دانلود و خرید کتاب پانزده ساله ام و نمی خواهم بمیرم کریستین آرنوتی ترجمه پرویز شهدی
تصویر جلد کتاب پانزده ساله ام و نمی خواهم بمیرم

کتاب پانزده ساله ام و نمی خواهم بمیرم

معرفی کتاب پانزده ساله ام و نمی خواهم بمیرم

کتاب پانزده‌ساله‌ ام و نمی‌ خواهم بمیرم داستانی تاثیرگذار نوشته کریستین آرنوتی است که از روزهای نوجوانی‌اش می‌گوید. روزهایی که با وحشت جنگ، ترس مدام از مرگ و بی خبری سپری شده است. 

انتشارات مجید این داستان زیبا را با ترجمه روانی از پرویز شهدی منتشر کرده است.

درباره کتاب پانزده‌ساله‌ ام و نمی‌ خواهم بمیرم

کریستین آرنوتی، در داستان پانزده‌ساله‌ ام و نمی‌ خواهم بمیرم با زبانی تاثیرگذار و بیانی قوی، از زندگی عادی خود می‌گوید. زندگی عادی که با جنگ عجین شد و از حالت عادی خود خارج شد. روزهایی که در سال ۱۹۴۵ آغاز شدند و همراه با خود وحشت، مرگ، گرسنگی، تشنگی و تجاوز را آوردند. 

او به همراه خانواده‌اش، از ترس رژه نظامی ارتش آلمان و روس در دوران محاصره بوداپست در زیرزمین خانه خود پنهان شده بودند و کارشان دعا کردن برای زنده ماندن بود. خانواده‌ای که به جای یک زندگی عادی و پرسیدن سوال‌های معمولی مدام از خودشان می‌پرسیدند آیا زنده می‌مانند؟ وقتشان را به سوگواری برای از دست دادن دوستانشان می‌گذراندند و تنها جایی که کمی رنگ آرامش داشت، خانه‌شان بود. 

کریستین آرنوتی در کتاب پانزده‌ساله‌ ام و نمی‌ خواهم بمیرم وقایع تاریخی هولناک اما متهورانه را شرح می‌دهد. وقایعی همراه با هراس و وحشت جنگ که البته به شاهکاری در ادبیات جنگ بدل شده است.

کتاب پانزده‌ساله‌ ام و نمی‌ خواهم بمیرم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

تمام علاقه‌مندان ادبیات جنگ را به خواندن داستان تاثیرگذار پانزده‌ساله‌ ام و نمی‌ خواهم بمیرم دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب پانزده‌ساله‌ ام و نمی‌ خواهم بمیرم

نزدیک‌های ظهر، یک نفر توی زیرزمین نعره‌های گوش‌خراشی می‌کشد. به آن طرف می‌دوم ببینم چه خبر شده. همسر بیوه بانکدار است که با لباس خواب فریاد می‌زند، سر و دست تکان می‌دهد و می‌گوید: نگاه کنید، یک شپش پیدا کردم؛ به‌راستی خجالت‌آور است که آدم دیگر امکان شستن خودش را نداشته باشد.

و حشره را که روی تکه‌ای روزنامه گذاشته، به همه افراد نیمه‌خواب‌آلودی که علاقه دارند آن را ببینند، نشان می‌دهد. دورش جمع می‌شویم و حشره را تماشا می‌کنیم. این رویداد چنان مهم است که برای چند لحظه تشنگی را از یاد می‌بریم.

بیرون از زیرزمین، دوباره جهنمی برپا شده. از صبح تاکنون ساختمان هفت‌بار مورد اصابت خمپاره قرار گرفته و خدا را شکر می‌کنیم که این زیرزمین‌ها با سقف قوسی‌شکل‌شان در ساختمان ما که کم‌وبیش صدسال از عمرش می‌گذرد، به‌اندازهٔ کافی محکم و مقاوم هستند: اگر در خانه‌ای جدیدساخت با دیوارهای چوبی و مقوایی سکونت داشتیم، چه به سرمان می‌آمد؟ حتا این‌جا هم که به‌اندازهٔ یک طبقه از سطح کوچه پایین‌تر است، زمین مدام زیر پاهای‌مان می‌لرزد، انگار جریان الکتریسیته‌ای بسیار قوی از سراسر شهر بوداپست می‌گذرد و ما مدام روی سیم‌هایی با فشار قوی داریم راه می‌رویم.

این اواخر عادت کرده‌ام روی لبه تختخوابم بنشینم و چهارزانو بزنم. هربار که ناچار می‌شدم چند قدمی راه بروم، به خودم می‌لرزیدم چون از این زمین‌لرزه شوم و ناراحت‌کننده که همواره ادامه داشت می‌ترسیدم.

از موقعی که دیگر آب یافت نمی‌شود، اثری از سرایدار و زنش نیست. آن‌ها همه‌گونه مواد غذایی ذخیره کرده‌اند و خیلی از همسایه‌ها ادعا می‌کنند آن‌ها را دیده‌اند که بشکه کوچکی را توی زیرزمین آورده‌اند، بشکه‌ای که به‌احتمال باید پر از شراب باشد. درحال‌حاضر آن‌ها در زیرزمین خصوصی‌شان پناه گرفته‌اند تا کسی را در گنجینهٔ غذایی‌گران‌بهای‌شان شریک نکنند.

بااین‌همه، امروز بعدازظهر سروکله سرایدار پیدا شد که تلوتلوخوران می‌رفت سطل آبریزگاه را توی حیاط خالی‌کند. بیش‌تر از همیشه رنگ‌پریده و ریزجثه به‌نظر می‌آمد. با سر به زیر انداخته و گام‌هایی نامطمئن طوری راه می‌رفت که دو بار مقداری از محتوی سطل بیرون ریخت. بااین‌همه هیچ‌کس جرأت نکرد سرزنشش کند. همه می‌دانند که او کمونیست است و اگر ایرادی به او بگیرند، پس از واردشدن روس‌ها در شهر، انتقام خواهد گرفت.

نزدیک ساعت چهار بعدازظهر، سکوتی دور از انتظار همه‌جا حکم‌فرما شد. آلمانی‌ها توپ‌های کوچک‌شان را سوار کامیون زره‌پوشی کرده و موضع‌شان را جلو ساختمان ترک کرده بودند. کوچه، ناگهان حالت سکوت و خلوتی عجیبی پیدا کرد.

ما آهسته‌آهسته رفتیم توی حیاط. اسب‌ها نرده‌های چوبی پلکان بزرگ را جویده بودند و یکی از آن‌ها چنان ضعیف شده بود که روی پاهای عقبش نشسته بود. برای نخستین‌بار در زندگی‌ام بود که می‌دیدم اسبی آن‌گونه روی پاهایش نشسته است. او هم می‌خواست به نرده نزدیک شود و از چوب آن بخورد، ولی چنان ضعیف شده بود که نمی‌توانست حرکت کند و اسب‌های دیگر سهمش را می‌خوردند...

پیستا مانند همیشه به‌طور ناگهانی سروکله‌اش پیدا شد، اما این‌بار با دست‌های خالی. همه دورش جمع شدیم تا درمورد آب با او صلاح و مشورت کنیم. اظهار کرد در حمام ترکی که همان نزدیک‌هاست ممکن است بخت با ما یار باشد و اندکی آب به‌دست بیاوریم، چون این حمام‌ها از آب لوله‌کشی شهر استفاده نمی‌کردند.

یا محمد مصطفی
۱۴۰۰/۰۵/۲۵

سرنوشت جالبی بود می ارزید

وحیده
۱۴۰۱/۱۱/۱۶

خیلی کتاب خوبی بود هم جذاب هم تکان دهنده ، دختری از مجارستان که جنگ زندگی خودش و خانواده اش رو ویران میکنه...فقط چرا صوتی اش نیست؟دوست داشتم یک بار هم صوتی گوش کنم

عباس کامو
۱۴۰۰/۱۰/۰۶

فوق العاده بود فوق العاده

کاربر ۳۵۶۶۰۹۳
۱۴۰۲/۰۸/۲۳

☆☆☆☆

صدف
۱۴۰۲/۰۶/۳۰

نصف کتاب را با علاقه خوندم به خصوص قسمتی که در گیر جنگ بودند، ولی دیگه واقعا اخراش را سرسری خوندم فقط تموم بشه 😄

kimia
۱۴۰۰/۰۶/۱۹

کتاب تا گذشتن تقریبا۴۰درصد جذابه اما بقیش کاملا حوصله سربر و بی اهمیت میشه بیشتر جذابیت این کتاب روایت جنگ جهانیه که نصفش زندگی خارج از جنگ جهانیه که همین از جذابیتش کم میکنه، احساسات رو به سختی منتقل میکنه

- بیشتر
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۸۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

حجم

۲۸۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان