کتاب چگونه یاد گرفتم دنیا را بفهمم
معرفی کتاب چگونه یاد گرفتم دنیا را بفهمم
چگونه یاد گرفتم دنیا را بفهمم سرگذشت هنس روسلینگ پزشک مشهور سوئدی را روایت میکند.
درباره کتاب چگونه یاد گرفتم دنیا را بفهمم
کتاب چگونه یاد گرفتم دنیا را بفهمم داستان زندگی هنس را از دوران کودکی تا بزرگسالی و زندگی حرفهای او تعریف میکند. این کتاب اولین بار به زبان سوئدی در همان سالی به چاپ رسید که هنس درگذشت. در این نسخه، برخی از داستانها حذف شده است زیرا همسرش گمان میکرد فقط برای جامعهٔ سوئدی جالب باشد.
خواندن کتاب چگونه یاد گرفتم دنیا را بفهمم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به زندگینامه شخصیتهای تاثیرگذار را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم
درباره هانس روسلینگ
روسلینگ در اوپسالای سوئد متولد شد. از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۴ در دانشگاه اوپسالا به تحصیل آمار و پزشکی پرداخت، و در ۱۹۷۲ در کالج پزشکی سنت جان دانشگاه علوم بهداشتی راجیو گاندی در بنگلور، هندوستان بهداشت عمومی خواند. روسلینگ در ۱۹۷۶ مجوز پزشکیاش را دریافت کرد و از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۱ به عنوان پزشک بخش در ناکالا در شمال موزامبیک خدمت کرد.
روسلینگ در اوت ۱۹۸۱ طغیانی از بیماری کانزو، نوعی فلج، را کشف کرد و پژوهشهایی که پس از آن انجام داد درراستای مدرک پی اچ دیاش بود که از دانشگاه اوپسالا در سال ۱۹۸۶ دریافت کرد. او دو دهه را به مطالعه طغیانهای این بیماری در مناطق روستایی دورافتاده آفریقا گذراند و استاد راهنمای بیش از ده دانشجوی دکترا بود.
روابط میان توسعه اقتصادی، کشاورزی، فقر و سلامت نیز از جمله حیطههای پژوهش روسلینگ بودند. روسلینگ مشاور سلامت سازمان بهداشت جهانی، یونیسف و چندین سازمان کمکرسان نیز بود.
در سال ۱۹۹۳ او یکی از افراد مؤثر در شروع فعالیت سازمان پزشکان بدون مرز در سوئد شناخته میشد و در انستیتوی کارولینسکا نیز، ریاست بخش بهداشت بینالمللی را در فاصله سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۷ به عهده داشت.
همچنین در زمان مدیریتش بر کمیته بینالمللی پژوهش و آموزش کارولینسکا (۱۹۹۸-۲۰۰۴)، تعاملهای تحقیقاتی در حوزه سلامت با دانشگاههایی از آسیا، آفریقا، خاورمیانه و آمریکای جنوبی برقرار شد. به علاوه، او دورههای آموزشی تازهای را در زمینه بهداشت جهانی شروع کرد و در نگارش کتابی در همین خصوص نیز مشارکت داشت.
روسلینگ در هفتم فوریه سال ۲۰۱۷ در ۶۸ سالگی به دلیل ابتلا به سرطان لوزالمعده از دنیا رفت.
میراثی که از هنس به جا مانده است به همت بنیاد گپمایندر و به طرق مختلفی، به کمک چندین دانشگاه در سوئد و کشورهای دیگر، حفظ میشود و گسترش مییابد.
