دانلود و خرید کتاب این قصه به روایت من سالی گاردنر ترجمه فرمهر امیردوست
تصویر جلد کتاب این قصه به روایت من

کتاب این قصه به روایت من

نویسنده:سالی گاردنر
انتشارات:نشر پیدایش
امتیاز:
۳.۷از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب این قصه به روایت من

کتاب این قصه به روایت من داستانی از سالی گاردنر، نویسنده مشهور داستان‌های نوجوان است که با ترجمه فرمهر امیردوست می‌خوانید. این داستان درباره دختری است که خودش را از یک ساختمان بلند به پایین پرت می‌کند اما به زمین نمی‌رسد... آیا او به دنیای دیگری وارد شده است؟ 

درباره کتاب این قصه به روایت من

بکی و جزمین بهترین دوستان همدیگر هستند. با اینکه هیچ شباهتی به همدیگر ندارند. بکی در خانواده‌ای سوسیالیست و ثروتمند زندگی می‌کند و از هر نعمتی برخوردار است اما جزمین در خانه‌ای کوچک و کثیف، آن هم با مادری که بچه نمی‌خواسته و به قول خودش، اشتباهی به دنیایش آورده. 

اما از روزی که بکی ناپدید می‌شود، همه نگاه‌ها به سمت جزمین برمی‌گردد. همه او را مقصر می‌دانند و شهادت جزمین هم در دادگاه، مشکلی را حل نمی‌کند. 

بکی از ساختمان بلندی پایین پریده است. اما او، هرگز پایش به زمین نرسیده. ممکن است به دنیای دیگری وارد شده باشد؟

این قصه به روایت من، داستانی جذاب و نفسگیر از دوستی و عشق است که با درهم آمیختن واقعیت و تخیل، شما را به دنیای جذاب و پرماجرای دیگری می‌برد.

کتاب این قصه به روایت من را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

این قصه به روایت من، داستان جذابی سرشار از معماهای پررمز و راز است که توجه تمام نوجوان‌ها را به خود جلب می‌کند.

درباره سالی گاردنر

سالی گاردنر سال ۱۹۵۴ در انگلستان متولد شد. او در بیرمنگام بزرگ شد. در سن ۱۲ سالگی تشخیص دیسلکسی شدید (اختلال خوانش پریشی) گرفت و تا ۱۴ سالگی نوشتن را بلد نبود. اما تواسن راهش را به دانشکده هنر و نمایش باز کند. او در دانشگاه خوش درخشید و حالا به عنوان نویسنده و تصویرگر مشغول به فعالیت است.

سالی گاردنر اولین داستانش را در سال ۱۹۹۳ منتشر کرد. او برای آثارش جوایز بسیاری از جمله جایزه کارنگی را از آن خود کرده است. از میان کتاب‌های او می‌توان به ماه کرمو، این قصه به روایت من و دری که به کجا باز شد اشاره کرد.

بخشی از کتاب این قصه به روایت من

اگر دوست داری قضاوتم کن، از من متنفر باش، باور کن که نابخشودنی هستم. اولین نفر نیستی. یک عمر است همین‌طوری گذشته. فرقی نمی‌کند. بکی برنز بهترین دوستم بود. خواهرخوانده‌ام، از خون خودم. بهتر از هرکسی می‌شناختمش ـ یا فکر می‌کردم که می‌شناسمش.

از ارتفاع خوشش نمی‌آمد. شنیده‌ام اگر سنگی از برج ایفل پرت کنی، با سرعت گلوله به زمین می‌رسد. خدا می‌داند اگر دو نفر از آن ارتفاع بیفتند چه ضربه‌ای خواهد داشت. احتمالاً اندازه ترکیدن بمب ـ اما، به شرطی که به زمین برسند.

زیاد خواب بکی را می‌بینم. هنوز هم از دستش عصبانی‌ام، از ایکاروس عصبانی‌ام، و از خودم. از آنهایی که داستانم را باور نکردند و گفتند که شاهدی غیر قابل اعتمادم عصبانی‌ام.

من هم آدمم ـ جایزالخطا، پر از اشتباه.

روت می‌خواست که گذشته پاک شود، از حضور من، داستان من، شسته شود. من حق دارم داستان خودم را روایت کنم. داستان من بود، نه مال روت. روت اصلاً آنجا نبود.

در بازجویی صدایم به جایی نرسید، شهادتم مضحکه همه شد، آخرش ساکتم کردند، مخصوصاً که آن وکیل‌ها هم شمشیر را از رو بستند. فقط همان چیزی را گفتم که می‌خواستند بشنوند و نه چیزی دیگر. با این حال مرا جویدند و بیرون تف کردند. می‌گفتند می‌خواهند دادگاهی‌ام کنند. روت خوشحال می‌شد که ببیند پایم گیر افتاده. اولین نفری می‌شد که کبریت را می‌کشید.

آقای... آقای جونز، گفتی از کدوم روزنامه‌ای؟

اوه، چه تحقیقی؟ برای سازمان اجسام ناشناخته که نیست؟

خیلی وقت پیش بود، هرچیزی که بوده گفته و نوشته شده.

دیگر با چه کسی قرار است مصاحبه کنی؟

می‌دانی، فقط من نبودم که با خنده و کنایه از دادگاه بیرون رفت. می‌بینم که با ماری اسکات قرار است صحبت کنی. اسکای و لازاروس را خوب می‌شناخت. در بازجویی وکیل ماری را به بدنام کردن درگذشتگان و خدشه‌دار کردن آبروی‌شان متهم کرد. سخت بود ولی فهمیدم که وکیل‌ها چه کار می‌کنند ـ متخصص این هستند که آدم را احمق، سنگدل، لاابالی نشان دهند.

قانون زبانی تیز دارد. برای چه دیگران را قضاوت می‌کنند؟ با وجود همه خطاهای خودم،‌ آن‌موقع مطمئن بودم که کار درست را می‌کنم. حالا دیگر مطمئن نیستم. با گذشت زمان به جای جواب، سؤال‌های بیشتری شکل گرفته.

آن‌موقع، یک نفر از روزنامه دیلی میل بیرون ساختمان‌مان می‌نشست و هرجا می‌رفتم دنبالم می‌کرد. پیشنهاد پول داد. به مادرم نگفتم. می‌دانم چه می‌گفت: پول را بگیر، لازمش داریم. ولی نمی‌توانستم. گفتم گورش را گم کند.

نه، هرگز از بکی حرفی نزدم، به هیچ روزنامه‌ای یا بقیه‌ای که بعداً از راه رسیدند. گفتم که، بکی برنز بهترین دوستم بود.

boshra
۱۴۰۰/۰۴/۰۷

وای خدااا خیلی خوب بود :)) یه داستان و معمای پیچیده رو از نگاه چهار پنج نفر نقل می‌کنه. ماجرایی که به آدم هایی از سیاره های دیگه مربوطه. و عشقِ درون این کتاب چه زیبا بود... چه زیبا... کشش داشت.

- بیشتر
گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۵/۲۸

بهترین برای تمامیه رده های سنی 🌚 حتما بخونید🌚

nasim
۱۴۰۲/۰۴/۲۹

۳۸* برای بزرگسال هم میتونه جذاب باشه من دوسش داشتم

roza
۱۴۰۱/۰۶/۱۱

زیادی تخیلی بود و خیلی جالب نبود، دوستش نداشتم.

tdust
۱۴۰۱/۰۲/۲۳

داستان جالبی معمایی داشت این کتاب. بیشترِ داستان از زبان جزمین گفته شد، که خب منطقیه چون جزمین تقریبا توی تمامی اتفاقات حضور داشته من خیلی لذت بردم از روند داستان بعضا وقتی راوی عوض میشد، مبهم میشد درک کرد داستان رو ممکنه نوشته‌ی

- بیشتر
کاربر ۱۴۰۹۳۸۳
۱۴۰۰/۱۰/۱۴

سبک نوشتنش خیلی روان وخوب بودولی داستانش رونتونستم تحمل کنم..نصفه ولش کردم.

....
۱۴۰۲/۰۸/۲۷

خیلی قشنگ بود.

سمانه انصاف جو
۱۴۰۰/۰۲/۲۱

نتونستم تمومش کنم اصلا کشش نداشت

هیچ کشوری جنگ رو شروع نمی‌کنه، مگه اینکه قطعاً مطمئن باشه که خدا باهاشه.»
بلاتریکس لسترنج
هیچ کشوری جنگ رو شروع نمی‌کنه، مگه اینکه قطعاً مطمئن باشه که خدا باهاشه.»
بلاتریکس لسترنج
گفت، بدون عشق ما هم چیزی مثل دایناسور هستیم. فرمولی ساخته بود ـ این‌طوری بود: عشق به علاوهٔ شیفتگی مساوی تخیل است. عشق به علاوهٔ تخیل مساوی خلاقیت است. عشق به علاوهٔ خلاقیت مساوی زندگی است. عشق به علاوهٔ زندگی مساوی زمان است. عشق به علاوهٔ زمان مساوی مرگ است.
ن. عادل
عشق به علاوهٔ زندگی مساوی زمان است. عشق به علاوهٔ زمان مساوی مرگ است.
ن. عادل
این احساسی که اسمش عشق است. در زمان پیچیده شده، با سال‌ها اندازه‌گیری می‌شود. هرچه بیشتر انسان‌ها را می‌بینم، عشق پیچیده‌تر می‌شود. مبادلهٔ کالا نیست. قیمت ندارد، ارتباط ساده بین موجودات نیست. عشق عمیق‌تر است، رشته‌هایش به خوبی و بدی وجود انسان‌ها می‌رسد.
سمانه انصاف جو
واقعاً مردم کار دیگری ندارند که انجام بدهند؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
گفت: «اجازه هست؟» و دستم را گرفت، کمکم کرد روی لبهٔ بام بروم. زیر پای‌مان رودخانهٔ تیمز بود، لندن، شهری که آن‌قدر کوچک بود که غیر واقعی به نظر می‌رسید. منتظر شدیم. بعد از راه رسید ـ سفینهٔ مثلثی چند متر پایین‌تر از پای‌مان معلق بود. برای اولین بار آقای جونز به من لبخند زد. گفت: «بیا. بپر، جزمین، بپر.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
هیچ کشوری جنگ رو شروع نمی‌کنه، مگه اینکه قطعاً مطمئن باشه که خدا باهاشه
𝐑𝐎𝐒𝐄
نظر من این دنیا هیچ واقعیتی ندارد. به همین خاطر است که حال همه‌مان خراب است.
𝐑𝐎𝐒𝐄
ادعا می‌کردند هرکدام‌شان او را بهتر از هرکس دیگری می‌شناسند. شهرت با آدم این کار را می‌کند ـ همه تکه‌ای از کیک را می‌خواهند.
𝐑𝐎𝐒𝐄
بکی لاغر بود، با موهای تیرهٔ پوش داده که در دو طرف صورتش ریخته بود. هیچ‌وقت پرده‌ها را کنار نمی‌زد که بیرون را تماشا کند. اسمش را گذاشته بودیم دفترچهٔ خاطرات. دوستی نداشت
کاربر ۵۰۷۳۵۴۰
می‌دونی، خیلی چیزها دربارهٔ عشق ازت یاد گرفته‌ام. با این خیال خام به این سیاره اومدم که به راحتی می‌شه احساسی رو به مردمم معرفی کنم که شما آدم‌ها قدرش رو نمی‌دونید. چیزی که فهمیدم اینه که عشق با همه اشکالش ـ عشق مادرانه، عشق پدرانه، عشق دوستانه ـ مسئلهٔ خیلی پیچیده‌ایه. عشق واقعی قدرته، شاید قدرتمندترین چیزی که نوع انسان در اختیار داره. موسیقی می‌سازه، هنر، شعر، ولی مهم‌تر از همه، در فاصلهٔ زمان و مکان دوام داره.
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی اتفاقی چنین تکان‌دهنده رخ می‌دهد، اتفاقی که زندگی خیلی‌ها را تحت تأثیر قرار می‌دهد، همه باید حق داشته باشند که حقیقت خودشان را تعریف کنند. الماس به خاطر بریدگی‌ها و شکست‌هایش درخشان می‌شود.
𝐑𝐎𝐒𝐄
به یاد آوردن این همه اندوه چه فایده‌ای دارد؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
نمی‌خواهم بخوابم. به اندازهٔ ابدیت وقت دارم که از خواب لذت ببرم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
همه‌چیز را مثل فیلم می‌بینم. شاید وقت مرگ دقیقاً همین‌طوری می‌شود، فیلمی که قاب به قاب جلوی چشم‌مان نمایش داده می‌شود تا اینکه دیگر تصویری باقی نمانده باشد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«مثل رفتن به پاریس یا نیویورک نیست که اگه نخواستی با یه پرواز برگردی خونه. هواپیمایی بریتانیا هنوز خدمات بین سیاره‌ای راه ننداخته.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
هیچی قطعی نیست، هیچی ثابت نشده
𝐑𝐎𝐒𝐄
این آدم‌ها رو ببین. مغازه‌ها رو ببین. چی می‌خرن؟ هیچی، جز امید به اینکه فردا بهتر از امروز باشه چون حالا لباس نو دارن. به نظر من که مسخره‌ست
𝐑𝐎𝐒𝐄
چون باید می‌فهمیدم عشق چیه. باید درک می‌کردم چه حسی داره ـ اینکه چقدر فوق‌العاده‌ست که حس کنی تنها نیستی، که کسی هست که جونت رو براش می‌دی
𝐑𝐎𝐒𝐄

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان