بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی | طاقچه
تصویر جلد کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی

بریده‌هایی از کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی

نویسنده:لیسل شرتلیف
امتیاز:
۳.۲از ۹ رأی
۳٫۲
(۹)
«زندگی مثل داستان می‌مونه. اگه تموم نشه، هیچ معنایی نداره.»
chocolate
حقیقت این است که فقط با نگاه کردن به کسی، نمی‌شود چنین چیزی را فهمید. حتی همیشه با حرف زدن با آن‌ها هم نمی‌شود فهمید. حتی گاهی از کارهایشان هم نمی‌توان شخصیتشان را شناخت، چون آدم منظورشان را از انجام آن کار نمی‌داند.
chocolate
بعضی‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانستند غمشان را فراموش کنند. بعضی‌ها بدون عزیزانشان، خودشان را گم می‌کردند. مرگ وحشتناک بود
chocolate
دلم می‌خواست طلسم خوشحالی را رویش پیاده کنم، ولی با این اقبال من، احتمالاً آن‌قدر می‌خندید که می‌مرد. در آن صورت اگر مامانیِ طلایی دنبالش می‌آمد، باید یک‌عالمه به او جواب پس می‌دادم. ببخشید دیگر خانم. دخترتان از خندهٔ زیاد مرد. نوعی بیماری عفونی است. هر کاری از دستم برمی‌آمد، انجام دادم.
جودی‌آبــوت
دست‌هایش را به‌سمت مرغ تکان داد و با جادو، همهٔ آن پرهایی را که من نتوانسته بودم بکَنم، کَند. «برو یه‌کم سبزی خرد کن، باشه؟» چاقوی آشپزخانه را برداشتم و با هزار زحمت، هویج‌ها و پیازها را خرد کردم. پیازها اشکم را درآوردند. مامان‌بزرگ گفت: «گریه نکن مادرجون. لزومی نداره گریه کنی.» وِردی به چاقو خواند و چند ثانیهٔ بعد، همهٔ سبزیجات صاف و یکدست خرد شدند. گاهی آرزو می‌کردم که ای کاش، می‌توانستم جادو کنم. کاش، جادوی من مثل مادربزرگ بود. بدون هیچ آسیبی، وردهایش را می‌خواند. جادویش هیچ‌وقت به کسی آسیب نمی‌زد. همه‌چیز را بهتر می‌کرد. مامان‌بزرگ کل دنیا را قشنگ و فوق‌العاده می‌کرد. چیزی نگذشت که سوپ به قُل‌قُل افتاد و بوی پیاز و سبزی‌های خوشمزه و معطر فضا را پر کرد. وقتی مامان‌بزرگ داشت سوپ را داخل کاسه می‌ریخت، من هم قاشق‌ها را آوردم. دست‌هایش را در هوا تکان داد و ملاقه خودبه‌خود در قابلمه فرورفت و کاسه‌ها را پر از سوپ داغ کرد.
bookworm📚
وقتی حیوانات حرف می‌زنند، چنین حسی دارم. صدایی درمی‌آوردند و من معنایش را می‌فهمم. مامان‌بزرگ می‌گوید این هم بخشی از جادوی من است. خودم معتقدم که این جنبهٔ حیوانی وجودم را ثابت می‌کند.
Hermione:)
وقتی که داشتم از چاه آب می‌کشیدم، مامان‌بزرگ هم هویج‌ها را از خاک بیرون کشید و در همین حین، پنج شش سانتی‌متر هم آن‌ها را بلندتر کرد. وقتی من داشتم با چوب به دنبال جوجه‌ای می‌دویدم، مامان‌بزرگ توت‌فرنگی‌های کال را از بوته کَند و توت‌فرنگی‌ها باد کردند و تبدیل به توت‌های قرمز آبدار شدند. وقتی من پَر جوجه‌ها را کَندم، مامان‌بزرگ یک شاخه رزماری چید و آن را به سه شاخه تبدیل کرد. مامان‌بزرگ مثل رئیس‌ها، به پَر کندن ناشیانهٔ من غر می‌زد. «قرمزی، مادرجون، می‌دونی که راه‌حل بهتری هم برای این کار هست.»
bookworm📚
فصل اول: اشتباهات جادویی
جودی‌آبــوت
قلبم تندتند زد. «یالا، بیا بریم.» دست طلایی را گرفتم، ولی دستش را کشید و طوری نگاهم کرد که انگار غولی چیزی بودم. «تو دیگه کی هستی؟» خوب به لب‌های طلایی نگاه کردم. قرمز و براق بودند. یک حوری درختی روی شانه‌اش نشست. لعنتی! طلایی کمی از شهد را نوشیده بود.
جودی‌آبــوت
بعضی چیزها هیچ‌وقت عوض نمی‌شوند.
جودی‌آبــوت
وقتی پنج یا شش سالم بود، مادربزرگم من و خواهر و برادرهایم را روی مبلی در اتاق نشیمن رسمی خودش نشاند و به ما گفت که سرطان دارد. گفت: «ممکنه بمیرم. پس واقعاً ازتون می‌خوام که تا وقتی فرصتش رو دارین، قدرم رو بدونین.»
جودی‌آبــوت
«وقتی خیلی دلت برام تنگ شد، باید یه چیزی پرورش بدی. گل رز. می‌خوام به یاد من، یه جنگل گل رز درست کنی، پس بهتره حسابی تمرین کنی.»
جودی‌آبــوت
بارها، مامان‌بزرگ را دیده بودم که بشکنی می‌زد و لباس‌های خیس آب را در عرض چند دقیقه خشک می‌کرد. ولی وقتی من بشکن زدم، هیچ بادی نوزید. فقط آتش به پا شد. بله، شعله‌های آتش! دامن و بلوز و زیرپوش‌های شعله‌ور در کمتر از یک دقیقه، زغال و خاکستر شدند. مامان‌بزرگ گفت: «خب، الان دیگه کاملاً خشک شده‌ان.»‌
جودی‌آبــوت
هلگا علاوه بر اینکه همیشه دلشوره داشت، خبرچین روستا هم بود. خبرش در سرتاسر کوهستان پیچید. هلگا به مردم روستا گفت: «اون دختره جادوگره، درست مثل مادربزرگش.» انگار یادش رفته بود که مامان‌بزرگ درمانش کرده بود. گرتی دیگر با من حرف نزد و دیگر هیچ‌کس حتی نگاهم هم نمی‌کرد. جادوی درونم تند و سخت شد. گلویم را گرفت. چشم‌هایم را سوزاند.
جودی‌آبــوت
«سلام گرگه. اومدی گوسفند بدزدی؟»
جودی‌آبــوت
کلمهٔ «جادوگر» را خیلی معمولی گفت. مثل اینکه مثلاً داشت می‌گفت «نانوا» یا «آسیابان».
جودی‌آبــوت
شنلم را خوب بررسی کردم. نه جای پارگی داشت و نه حتی نخ‌کش شده بود. کاملاً صحیح‌وسالم بود. ولی چطوری؟ حرکت پنجهٔ خرس را که تا پایین شانه‌ام کشیده شد، کاملاً احساس کردم. حتماً باید پاره می‌شد.
جودی‌آبــوت
چون مامان‌بزرگ در تخت نبود. هورست بود.
جودی‌آبــوت
من بی‌پروا هستم. من جادو هستم. من قرمزی هستم.
کاربر ۶۲۲۰۰۶۴
«خب معلومه که دارم می‌میرم. همه می‌میرن. مرگ طبیعی‌ترین چیز دنیاست.»
Kiana
در دل درختان، چیزی تکان خورد. برگ‌ها خش‌خش صدا دادند. گرگ خشکش زد و بعد، تیری به‌سمت لبهٔ مسیر من و درست جایی که گرگ قرار داشت، پرتاب شد و گرگ فوراً زد به چاک.
جودی‌آبــوت
در را باز کردم و وارد مکانی با بوی آشنای ادویه‌های گرم و گیاهان تروتازه شدم. از سقف، گل‌وگیاه آویزان بود و میز و قفسه‌ها پر بودند از گلدان‌های سفالی کوچک، ظرف‌های مربا و هاون معجون‌سازی.
جودی‌آبــوت
«نگران نباش حالا. مطمئنم یکی دیگه می‌گیریم. باید همین‌طوری به تلاشمون ادامه بدیم. مامانی همیشه می‌گه، هیچ‌وقت نباید تسلیم بشیم. البته به‌جز وقت‌هایی که داریم یه کار اشتباهی انجام می‌دیم، در اون صورت، باید کلاً بی‌خیالش بشیم. الان به ذهنم رسید شاید کار اشتباهی باشه که می‌خوای معجون درست کنی تا یکی بخوره و جوش بزنه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟»
جودی‌آبــوت
به تخت نگاه کردم و نزدیک بود بزنم زیر خنده. مامان‌بزرگ لباس گرگی خودش را پوشیده بود! حتماً حالش آن‌قدر بهتر شده بود که حوصلهٔ شوخی کردن را داشته باشد. حتماً می‌دانست که من دارم به خانه برمی‌گردم.
جودی‌آبــوت
مشعل‌های طاقچه‌ای روی دیوار هم روشن می‌شدند
کاربر ۶۲۲۰۰۶۴

حجم

۱۹۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۶۰ صفحه

حجم

۱۹۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۶۰ صفحه

قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان