کتاب لینی و قدرت پنهان (جلد اول)
معرفی کتاب لینی و قدرت پنهان (جلد اول)
کتاب لینی و قدرت پنهان (جلد اول) نوشته سارا حاجیان است. این کتاب داستان جذابی از یک کودک است که تازه با قدرتهایش آشنا میشود.
درباره کتاب لینی و قدرت پنهان (جلد اول)
خانم و آقای اسمارت برای کریسمس به مسافرت کاری رفته بودند و لینی مجبور است کریسمس را بهتنهایی جشن بگیرد. آرتور اسمارت صاحب کارخانهای در شهر بود و گاهی مجبور میشد به مسافرت کاری برود. مادر لینی آرالی استنوی نویسنده بود و بیشتر اوقات یا در خانه مشغول نوشتن بود یا به سفر میرفت تا اطلاعاتی درمورد داستانش پیدا کند. لینی تنهایی را دوست داشت و به تنهایی عادت کرده بود برای همین از اینکه نمیتوانست در کنار پدر و مادرش باشد ناراحت نمیشد. لینی درخت کاج کوچکی در گوشهی اتاقش تزئین کرده بود. مادر لینی بیمار میشود و روز به روز حالش بدتر میشود یک روز از دخترش میخواهد از طبقه بالا در کتابخانه، یک جعبه کوچک که دورش با پارچه سبز مخمل پوشیده شده را بردارد و صبح روز بعد به جنگل برود منتظر بماند تا خورشید طلوع کند. او میبیند که روی کتابی در کتابخانه نوشته شده است خون آشام. لنی به جنگل میرود و آنجا متوجه میشود یک جادوگر قدرتمند است که باید سرنوشتش را تعیین کند.
خواندن لینی و قدرت پنهان (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب لینی و قدرت پنهان (جلد اول)
تعجب گفت: چی جنگل؟ اما مگه خود شما نبودید که گفتید من نباید هرگز وارد جنگل بشم، گفتید که ...
آرالی حرف او را قطع کرد و گفت:
- بعداً همهچیز و میفهمی، گذشت زمان حقیقت رو برات روشن میکنه تو باید به من اعتماد کنی لینی.
- من باید به پدر...
آرالی فریاد زد: «نهنه اصلاً» و بعد دستان لینی را در دستش فشرد و با آرامی ادامه داد این موضوع رو نباید پدرت بفهمه، سعی کن فردا طوری بری که کسی متوجه نشه مگرنه ... حرفش را ناتمام گذاشت.
- اما چرا باید این کارو انجام بدم، چرا؟
- لینی من به تو اعتماد کامل دارم در این سفر، تو حقایق کمی پیچیده است تو دختر باهوشی هستی...خیلی خوب کافیه برو دیگه الآن پدرت برمیگرده، عجله کن.
«لینی سر تکان داد»
آرالی زیر لب زمزمه کرد «از قدرت درونیات بهخوبی استفاده کن» و بعد قطره اشکش آرام از گوشهی چشمش پایین آمد.
نگرانی از چهرهاش پیدا بود. «لینی نگرانیهای مادرش را بعداً درک کرد.»
تقریباً هوا تاریک شده بود، لینی تمام مدت در اتاقش نشسته بود و فکر میکرد به حرفهای مادرش، به حقایق پیچیده، به آن پارچهی سبزرنگ و... خیلی آرام در اتاقش را باز کرد و به طبقه پایین آمد تا اوضاع را برسی کند، پدرش مشغول مطالعه بود و اصلاً متوجه آمدن لینی نشد، مادرش هم روی تختش دراز کشیده بود و به لینی نگاه میکرد اما همین که چشم لینی به او افتاد نگاهش را دزدید. «انگار از چیزی ترسیده بود»
خب اوضاع کاملاً خوب بود و فقط باید کتاب را از کتابخانه برمیداشت و منتظر میماند تا همه بخوابند و بعد به جنگل میرفت تا خورشید طلوع کند.
در کتابخانه را باز کرد بوی خاک فضا را پر کرده بود و لینی از این بو اصلاً خوشش نمیآمد. او قبلاً به کتابخانه آمده بود و جای دقیق ان جعبه را میدانست و نیازی نبود وقت زیادی را صرف پیدا کردن آن جعبه کند.
نزدیک و نزدیکتر شد اما همین که میخواست جعبه را بردارد پایش به قفسه خالیه کنار اتاق خورد و صدای بلندی ایجاد شد. لینی کاملاً گیج شده بود میخواست جعبه را بردارد و سریع فرار کند اما صدای پای پدرش را میشنید که داشت از پلهها بالا میآمد.
خیلی سریع در را بست و رفت توی اتاقش روی تختش دراز کشید و خودش را به خواب زد. پدرش در اتاق را باز کرد اول کمی به لینی خیره شد، اما وقتی مطمئن شد که او خواب است رفت.
حجم
۱۴۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۴۷ صفحه
حجم
۱۴۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۴۷ صفحه
نظرات کاربران
یکی از بهترین کتابهایی بود که خوندم 🖤 جالب و هیجان انگیز🤍
عالیهههههه فقط میشه جلد دومش رو هم بزارید 🙏
بی دلیل!!!