دانلود و خرید کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی لیسل شرتلیف ترجمه حورا نقی‌زاده
تصویر جلد کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی

کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی

نویسنده:لیسل شرتلیف
امتیاز:
۳.۲از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل قرمزی

کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل‌قرمزی داستانی از لیسل شرتلیف است که همانطور که از نامش پیداست، قرار است ما را با اصل ماجرای شنل قرمزی آشنا کند. این کتاب را انتشارات پرتقال با ترجمه حورا نقی‌زاده منتشر کرده است. 

این کتاب برنده جایزه انجمن بین المللی خواندن کودکان و جایزه کتاب بزرگسالان جوان شده است. 

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل‌قرمزی

لیسل شرتلیف در کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل‌قرمزی ماجرایی را نوشته است که عمرا فکر نمی‌کردید اینطوری باشد. داستان واقعی شنل قرمزی. واقعیت این است که او از گرگ نمی‌ترسد و از حیوانات جنگل هم ترسی ندارد. کلا آدم ترسویی نیست اما یک چیز هست که او را حسابی می‌ترساند و این جادو است. این واقعیت که او نوه ساحره جنگل است هم کمکی به او نکرده است، چون هیچ استعدادی در جادو ندارد و تقریبا هربار که می‌خواهد جادو کند، یک خرابکاری درست و حسابی به بار می‌آورد. اما خب اینبار قضیه فرق دارد. مادر و پدرش به مسافرت رفتند و مادربزرگ هم سخت مریض شده است. قرمزی راهی ندارد جز اینکه با بزرگ‌ترین ترس زندگی‌اش روبه‌رو شود و یک درمان برای مادربزرگش پیدا کند. چون می‌دانید؟ او دلش نمی‌خواهد صمیمی‌ترین دوستش را از دست بدهد...

کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل‌قرمزی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل‌قرمزی داستانی است برای تمام کودکان و نوجوان‌های کنجکاو و آن‌هایی که دوست دارند از اصل ماجرا سردربیاورند. 

بخشی از کتاب قرمزی؛ داستان (واقعاً) واقعی شنل‌قرمزی

گرگ گفت: «به‌به، سلام به روی ماهت، قرمزی. چقدر امروز خوشمزه... اومم یعنی خوشگل شدی.»

گفتم: «وای مامان‌بزرگ... عجب چشم‌های درشتی دارین ها!»

گرگ گفت: «این‌جوری بهتر می‌بینمت، مادرجون. چرا نمی‌آی نزدیک‌تر؟»

نزدیک‌تر شدم. «می‌گم ها، عجب گوش‌های بزرگی دارین مامان‌بزرگ!»

«این‌جوری صدات رو بهتر می‌شنوم، مادرجون. یه‌خرده بیا نزدیک‌تر.»

رفتم کنار تخت. «وای مامان‌بزرگ! عجب دندون‌های بزرگی دارین!»

«این‌طوری راحت‌تر می‌تونم بخورمت!»

گرگ دهانش را باز کرد و سرم را بلعید. جیغ کشیدم تااینکه دندان‌هایش گردنم را قلقلک دادند و خندیدم. آخرسر گرگ از خوردنم منصرف شد و ولم کرد. پنجه‌های پشمالویش را دراز کرد، نقابش را درآورد و چهرهٔ مامان‌بزرگ که زیر ماسک بود، معلوم شد. دهانش را چند بار بازوبسته کرد. «خوشمزه بودی.»

گاهی وقت‌ها، مامان‌بزرگ برای ترساندن مهمان‌های ناخوانده، لباس گرگ تنش می‌کرد تا آن‌ها فرار کنند. من معمولاً مهمانِ خوانده حساب می‌شدم؛ پس احتمالاً این اواخر، کس دیگری مزاحم مامان‌بزرگ شده بود.

پرسیدم: «این بار دیگه کی بود؟»

«هیچ‌کس بابا، یه دختر وراج.»

همیشه کلی ملاقاتی ثابت پیش مامان‌بزرگ می‌آمدند تا سرنوشتشان را برایشان بگوید یا درمان‌های جادویی برای بیماری‌های مزمنشان پیدا کند. مامان‌بزرگ ترجیح می‌داد برای زودتر خلاص شدن از دست مردم، به‌جای اینکه به آن‌ها بفهماند جادو همیشه بر وفق مرادشان عمل نمی‌کند، لباس گرگ تنش کند.

مامان‌بزرگ گفت: «دختره نمی‌رفت پی کارش. هِی در می‌زد و در می‌زد و یه‌بند دربارهٔ یه معجونی که لازم داشت، وراجی می‌کرد. آخرسر خودم رو به شکل گرگ درآوردم. اگه این کار رو نمی‌کردم، احتمالاً مجبور می‌شدم خودش رو به موش تبدیل کنم.»

خندیدم. «نمی‌تونستین به موش تبدیلش کنین که! شما همچین کاری نمی‌کنین!»

مامان‌بزرگ گفت: ‌«هم می‌تونم و هم می‌کنم. بیا ببین. الان نشونت می‌دم. جادوش این‌جوریه: جیرجیر کن و بدو برو، ای کوچولوی...»

داد زدم: «بسه! من نمی‌خوام موش بشم!»

قیافهٔ مامان‌بزرگ طوری شد که انگار به او توهین شده بود. «من که نمی‌خواستم تو رو تبدیل به موش بکنم. می‌خواستم میلک رو به موش تبدیل کنم.»

صدای تق‌تق سُم حیوانی روی زمین چوبی آمد.

مععع مععع

افسار بزی به پایهٔ تخت مامان‌بزرگ بسته شده بود و داشت شبدر تازه می‌خورد.

«میلک توی خونه چی‌کار می‌کنه؟»

میلک بز مادهٔ پیری بود که دیگر شیر نمی‌داد، ولی به‌هرحال مامان‌بزرگ او را پیش خودش نگه می‌داشت. قبلاً مال دوستم رامپ بود. ولی وقتی از اینکه رامپ در پی ماجراجویی‌هایش از کوهستان برود، بز را به مامان‌بزرگ داد و یک‌جورهایی، میلک حیوان خانگی مامان‌بزرگ شد.

مامان‌بزرگ گفت: «نمی‌تونستم بیرون ولش کنم. یه هیولا توی جنگله. یه گوسفند دیگه رو هم بردن.»

«یه گوسفند دیگه؟!» لعنت به آن گرگ! در این ماه، این دومین گوسفند بود. اصلاً نباید بهش گوشت نمک‌سود می‌دادم. مشخص بود که شکمش سیر است. دفعهٔ بعد یک دعوای حسابی با او می‌کنم. شاید هم به او سنگ بزنم.

«یه گرگی رو دیدم که داشت همین نزدیکی‌ها می‌پلکید. شاید باید گوسفندهاتون رو هم بیارین توی خونه.»‌

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۵/۱۵

این کتاب "واقعا"جالب هست💚

fatima
۱۴۰۰/۱۲/۱۹

عالی بود😍

Ronia
۱۴۰۱/۰۵/۱۰

کتاب خوبی هست

:(Nahid):
۱۴۰۱/۰۱/۱۹

خوب نبود

کاربر ۳۶۶۷۲۱۷
۱۴۰۰/۰۸/۰۷

سلام من ۱۱ سالمه من که خوشم نیومد 🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮

جالب است که همیشه شخصیت‌های بد داستان‌هایمان گرگ و دیو و شیاطین هستند، ولی در دنیای واقعی، انگار آدم‌ها همیشه بدترین دشمن هستند. امکان دارد که تو شرور ماجرای خودت باشی.
♡عاشق کتاب♡
«زندگی مثل داستان می‌مونه. اگه تموم نشه، هیچ معنایی نداره.»
♡عاشق کتاب♡
حقیقت این است که فقط با نگاه کردن به کسی، نمی‌شود چنین چیزی را فهمید. حتی همیشه با حرف زدن با آن‌ها هم نمی‌شود فهمید. حتی گاهی از کارهایشان هم نمی‌توان شخصیتشان را شناخت، چون آدم منظورشان را از انجام آن کار نمی‌داند.
♡عاشق کتاب♡
دلم می‌خواست طلسم خوشحالی را رویش پیاده کنم، ولی با این اقبال من، احتمالاً آن‌قدر می‌خندید که می‌مرد. در آن صورت اگر مامانیِ طلایی دنبالش می‌آمد، باید یک‌عالمه به او جواب پس می‌دادم. ببخشید دیگر خانم. دخترتان از خندهٔ زیاد مرد. نوعی بیماری عفونی است. هر کاری از دستم برمی‌آمد، انجام دادم.
جودی‌آبــوت
بعضی‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانستند غمشان را فراموش کنند. بعضی‌ها بدون عزیزانشان، خودشان را گم می‌کردند. مرگ وحشتناک بود
♡عاشق کتاب♡
وقتی حیوانات حرف می‌زنند، چنین حسی دارم. صدایی درمی‌آوردند و من معنایش را می‌فهمم. مامان‌بزرگ می‌گوید این هم بخشی از جادوی من است. خودم معتقدم که این جنبهٔ حیوانی وجودم را ثابت می‌کند.
Hermione:)
دست‌هایش را به‌سمت مرغ تکان داد و با جادو، همهٔ آن پرهایی را که من نتوانسته بودم بکَنم، کَند. «برو یه‌کم سبزی خرد کن، باشه؟» چاقوی آشپزخانه را برداشتم و با هزار زحمت، هویج‌ها و پیازها را خرد کردم. پیازها اشکم را درآوردند. مامان‌بزرگ گفت: «گریه نکن مادرجون. لزومی نداره گریه کنی.» وِردی به چاقو خواند و چند ثانیهٔ بعد، همهٔ سبزیجات صاف و یکدست خرد شدند. گاهی آرزو می‌کردم که ای کاش، می‌توانستم جادو کنم. کاش، جادوی من مثل مادربزرگ بود. بدون هیچ آسیبی، وردهایش را می‌خواند. جادویش هیچ‌وقت به کسی آسیب نمی‌زد. همه‌چیز را بهتر می‌کرد. مامان‌بزرگ کل دنیا را قشنگ و فوق‌العاده می‌کرد. چیزی نگذشت که سوپ به قُل‌قُل افتاد و بوی پیاز و سبزی‌های خوشمزه و معطر فضا را پر کرد. وقتی مامان‌بزرگ داشت سوپ را داخل کاسه می‌ریخت، من هم قاشق‌ها را آوردم. دست‌هایش را در هوا تکان داد و ملاقه خودبه‌خود در قابلمه فرورفت و کاسه‌ها را پر از سوپ داغ کرد.
bookworm📚
وقتی که داشتم از چاه آب می‌کشیدم، مامان‌بزرگ هم هویج‌ها را از خاک بیرون کشید و در همین حین، پنج شش سانتی‌متر هم آن‌ها را بلندتر کرد. وقتی من داشتم با چوب به دنبال جوجه‌ای می‌دویدم، مامان‌بزرگ توت‌فرنگی‌های کال را از بوته کَند و توت‌فرنگی‌ها باد کردند و تبدیل به توت‌های قرمز آبدار شدند. وقتی من پَر جوجه‌ها را کَندم، مامان‌بزرگ یک شاخه رزماری چید و آن را به سه شاخه تبدیل کرد. مامان‌بزرگ مثل رئیس‌ها، به پَر کندن ناشیانهٔ من غر می‌زد. «قرمزی، مادرجون، می‌دونی که راه‌حل بهتری هم برای این کار هست.»
bookworm📚
ادامه می‌دهیم و ادامه می‌دهیم و ادامه می‌دهیم
جودی‌آبــوت
چشم‌هایم را بستم و محکم به مامان‌بزرگ چسبیدم، حس کردم قلبش با قلب من می‌تپد. دو قلب سرزنده و پر از جادو.
جودی‌آبــوت
«ازت می‌خوام که همین الان برام یه رز پرورش بدی، لطفاً یه رز سرخ. گل‌های تودماغی گل‌های موردعلاقهٔ من هستن.»
جودی‌آبــوت
«وقتی خیلی دلت برام تنگ شد، باید یه چیزی پرورش بدی. گل رز. می‌خوام به یاد من، یه جنگل گل رز درست کنی، پس بهتره حسابی تمرین کنی.»
جودی‌آبــوت
وقتی پنج یا شش سالم بود، مادربزرگم من و خواهر و برادرهایم را روی مبلی در اتاق نشیمن رسمی خودش نشاند و به ما گفت که سرطان دارد. گفت: «ممکنه بمیرم. پس واقعاً ازتون می‌خوام که تا وقتی فرصتش رو دارین، قدرم رو بدونین.»
جودی‌آبــوت
بعضی چیزها هیچ‌وقت عوض نمی‌شوند.
جودی‌آبــوت
قلبم تندتند زد. «یالا، بیا بریم.» دست طلایی را گرفتم، ولی دستش را کشید و طوری نگاهم کرد که انگار غولی چیزی بودم. «تو دیگه کی هستی؟» خوب به لب‌های طلایی نگاه کردم. قرمز و براق بودند. یک حوری درختی روی شانه‌اش نشست. لعنتی! طلایی کمی از شهد را نوشیده بود.
جودی‌آبــوت
فصل اول: اشتباهات جادویی
جودی‌آبــوت
«خب معلومه که دارم می‌میرم. همه می‌میرن. مرگ طبیعی‌ترین چیز دنیاست.»
Kiana
من بی‌پروا هستم. من جادو هستم. من قرمزی هستم.
کاربر ۶۲۲۰۰۶۴
خنده‌ای کردم و کوزه را برداشتم. روی پایم سنگینی می‌کرد. هنوز هم از تمام اتفاق‌های پیش‌آمده ضعیف و خسته بودم. بااین‌حال، هنوز می‌توانستم انرژی آشنای جمع‌شده توی دلم را احساس کنم. دست‌هایم را روی کوزه گذاشتم و اجازه دادم جادو تا نوک انگشت‌هایم بیاید و در خاک بریزد. اولش اتفاقی نیفتاد، ولی صبوری به خرج دادم و منتظر ماندم، تااینکه جوانهٔ کوچکی از خاک بیرون زد و بالا و بالاتر رفت. ضخیم شد و ساقهٔ قوی و سالمی به وجود آورد. خار و برگ رویید و آخرسر، غنچه‌ای رویید، باد کرد و شکفت. گلبرگ‌های قرمز پررنگی باز شدند و گل قرمز بی‌نقصی را شکل دادند.
جودی‌آبــوت
«دخترهٔ نادون، من هیچ‌وقت اون مسیر رو نساختم. خودت ساختی. سه سالت بیشتر نبود که خودت اون مسیر رو درست کردی. یادت نمی‌آد؟»
جودی‌آبــوت

حجم

۱۹۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۶۰ صفحه

حجم

۱۹۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۶۰ صفحه

قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان