چهکسی میدانست ربات قاتل بیاحساس بودن اینقدر برای آدم دوگانگی اخلاقی ایجاد میکند؟
(بله، لحنم طعنهآمیز بود.)
HaMiT
بههرحال کار مشاور امنیتی این بود که به همهچیز مشکوک باشد، بهخصوص وقتی کارفرما بهشان اطمینان میدهد همهچیز روبهراه است. (لااقل کارفرمای یونیتهای امنیتی به همدیگر اطمینان میدادند که همهچیز خوب است. یونیت امنیتی بیچاره هم باید همانطور با نگاه خیره به دیوار سر جایش میایستاد و منتظر میماند تا ببیند گند ماجرا از کجا درمیآید.)
me
از اینکه به چیزی اهمیت بدهم متنفرم ولی انگار وقتی شروع کنی به اهمیت دادن به چیزی، دیگر نمیتوانی به میل خودت آن را متوقف کنی.
me
باور کنید گوش دادن به زرزر مردم از هر شکنجهای برایم بدتر است.
اینبار برخلاف معمول گفتم: «به من هیچ ربطی نداره.»
همه مجدداً ساکت شدند.
ادامه دادم: «شش ساعت دیگه این کشتی به مقصد میرسه و پهلو میگیره. بعدش هر بلایی خواستین سر هم بیارین.»
Kiki
(یکی از خوبیهای تظاهر به سایبورگ متخصص امنیت بودن، این است که میتوانید به آدمها بگویید دهانشان را ببندند؛ یونیتهای امنیتی نمیتوانند از این کارها بکنند.)
Kiki
همهشان آدمهایی اعصابخردکن و واقعاً بهدردنخور بودند ولی دلم نمیخواست بکشمشان؛ خب راستش را بخواهید، کمی وسوسه شده بودم.
Kiki
(نمیدانم میتوانید شدت تعجب را از صورتم بخوانید یا نه. نمیتوانید؟ خب، چون اصلاً متعجب نیستم.)
Kiki
حس کردم باید مجدداً به تاریکی مکعبکم برگردم. باز هم داشتم احساساتی میشدم. این بار احساسم خشم بود.
Kiki