کتاب دنیای دل بخواهی
معرفی کتاب دنیای دل بخواهی
کتاب دنیای دل بخواهی داستانی از دیوید بدیل با ترجمه مریم رئیسی است. این داستان درباره زندگی الفی است. درست زمانی که حانم استوکس پایش را توی خانه آنها میگذارد و همهچیز به طرز سرگیجهآوری از کنترل خارج میشود.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب دنیای دل بخواهی
داشتن یک برنامه روزانه خیلی خوب است. آدم کارهایش را به طور منظم انجام میدهد و همهچیز هم تحت کنترل است. البته ما داریم از برنامه زندگی و لحظه به لحظه الفی حرف میزنیم که با برنامههای دیگر حسابی فرق میکند. فرقش هم در این است که او برای هر دقیقه از روزش کار خاصی دارد که باید انجام بدهد. خب حتما خودتان میدانید که تاخیر در انجام کارها یا انجام ندادن هم اصلا جزء گزینهها نیست!
اما یک شب که پدر و مادر الفی میخواهند بیرون بروند و پرستار الفی هم نمیتواند به خانهشان بیاید، از خانم استوکس کمک میگیرند. خانم استوکس یکم متفاوت است. گوشهایش نمیشنود و سختگیری هم توی کارش نیست. او به الفی اجازه میدهد هرکاری که دوست دارد، انجام دهد و درست همین موقع است که همهچیز از کنترل خارج میشود... البته اگر فکر میکنید که الفی قرار است از این ماجرا درس بگیرد، باید بگویم که سخت در اشتباهید...!
کتاب دنیای دل بخواهی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب دنیای دل بخواهی را به تمام نوجوانان پیشنهاد میکنیم. والدین و مربیان و کسانی که با گروه سنی نوجوان کار میکنند نیز میتوانند با خواندن داستان دنیای دل بخواهی، با دنیای آنها آشنا شوند.
درباره دیوید بدیل
دیوید لیونل بدیل (David Baddiel) ۲۸ می۱۹۶۴ در نیویورک به دنیا آمد. اما خانوادهاش زمانی که پسرشان چهارساله بود به بریتانیا مهاجرت کردند. پدرش که در ولز به دنیا آمده بود یک شیمیدان بود و مادرش یکی از پناهندگانی بود که از آلمان نازی فرار کرده بود. پدر و مادر او، هر دو یهودی بودند.
دیوید بدیل کمدین و رماننویس است. او در شمال لندن بزرگ شده است و در رشته زبان انگلیسی، مدرک پی اچ دی گرفته است.
بخشی از کتاب دنیای دل بخواهی
پدر و مادر الفی آخرش موفق شدند به خانم استوکس حالی کنند منظورشان از برنامه چیست و به این ترتیب، استفان و جنی توانستند بالاخره از خانه بروند بیرون.
داشتند از در جلویی بیرون میرفتند که پدر الفی یک لحظه جلوی تابلوی توی راهرو ایستاد.
تابلو، نقاشیای بود که مادر الفی (مادر واقعیاش) از دریا کشیده بود. این نقاشی از آن تابلوهای قشنگ ولی تکراریای نبود که مردم توی نمایشگاههای صنایع دستی میخرند؛ مثل تصویر چندتا کلبه لب ساحل. پدر الفی وقتی او خیلی کوچک بود (و برای همین الان دیگر این موضوع را یادش نمیآمد) برایش توضیح داده بود یکی از کارهایی که مادر الفی دلش میخواسته قبل از مرگش انجام بدهد این بوده که با دلفینها شنا کند. ولی هیچوقت نتوانسته این کار را بکند، برای همین این تصویر جالب را با چرخش و پیچوتابِ پرهیجان رنگها نقاشی کرده بود که نشان میداد وقتی آدم زیر آب ویژژژ پیش میرود، دریا چه شکلی میشود.
نقاشی آنقدر جلوی چشم الفی بود که حالا دیگر تقریباً یادش رفته بود چنین چیزی توی خانهشان دارند. ولی درست در همین لحظه پدرش جوری غرق تماشای نقاشی شده بود که انگار تابلو او را جادو کرده.
الفی پدرش را صدا زد و تکانش داد تا حواسش بیاید سر جایش. «بابا... مطمئنین که... اشکالی نداره امشب برین بیرون؟»
بعد، از توی دستشویی کوچک زیرپله، صدایی شنید که اصلاً انتظارش را نداشت.
«نگران نباش! مشکلی نیست! من حواسم هست که همهچی روبهراه باشه، حالا خودت میبینی!» خانم استوکس لای در را باز کرد و نگاهی به استفان و جنی انداخت. «شماها برین! شماها باید برین! شماها حتماً باید برین!»
بعد دوباره در را بست.
جنی و استفان نگاهی به هم انداختند. استفان کمی خم شد و دستش را روی شانه الفی گذاشت. «الفی، راستش رو بخوای من زیاد مطمئن نیستم. ولی میدونی چیه؟ این رو مطمئنم که اگه طبق برنامههات پیش بری، مشکلی پیش نمیآد.»
الفی توی چشمهای پدرش نگاه کرد تا ببیند دارد راستش را میگوید یا نه. که البته کار راحتی نبود، چون نگاه پدرش دوباره برگشته بود به نقاشی روی دیوار.
الفی گفت: «نظر شما چیه، جنی؟»
تا جنی آمد دهانش را باز کند و جواب بدهد (و از قیافهاش پیدا بود که بدش نمیآمد کمی با استفان مخالفت کند)، پدر الفی گفت: «الفی. بهتره الان دیگه دربارهش بحث نکنیم. ما دیگه واقعاً باید بریم. تازه، تو هم باید بری سراغ برنامه شام خوردنت؛ مخصوصاً که اگه قرار باشه ساعت ۹:۳۵ خواب باشی، همین الانش هم...» پدر نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد: «هفت دقیقه و چهلوسه ثانیه توی چیدن میز تأخیر داری.»
الفی ساعتهایش را نگاه کرد. پدرش درست میگفت. سرش را تکان داد و رویش را برگرداند و آهسته راه افتاد سمت آشپزخانه.
پدر از پشت سرش گفت: «هفت دقیقه و چهلوپنج ثانیه!»
جنی گفت: «وای بیخیال، استفان. خودمون هم دیرمون شده!!»
استفان گفت: «وای نه!» و بدوبدو از در رفت بیرون.
حجم
۴۱۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۴۱۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
نظرات کاربران
پسری به اسم الفی که کارهایش را با برنامه پیش میبرد. برنامه خسته کننده و غذاهای تکراری (و البته خسته کننده) یک روز یک پرستار جادویی میاد و....😄 خیلی قشنگ بود حتما بخونید کاش طولانی تر بود☹پایانش هم میتونست بهتر باشه🙃در
کتاب جالبی هست. راستش بیشتر رویا پردازی هست. توصیه میکنم بخونید.
کتاب جالب است ولی هیچ آموزشی ندارد
خیلی بچگانه بود برای بچه های دبستانی خوبه.
کتاب خوبی بود.بعضی وقتها فکر میکنم کاش منم یه پرستار یا یکی از آشناهامون اینطوری بود!
خیلی باحال و بامزه بود