بخشی از کتاب چگونه یاد گرفتم دنیا را بفهمم
همیشه در مورد دنیا کنجکاو بودم به همین دلیل هم برای سفر پول پسانداز کردم. وقتی شانزدهساله بودم دوچرخهام را برداشتم و شروع کرم به تنهایی سفرکردن؛ سفری که به اطراف انگلستان و ویلز منتهی شد. یادم میآید وقتی در اولین روستا توقف کردم تا نگاهی به اطراف آن بیندازم، ستونی سنگی با اسمهایی که رویش نوشته شده بود توجهام را جلب کرد؛ نام اهالی آن روستا که در جنگ جهانی اول کشته شده بودند و تعدادشان به حدود بیست نفر میرسید که به نظرم برای روستایی به آن کوچکی خیلی زیاد بود. همینطور که اطراف آن ستون، که به خوبی هم از آن محافظت شده بود، قدم میزدم چشمم به لیست اسامی دیگری افتاد که به همان اندازه طولانی بود و نام کشتهشدگان جنگ جهانی دوم را نشان میداد.
این اولین ستون یادبود جنگ در بریتانیا بود که با آن مواجه میشدم و فکر میکردم آن روستا استثنائاً این حجم از فقدان را متحمل شده است. اما در طول شش هفتهٔ بعدی که شهرهای ویلز، سامرست و دِوون را با دوچرخه گشتم و از کرانهٔ جنوبی کشور دوباره به سمت لندن بازگشتم، یادبودهای جنگ مشابه آن را تقریباً در همهٔ شهرها و روستاها دیدم و طی گفتوگوهایی که در طول سفرم با جوانهای دیگری مثل خودم داشتم، فهمیدم بیشترشان یکی از والدین یا هر دوی آنها را در جنگ از دست دادهاند.
پدرم قبلاً در مورد خشونت و وسعت جنگهایی که اخیراً در آن سالها اتفاق افتاده بود و تأثیر متفاوتی که در کشورهای اروپایی داشت برایم تعریف کرده بود، اما در نهایت من همهٔ اینها را با تمام وجود درک کردم. زندگی در سوئد پذیرش تاریخ واقعی قرن بیستم اروپا را برایم مشکل کرده بود.
در سال ۱۹۶۶ وقتی هجدهساله بودم به پاریس و پایینتر از آن، منطقهٔ ریویرا۴۵ و سپس آن طرفتر در سمت جنوب به شهر رم هیچهایک کردم. سپس از پاشنهٔ ایتالیا با قایق به یونان رفتم. تا به حال جایی شبیه روستاها و مناطق ییلاقی یونان ندیده بودم. بسیاری از مردم خانههایی با ساختار ابتدایی شبیه به پناهگاه داشتند. خانمهای پیر روسری به سر داشتند و لباس مشکی پوشده بودند و دستههای بزرگ چوب را پشتشان حمل میکردند. همینطور که به سمت سوئد بازمیگشتم و از ماسدونیا، مونتهنگرو، کرواسی، اسلوونی، اتریش و آلمان عبور میکردم رفتهرفته شرایط زندگی مردم بهتر میشد.
برای بازگشت به خانه از شهر برلین عبور کردم. در آن زمان پنج سال بود که دیوار برلین را ساخته بودند. از ایست بازرسی چارلی عبور کردم و تمام روز را در برلین شرقی گشتم. تجربهٔ تأثیرگذاری بود و باعث شد تا آخر عمر از چپگراهای افراطی متنفر شوم و همان بازدید کوتاه از جمهوری دموکراتیک آلمان۴۹ مرا از نظام کمونیستی بیزار کرد.
سال ۱۹۶۸ با اگنتا به سمت جنوب سفر کردیم. در وهلهٔ اول به جنوبیترین ایستگاه متروی استکهلم رفتیم چون با هم توافق کرده بودیم از آنجا به بعد، باقی سفر را هیچهایک کنیم. و درست در همانجا بیرون یک ساختمان بزرگ اداری اولین جر و بحثمان شروع شد.
حجم
۶۰۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۶۰۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
نظرات کاربران
قلم هنس روسلینگ گیرایی چندانی نداره و اطلاعات خاصی به معلوماتتون اضافه نمیکنه.