دانلود و خرید کتاب صوتی البته که عصبانی هستم
معرفی کتاب صوتی البته که عصبانی هستم
کتاب صوتی البته که عصبانی هستم مجموعه جستارهای دوبراوکا اوگریشچ، درباره وطن و انزوای خودخواسته است. جستارهایی که از زندگی او در دورانی میگوید که در زاگرب زندگی میکرد و در نهایت به دلیل شرایط کشورش، مجبور به ترک کرواسی شد.
این جستارها را میتوانید با ترجمه خاطره کرد کریمی و صدای بنفشه جوکار بشنوید. و اما درباره جستار میتوان اینطور بیان کرد که نوعی جدید از نوشتهها هستند که امروزه محبوبیت بسیاری هم در سراسر جهان به دست آوردهاند. جستار، اشتراکاتی با مقاله، داستان و رساله دارد اما هیچکدام از اینها نیست.
در جستار نویسنده موضوع را از نقطه نظرگاه خودش نگاه میکند و به همین دلیل دست نویسنده باز است تا ارزش گذاری کند و ایدههایش را بیان کند یا آنهایی را که به نظر خودش خاص هستند، بکاود. ایدههایی که گاه از جزئیترین اتفاقات روزمره برمیآیند. بنابراین در یک جستار، نویسنده هم راوی روایتش است و هم میتواند تخیلش را پرواز دهد و هم میتواند به یک مساله منطقی بپردازد.
درباره کتاب صوتی البته که عصبانی هستم
دوبراوکا اوگرشیچ، نویسنده اهل زاگرب، در کتاب البته که عصبانی هستم، جستارهایی را نوشته است که موضوع آنها وطن و انزوای خود خواسته است. این جستارها از مجموعهٔ فرهنگ کارائوکه (۲۰۱۱) انتخاب شدهاند که دیوید ویلیامز به انگلیسی برگردانده است.
این جستارها از تجربهٔ هیجان بیمارگونهٔ ملیگرایی جمعی میگویند و از وجوه تاریک جوامع مدرن و همگنسازی مردم به اجبار رسانه، سیاست، مذهب و باورهای مشترک. همانطور که در آثار دیگرش، رمان موزهٔ تسلیم بیقید و شرط و وزارت دردِ هم همین موضوعات به چشم میخورد. زخمهای او عمیق هستند ولی با گذشت زمان شکل نگارشش تلطیف شده است. اما میتوان دید که او حتی برای یک لحظه هم دست از این زخمها و سرباز کردنشان، نمیکشد. در آثار او میتوان ترکیبی از مسائل شخصی و سیاسی که بر جهانی بودن مفاهیمی چون وطن، بیجاشدگی و تجربهٔ انزوای خودخواسته را دید.
نصرالله کسراییان درباره این کتاب اینطور گفته است: «البته که عصبانی هستم داستانِ آن بلاهایی است که بر سر نویسندهاش آوردهاند، داستان تهمتها، به خیانت متهم کردنها، داستان رفتارها و برخوردهایِ همسایگانش، همکارانش، همصنفیهایش، هموطنانش؛ داستان یک ”ملت”، توهمهایشان، ترسهایشان، عقدههای حقارتشان، حقارتهایشان، فرصتطلبیهایشان، رنگ عوض کردنهایشان، وطنپرستیهای کاذب و دروغینشان با کندوکاوی عمیق در ریشههای همهی اینها در اساطیر قومی، در خرافهها، در تاریخ آن ”ملت” به زبانی بسیار بسیار موجز.»
کتاب صوتی البته که عصبانی هستم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران جستار هستید، شنیدن کتاب البته که عصبانی هستم را به شما پیشنهاد میکنیم.
درباره دوبراوکا اوگرشیچ
دوبراوکا اوگرشیچ نویسندهای یوگسلاو است که بعد از تجزیهٔ یوگسلاوی، هویت ملیاش به یغما رفت و برای کروات شدن زیر فشار قرار گرفت. چرا؟ چون زاگرب خانهاش بود؛ شهری که تا پیش از فروپاشی بخشی از یوگسلاوی بود اما حالا پایتخت کشور مستقل کرواسی خوانده میشد. او باید تصمیم میگرفت که هویت تازه را قبول کند یا به جنبش نبرد برای تفوق کرواسی بپیوندد؟ او در این دستهای میگنجید که میگفتند: «هر چه بادا باد! من یوگسلاوم!» و این اعلام جنگ را با قلمش نشان داد و همین شد که نوشتههایش را همیشه به زبان مادریاش مینویسد و نوشتن به این شیوه روشی است که برای مقاومت همیشگی برای حفظ هویت یوگوسلاویاش به کار میبرد. همین شد که سر آخر مجبور شد کرواسی را ترک کند.
دوبراوکا اوگرشیچ در دانشگاه زاگرب ادبیات تطبیقی و زبان روسی خواند و بعدِ دانشآموختگی در مؤسسهٔ نظریهٔ ادبیِ همان دانشگاه مشغول کار شد. در آستانهٔ جنگ ۱۹۹۱، موضع ضدجنگ و ضدملیگرایی سرسختانهای گرفت و با قلمی تند و تیز بلاهت جنگافروزان را پیش چشمشان آورد. همین شد که خیلی زود هدف حملهٔ بخشی از رسانهها، نویسندهها و چهرههای شناختهشدهٔ کروات قرار گرفت. به او اتهام وطنفروشی زدند و القابی چون «خائن»، «دشمن مردم» و «جادوگر» دادند. بعدِ از سر گذراندن سلسلهای از حملات عمومی طولانی و، چنان که خودش در جستار «ممنون که نمیخوانید» میگوید، چون «نمیتوانست به وحشت دائمیِ حاصل از دروغ در زندگیِ فرهنگی، سیاسی، عمومی و روزمره عادت کند»، کرواسی را ترک کرد.
بخشی از کتاب صوتی البته که عصبانی هستم
اوایل سپتامبر ۱۹۹۱ من و همسایههایم با شنیدن غرش بمباران هوایی بالای سرمان به زیرزمین ساختمان پنج طبقهمان در زاگرب میدویم. به خلاف همسایهها، من هشدارها را خیلی جدی نمیگرفتم. حالا برایم سؤال شده این «خطا»، این تکبری که خطر را چندان جدی نمیگیرد، از کجا آمده.
آن موقعها اعتقاد سفتوسختی داشتم که بیشتر مردم از رهبران کاریکاتور مانندشان پیروی نمیکنند، آنچه سالها صرف ساختنش کردهاند خراب نمیکنند و آیندهی فرزندانشان را به باد نمیدهند. شاید بتوان این باورها را گردن «نقص» من انداخت. نمیخواستم آنچه بینش معیوبم در طول سالهای قبل به چشم دیده بود باور کنم. و در آن سپتامبر ۱۹۹۱ هم نمیخواستم نشانهای که درست مقابلم بود باور کنم. راستش شاید بهتر بود اجازه میدادم همان پایین توی زیرزمین، همراه دستهی کوچکی از آدمها، آن فکر کوچک چرک در ذهنم جا بیفتد: اینکه خیلیها واقعاً از جنگ سر ذوق آمدهاند. هیجانهای نو ناگهانی پوچی زندگیشان را پرکرده بود؛ یکشبه، سرخوردگیهای فردی مفری پیدا کرده بودند، فقدانهای فردی قابل جبران و تعصبهای فردی رها شده بودند. آنجا، در آن زیرزمین، همسایهای مسنتر مثل موشی با قدمهایی کوتاه آمد توی حوزهی دید «معیوبم» میگفتند او غیرقانونی به آپارتمان پنج خوابه ی پیرزنی رفته که کمی بعد از نقلمکان او مرده بود. از آن به بعد شد مالک آپارتمان. همان روز اول زیرزمین با بازوبندی سرخ و تفنگی کمری توی جیب عقبش سروکلهاش پیدا شد. هیچکس راجع به بازوبند او یا معنایش یا اینکه تفنگ را از کجا آورده چیزی ازش نپرسید؛ با دقت به دستورالعملهای آشفتهاش گوش میدادیم. روز بعد، آقای همسایه معاونی هم پیدا کرد با بازوبند سرخ و تفنگ کمری مشابه. معاون جوان بیکار بود و با همسایهای کوشا و زحمتکش ازدواج کرده بود. یکوقتی که خانم ساعت بیولوژیکش به تیکتاک افتاده بود، مرد جوان را یافت که سه بچه برایش بیاورد و بعد آن بود که هدفهای مرد محقق شدند و ته کشیدند. بازوبند و تفنگ کرامت این ابله را برگردانده بود. منتها تا آنوقت اصلانمی دانست کرامت چیست.
همانطور که صدا را قطع میکردم به همسایهها نگاه کردم. بعد ته ته مغزم، به لطف بینش معیوبم، آیندهی نزدیک را خیلی کوتاه دیدم: حس کردم میدانم چه کسی اول دندانش را فرومیکند توی گلوی دشمن، چه کسی دوران جنگ را مقابل تلویزیون میگذراند.
زمان
۳ ساعت و ۵۲ دقیقه
حجم
۲۱۲٫۵ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۳ ساعت و ۵۲ دقیقه
حجم
۲۱۲٫۵ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
کسالت بار، شاید برای هموطنان نویسنده کتاب خواندنی باشه ولی برای ما ملال آوره.