کتاب آیدال
معرفی کتاب آیدال
کتاب آیدال داستانی نوشته آرمان میرزایی است که در انتشارات ۳۶۰ درجه منتشر شده است. داستان درباره دو دوست به نامهای آگومان و کیان است و اتفاقاتی که زندگی آنها را زیر و رو میکند.
کتاب آیدال داستانی است که در زمانهای آینده رخ میدهد. داستان درباره پسری به نام آگومان است که در شهر آدناید ایران متولد میشود و قدرت بدنی عجیبی دارد. در حدی که به راحتی میتواند یک ماشین بزرگ و سنگین را بلند کند و تکان دهد، بیماریهایش آنقدر ساده و آسان میگذرند، گویی اصلا بیمار نشده است و هزاران اتفاق عجیب دیگر، که دلیل بر تواناییهای فوق بشری او دارد. اما روزی سرد و بارانی، زندگی او برای همیشه تغییر میکند...
کتاب آیدال را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران رمانهای فانتزی و علمی تخیلی هستید، خواندن کتاب آیدال را به شما پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آیدال
هوای آن روز مه آلود و به سختی میشد چند قدمی خود را دید.
او تازه سال چهارم پزشکی را آغاز کرده و از اینکه توانسته به نیمه راه درسش برسد خیلی خوشحال بود.
آگومان دوستان زیادی داشت اما هنوز، کیان بهترین دوست او بود.
کیان در رشته داروسازی دانشگاه بخش یک مشغول به تحصیل و هر روز در تایم بین کلاسها، وقتش را با آگومان میگذرانید.
آن روز، آگومان و کیان در نزدیکی درب غذاخوری دانشگاه و زیر سقف ایستاده بودند تا خیس نشوند.
آن دو مشغول صحبت در مورد مسائل مختلف بودند که ناگهان کیان خشکش زد.
آگومان به سرعت دلیل این رفتارش را فهمید، چون اولین بار نبود که این رفتار از او سر میزد.
کیان عاشق دختری از رشته اتاق عمل شده بود اما جرأتش را نداشت که جلو برود و با دختر صحبت کند.
کیان بدون آنکه رویش را از دختر مو بور چشم قهوهای که دلش را ربوده بردارد، بریده بریده به آگومان گفت: او... واقعاً... بینظیر نیست؟!
آگومان لبخندی به دوستش زد و با صدای خشدار و کلفت همیشگیاش گفت:
آره، به نظر دختر خوبی میاد. چرا نمیری و باهاش صحبت نمیکنی و باهاش یه قرار ملاقات نمیذاری؟
کیان: ب. به نظرت. ناراحت نمیشه؟
- چه دلیلی داره که بخواد ازت ناراحت بشه؟. حرف بدی که نمیخوای بزنی.
میخوای به یه شام دعوتش کنی تا بیشتر با همدیگه آشنا بشید.
کیان: او. خیلی. زیباست. و ادامه داد: شاید. من رو قبول نکنه.
آگومان مشت آرامی به شانه کیان زد و سبب شد تا کیان به حال خودش برگردد
و سپس گفت: خودتو جمع و جور کن پسر. تو چیزی کم نداری. خوش تیپ و پولدار که هستی، مدل بالاترین ماشین که زیر پاته، تو رشته خوبی هم که تحصیل میکنی. تازه پسر خیلی خوبی هم هستی. دختره دیگه چی میخواد؟!
کیان برخلاف آگومان که قدی متوسط با موی مجعد مایل به فر داشت، قدبلند و موی صاف مشکی رنگ داشت و چشمان آبیاش، حتی از پشت شیشههای گرد عینک طبیاش نیز خودنمایی میکردند.
کیان با شنیدن سخنان روحیهبخش بهترین دوستش، کمی روحیه و قوت قلب گرفت و پس از جابجا کردن عینکش گفت: امیدوارم همینطوری که تو میگی باشه دوست من. فردا باهاش صحبت میکنم.
آگومان دستی به شانه دوستش زد و با لبخند گفت: کار درست همینه. باید حرف دلت رو بزنی چون زندگی شاید اونقدری که همیشه برای حسرت خوردن وقت میده، برای زدن حرف دل وقت نده.
کیان سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت: نظرت چیه امروز رو پیاده برگردیم خونه تا وسط راه سری به گیمنت بابک هم بزنیم و به یاد قدیما یه دست
فوتبال درست و حسابی بازی کنیم.
آگومان: موافقم. سر راه میتونیم به کتب پزشکی هم سری بزنیم تا من بخش روماتولوژی هاریسون رو بریزم تو مچبندم (در سال 1450 ،مچبندهایی توسط جوان ایرانی به نام آرش طراحی شدند که قابلیتهای موبایل، لپتاپ، ساعت، ماشین حساب پیشرفته و تمام وسایل الکترونیکی موجود آن زمان را در خود جای داده بود. این مچبند قابلیت پخش در فضای سه بعدی داشت و به علت راحتی در حمل و نقل، به سرعت و طی دو دهه تبدیل به پرفروشترین کالای جهان شد. فروش بیش از اندازه محصولات آرش منجر به سرمایه عظیمی برای او شد که به وی اجازه تأسیس کمپانی بسیار بزرگی به نام آرش-تک را داد. کمپانی او در پایتخت ایران -شهر تاناراید «تهران سابق»- قرار دارد و در حال حاضر توسط نوه او-اسفندیار آرش- مدیریت میشود.)
آگومان و کیان، کلاه کاپشنهایشان را روی سرشان گذاشته و خندان و شاد، در حال پیاده روی به سمت گیمنت و کتابفروشی بودند.
همه چیز در یک لحظه رخ داد.
صدای جیغ خانمی توجه آگومان و کیان را به خود جلب کرد
دخترکی خردسال به میان خیابان دویده بود تا عروسکش را که هنگام عبور از خیابان از دستش افتاده را بردارد.
هوا بارانی بود و مه غلیظ، مانع دید مناسب رانندهها میشد. ماشینها یکی پس از دیگری و با سرعت از کنار دخترک میگذشتند.
دخترک که از سرعت و صدای بوق ماشینها ترسیده بود، خشکش زده و شروع به گریه کرد. مادر دخترک تلاش میکرد تا به میان خیابان برود و دخترش را نجات دهد؛ اما ماشینها با سرعت زیادشان مانع از حرکت او میشدند.
آگومان بدون درنگ به سمت دخترک خردسال دوید. او چند متر بیشتر با دخترک فاصله نداشت که ناگهان متوجه حضور کامیونی شد که به سرعت به دختربچه نزدیک میشد!
آگومان فرصت فکر کردن نداشت بنابراین در کسری از ثانیه تصمیمش را گرفت.
به سمت دخترک رفت و پس از رسیدن، او را با نهایت قدرتش به سمت مادرش پرت کرد. کودک به سلامت در دستان مادرش فرود آمد.
اما لحظهای بعد، کامیون به شدت با او برخورد کرد.
حجم
۸۹۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه
حجم
۸۹۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه
نظرات کاربران
یک داستان خیلی جذاب که یه آینده خیلی خفننن برا ایران خلق کرده اصن برگ ریزوون 🍃 کاشکی واقعا این طوری شه☺🔥
😍👍😊❣
من تازه با اثار این نویسنده اشنا شدم. اذرخش ایشون که فوق العاده بود. کتاب عدن ۱ و ۲ هم از ایشون خوندم که ۱ قابل قبول بود و ۲ خیلی خوب بود. برام جالبه که این درژانر های کاملا
متن خیلی ساده و نپختهایی داشت. لحن ادبی واسه این داستان به نظرم واقعا لازم نبود داستان تقریبا یه کپی خیلی مسخره از ترکیب کاپیتان آمریکا و اسپایدرمن و ایرونمن بود. واقعا داستانهای قشنگتری هست تا این