دانلود و خرید کتاب در سوم الکس بنایان ترجمه محمدجواد مبین‌زاده
تصویر جلد کتاب در سوم

کتاب در سوم

معرفی کتاب در سوم

کتاب در سوم، نوشته الکس بناین جست و جویی دیوانه وار برای کشف راز موفق ترین افراد دنیا است. اگر شما از هم خودتان می‌پرسید که آن ها چگونه کارشان را شروع کردند و دوست دارید با رازهای موفقیت و پیشرفتشان آشنا شوید، این کتاب به شما کمک می‌کند.

این اثر را انتشارات هورمزد با ترجمه محمدجواد مبین زاده منتشر کرده است.

درباره کتاب در سوم

الکس بناین در کتاب در سوم، در جست و جوی دیوانه‌واری که آغاز کرده است، به بررسی و کشف راز موفق‌ترین افراد دنیا پرداخته است و از مسیری که طی کرده‌اند، پرده برمی‌دارد.

این جستجو و مسیر موفقیت ما را به در سوم می‌رساند. جایی که وجود دارد، افراد موفق از آن وارد می‌شوند ولی تعداد کمی هستند که از ماهیت آن آگاهند. مسیر موفقیت درست مانند در ورودی یک باشگاه است. دری که همه در آن در صف انتظار می‌ایستند تا نوبتشان برسد. در وی‌آی‌پی که مخصوص ثروتمندان و چهره‌های مشهور و سرشناس است و در سوم، دری که وجود دارد و افراد زیادی از آن بی‌خبرند.

الکس بناین برای اینکه از ماهیت این در آگاه شود، مصاحبه‌های دونفره زیادی انجام داد: بیل گیتس، مایا آنجلو، استیو وازنیاک، جین گودال، پیت‌بول، جسیکا آلبا، تیم فِریس، کوئینسی جونز و خیلی‌های دیگر از جمله کسانی بود که با آن‌ها گفتگو کرد. تمام این مصاحبه‌ها او را به یک نقطه رسانده است. برای موفقیت باید از در سوم وارد شد. دری که ممکن است در کوچه پس کوچه‌ها پنهان باشد. شاید برای ورود لازم شود از پنجره وارد شوید، از صف بیرون بروید یا بارها و بارها در را بکوبید اما بدانید که موفقیت شما پشت این در است و شما نباید ناامید شوید.

کتاب در سوم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

در سوم برای تمام کسانی است که خود را لایق یک زندگی سرشار از موفقیت می‌دانند و از تلاش برای رسیدن به موفقیت، دست برنمی‌دارند.

بخشی از کتاب در سوم

ورودی دانشکده فیلم سازی چنان دست خوش تغییر شده بود که هیچ شباهتی به حالت عادی اش نداشت. فرشی قرمز از جلوی در پهن شده و همه جا پر بود از صندلی های مخصوص میهمانان. من هم خودم را میان جمعیت جای دادم و مانند دیگران به سخنان آغازین مدیر دانشکده گوش دادم. قد مدیر خیلی هم از تربیون بلند تر نبود؛ اما حضور و صحبت هایش به خوبی توجه جمعیت را جلب می کرد.

با دستانی لرزان کت مشکی ام را صاف کردم و کمی پیش رفتم. تنها چند متر آن سو تر، استیون اسپیلبرگ در کنار کارگردان فیلم های جنگ ستارگان، جرج لوکاس، مدیرعامل شرکت انیمیشن سازی دریم ورکس یعنی جفری کتزنبرگ و جک بلک ایستاده بود. زمانی که وارد آن مکان شدم اضطراب زیادی داشتم؛ اما حالا در وحشتی عجیب به سر می بردم. چگونه می توانستم به استیون اسپیلبرگ نزدیک شوم درحالی که داشت با خالق دارث ویدر و لوک اسکای واکر مباحثه می کرد؟ باید چه می گفتم؟ «ببخشید جناب لوکاس، از سر راهم بروید کنار؟!»

همان طور که مدیر دانشکده داشت سخنرانی می کرد، آرام آرام به اسپیلبرگ و همراهانش نزدیک و نزدیک تر شدم. کارگردان مشهور هالیوود چنان نزدیک بود که می توانستم چروک های روی ژاکتش را ببینم. کلاهی قدیمی اما گران قیمت روی سرش بود و دور چشمانش چروک هائی نرم و مهربانانه دیده می شد. خودش بود؛ همان کسی که E.T، پارک ژوراسیک، ایندیانا جونز، لینکلن و نجات سرباز رایان را ساخته است. من هم فقط باید صبر می کردم تا مدیر سخنرانی اش را تمام کند.

بالاخره صدای تشویق حضار بلند شد و مدیر از تریبون فاصله گرفت. من سعی کردم به اسپیلبرگ نزدیک تر شوم اما ناگهان پاهایم خشک شد. احساس کردم گلویم به شدت فشرده شده است. دقیق می دانستم چه اتفاقی دارد رخ می دهد. زمانی که می خواستم به دختر موردعلاقه ام در دانشکده نزدیک شوم نیز همین حس بهم دست داده بود. اسمش را حالت اضطراری گذاشته بودم.

حالت اضطراری نخستین بار وقتی هفت سال داشتم سراغم آمد. در مدرسه زمان ناهار فرا رسیده بود و من جلوی یک میز بزرگ نشسته بودم. بن با خودش سیب زمینی سرخ کرده آورده بود و هریس هم ساندویچ بوقلمون می خورد. در این سو من وقتی ظرف غذایم را باز کردم، بوی برنج ایرانی و سبزی و لوبیای قرمز تمام فضا را پر کرد. همه با دیدن این صحنه به من خندیدند و پرسیدند که آیا با خود تخم مرغ گندیده آورده ام؟ از آن روز به بعد ظرف غذایم را در کیف نگه می داشتم و فقط زمانی که تنها بودم غذا می خوردم.

این حالت اضطراری هیچ گاه مرا رها نکرد و هرچه بزرگ تر شدم، به مسائل بزرگ تری رخنه کرد: هرگاه دیگران مرا بناین چاقالو خطاب می کردند، هرگاه معلم ها به دلیل حرف زدن در کلاس سرم داد می کشیدند و هرگاه به دختری ابراز علاقه می کردم و او هم بی توجهانه از کنارم عبور می کرد. لحظه های اضطراری چنان رشد یافتند که سرانجام این احساس به غولی بی شاخ و دم تبدیل شد؛ موجودی که همیشه با من بود و غذا می خورد و نفس می کشید.

من از پذیرفته نشدن و از ارتکاب اشتباه ها شرمسار می شدم. به همین دلیل حالت اضطراری در بدترین لحظه های ممکن بدن مرا فلج می کرد. کنترل حنجره ام را به دست می گرفت و واژگانم را به یک سری اجزای نامفهوم و بی ارزش تبدیل می کرد. حالا، این موجود ترسناک قدرتمندترین حالت ممکن خود را در چندقدمی من تا اسپیلبرگ به نمایش گذاشته بود. به او خیره شدم تا شاید راهی پیدا کنم. اما پیش از آنکه به خود بیایم اسپیلبرگ را به جای دیگری برده بودند.

کارگردان هالیوودی به گروه های مختلفی که در دانشکده بودند ملحق می شد درحالی که با همه دست می داد و به آن ها لبخند می زد. انگار تمام مراسم حول محور او می چرخید. به ساعتم نگاهی انداختم. هنوز بیشتر از یک ساعت زمان باقی مانده بود. به سرویس بهداشتی مردانه رفتم و آبی به صورتم زدم.

فقط و فقط یک چیز برایم دل گرم کننده بود؛ آن هم اینکه فقط اسپیلبرگ می توانست رؤیای مرا به خوبی درک کند؛ زیرا تجارب خودش در اوایل جوانی درست همین شکلی بوده است.

nafas
۱۴۰۱/۰۶/۰۲

هیچوقت اسم این کتاب رو از کسی نشنیده بودم و شاید اگر در طاقچه بی‌نهایت نبود هیچوقت نمی‌خوندم اما یکی از بهترین تجربه‌های من در کتابخوانی، خوندن کتاب در سوم بود. کتابی که به شکلی قصه وار، تجربه نویسنده را

- بیشتر
Soli
۱۴۰۲/۰۳/۰۳

مدت طولانی بود کتابی نخونده بودم همینطور که نا امید تو قفسه کتاب فروشی دنبال یه چیزی میگشتم که جذبم کنه این کتابو دیدم! اولش از جلدش قضاوت کردم که یکی دیگه از اون کتابای موفقیت پر از حرفای زرد

- بیشتر
کاربر 3422506
۱۴۰۳/۰۶/۱۵

مدتهاست کتابی به این جذابی نخوانده بودم، کتاب پر شده از لحظه‌های هیجان انگیز خاطره‌های جذاب .... و در میان همه این هیاهوها درس‌های بسیار آموزنده‌ای از بازاریابی، روش‌های ارتباط موثر ،تجارب ارزشمندی از موفق‌ترین انسان‌های حال حاضر دنیا به

- بیشتر
m.amiri
۱۴۰۲/۱۱/۰۴

از اون کتابهاییه که حتما حتما باید بخری و ازش لذت ببری .....عالی

_ نقطۀ اوجی وجود ندارد. همه اش قدم های کوچک و ساده است.
ghalandar
بیشتر مواقع سخت ترین قسمت دست یابی به رؤیاها، رسیدن به آن نیست؛ بلکه قدم گذاشتن میان ترس از ناشناخته ها است.
فاطمه ◕‿ ◕
بیل گیتس می خواست چیزی بیشتر و ارزشمندتر از پول نقد به دست آورد: جایگاه استراتژیک. بهتر است امروز یک قرارداد منصفانه ببندید که در آینده فرصت ها و قراردادهای بیشتری برای شما به ارمغان آورد تا اینکه یک قرارداد بسیار بزرگ ببندید که بعد ها چیزی برایتان نداشته باشد. نکتۀ این بحث مشخص بود: جایگاه و فرصت های بلند مدت را بر فرصت های کوتاه مدت برتری دهیم.
w.y
بیشتر مواقع سخت ترین قسمت دست یابی به رؤیاها، رسیدن به آن نیست؛ بلکه قدم گذاشتن میان ترس از ناشناخته ها است. اگر معلم یا مدیری باشد که به شما بگوید چه کنید زندگی خیلی راحت تر می شود.
علی
همیشه فکر می کردم موفقیت و شکست دو مفهوم متضاد هستند اما حالا توانستم ببینم آن ها تنها نتایجی متفاوت از موردی یکسان اند؛ تلاش.
Soli
همیشه در زندگی گنده تر از دهانت لقمه بردار، بعدتر خودت می فهمی چگونه آن را بجوی.
علی

حجم

۳۰۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۳۵ صفحه

حجم

۳۰۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۳۵ صفحه

قیمت:
۹۷,۰۰۰
تومان