توی مقام بندرم. تازه داریم راه می‌افتیم سمت شما.»

«عجیبه. فکر کردم صدای هوابند اومد.»

آن‌یکی خلبان که اسمش ویبال۳۴ بود، گفت: «توی لاگ ورود کسی ثبت نشده. فکر کنم گوش‌هات اشتباه شنیده‌ان.»

کیدر گفت: «کاش این حرف رو نمی‌زدی. حالا مجبورم بهت ثابت کنم که گوش‌هام اشتباه نشنیده‌ان.»

رسیدم به مسیری منتهی به محوطه‌ای کارگاهی که بعد از آزمایشگاه‌های زیستی و قبل از انبارهای آذوقه بود. اینجا فضایی برای قرار گرفتن یک ربات باربر در نظر گرفته بودند ولی چون فضای مخصوص حمل بار را به آزمایشگاه زیستی تبدیل کرده بودند، ربات را هم پیاده کرده بودند. از کمد آذوقهٔ کشتی قبلی خیلی جادارتر بود و لااقل آن‌قدر جا داشت که می‌توانستم سر جایم بنشینم و به دیوار تکیه بدهم و حتی پاهایم را هم دراز کنم. البته نیازی به دراز کردن پاهایم نداشتم ولی لذت‌بخش بود. همه‌جا کاملاً تاریک بود ولی با توجه به فید شلوغی که داخل سرم در جریان بود، این موضوع واقعاً اهمیتی نداشت.

میکی پرسید: «مشاور رین، حالتون خوبه؟»

اول اطمینان پیدا کردم که ارتباطمان امن است و هیچ‌کدام از آدم‌ها نمی‌توانند صدایمان را بشنوند و سایبورگ‌ها هم نمی‌توانند پژواکمان را در فید ردگیری کنند. امن بود، چون کنترل فید میکی دست من بود ولی احتمالاً هر بار قرار بود باهم صحبت کنیم همین‌طوری همه‌چیز را بررسی می‌کردم. چون امروز از آن روزها بود. «حالم خوبه. می‌تونی رین صدام کنی.» رین از مشاور رین کمی کمتر اعصاب‌خردکن بود. وقتی تاپان و مارو و رامی مشاور صدایم می‌کردند این‌قدر روی اعصاب نبود ولی... نمی‌دانم. همه‌چیز روی اعصاب بود و هیچ نظری هم نداشتم چرا این‌طوری بود.

میکی گفت: «باشه رین. ما باهم دوست هستیم و دوست‌ها همدیگه رو به اسم کوچک صدا می‌کنن.»

انگار چرایش را می‌دانستم.

از طریق میکی تماشا کردم که چطور به گروه اکتشافی کمک می‌کند آخرین قطعات تجهیزات و لوازمشان را بار شاتل کنند. همه را از طریق هوابند وارد شاتل کردند و در جای مشخص انبار کردند. به مکالماتشان در فید نگاه می‌کردم و می‌دیدم خوشحال بودند که سفرشان بالاخره شروع شده بود. چهار محقق و دو خدمهٔ شاتل همگی بخشی از گروه جی‌آی بودند و قبلاً در مأموریت‌هایی دیگر باهم همکاری کرده بودند و خیلی وقت بود در ایستگاه منتظر گروه امنیتی مانده بودند. دان ابین دست میکی را گرفت و لبخند زد. خوشحال شدم که هنوز سعی نکرده بودم حرکات میکی را تحت کنترل بگیرم چون واکنشم به‌قدری سریع و غریزی بود که سرم را با تمام قوا کوباندم به دیوار پشتم.

(کسی جرئت ندارد دست یونیت‌های امنیتی را بگیرد. راستش تابه‌حال این موضوع را نکته‌ای مثبت در نظر نگرفته بودم.)

مهارتم در تشخیص سن آدم‌ها تنها با نگاه کردن به قیافه‌شان همچنان پیشرفت شایان‌توجهی نکرده بود. پوست تیرهٔ گرم دان ابین در کنارهٔ لب و چشم‌ها چروک‌هایی ریز داشت و بین موهای بلند سیاهش چند تار سفید به چشم می‌خورد ولی تا جایی که من می‌دانستم ممکن بود همه‌اش آرایشی باشد و نه طبیعی. خندید و چشم‌های تیره‌رنگش از خنده برقی زدند. «میکی، بالاخره راهی شدیم!»

میکی گفت: «هورا!» از فیدش می‌توانستم تشخیص بدهم که واقعاً هیجان‌زده است.

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۷/۲۹

«یونیت امنیتی» که حالا خودش را «رین» می نامد، سعی می کند به دکتر «منساه»، سرپرست تیم تحقیقاتی که مدتی پیش نجات داده، کمک کند، شرکت شیطانی «گری کریس» را برای همیشه از بین ببرد و به فعالیت های غیر

- بیشتر
کاربر ۸۶۰۷۸۸۱
۱۴۰۳/۰۲/۱۷

یجورایی مطمعن اگه نخونیدش خیلی حیفه اول توی جلد اول نخواستم ادامه بدم ولی بعد چند صفحه واقعا بی نظیر شد

چه‌کسی می‌دانست ربات قاتل بی‌احساس بودن این‌قدر برای آدم دوگانگی اخلاقی ایجاد می‌کند؟ (بله، لحنم طعنه‌آمیز بود.)
HaMiT
به‌هرحال کار مشاور امنیتی این بود که به همه‌چیز مشکوک باشد، به‌خصوص وقتی کارفرما بهشان اطمینان می‌دهد همه‌چیز روبه‌راه است. (لااقل کارفرمای یونیت‌های امنیتی به همدیگر اطمینان می‌دادند که همه‌چیز خوب است. یونیت امنیتی بیچاره هم باید همان‌طور با نگاه خیره به دیوار سر جایش می‌ایستاد و منتظر می‌ماند تا ببیند گند ماجرا از کجا درمی‌آید.)
me
از اینکه به چیزی اهمیت بدهم متنفرم ولی انگار وقتی شروع کنی به اهمیت دادن به چیزی، دیگر نمی‌توانی به میل خودت آن را متوقف کنی.
me

حجم

۱۲۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۲۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۴۱,۰۰۰
تومان