کتاب زن چهل ساله
معرفی کتاب زن چهل ساله
زن چهل ساله (مادام دوبواری قرن بیست و یکم) کتابی از کرو فریزر است که حول محور خلاق و پایبندی به خانواده نوشته شده است. داستان این کتاب به داستان مادام دوبواری گوستاو فلوبر بسیار شباهت دارد و به همین خاطر مادام دوبواری قرن بیست و یکم نامیده شده است.
درباره کتاب زن چهل ساله
نام اصلی اثر A Little Learning به معنای درسی کوچک است یا ماجرایی عبرتآموز.
قهرمان زن این کتاب، کارلا تردسکنت نام دارد. او گرفتار همان تخیلاتی است که مادام بوراری در زمانه خود بود. مسحور زیبایی، عشق و جامعهای سطح بالا و جاهطلب و پر از هیجان. از نظرش زندگی زناشویی بیست سالهاش با آلن تردسکنت ملال آور شده و هیچ جذابیتی ندارد. خالی از عشق و هیجان است. او حتی از تنها بودن با همسرش بیزار است آنها بچهای ندارند و آلن در یک مدرسه خوشنام مدیر است.
کارلا که از دوست داشتن همسر خود ناتوان است، از ترس تجربه نکردن عشق، زنده به گور شدن در تداوم روزمرگی، مثل مادام بواری خطر کردن را انتخاب میکند و وارد رابطهای ممنوع میشود اما زمانی که رسوا و بدنام میشود از مرگ هم خبری نیست، درون او را نطفهٔ عشقی بیریشه پر کرده است که در صورت تولد، تجسمِ زندهٔ ناکامیهای او در رسیدن به رؤیاهایش است.
کرو فریزر در این رمان،آگاهانه سعی دارد ارزشهای گم شده در مهِ مدرنیسم و پسامدرنیسم را به جامعه برگرداند و با هشدارهای دلسوزانهٔ خود خانوادهها را از فروپاشی باز دارد. در واقع او با بیانِ خطاهای زنان و مردانی که به بهانهٔ فرهیختگی و روشنفکری و با شعار "برو آن جا که دلت میگوید"، به جنگِ وفاداری و خویشتنداری رفتهاند و آوارگی و پریشانیِ روح برای خود و نسلِ جدید فراهم آوردهاند همهٔ تلاشِ خود را به کار گرفته است تا گرما و پناهِ قدیمی را به چهار دیواریِ قلبها برگرداند.
خواندن کتاب زن چهل ساله را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای خارجی را به خواندن این اثر دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب زن چهل ساله
هر رابطهٔ عاشقانهای زمینهای برای شکل گرفتن میخواهد، و پروراندنِ پیامدهای ناگزیرِ آن. کارلا میدید که با گذشتِ روزها، رابطهٔ راکدِ او با پیتر، محدود به وقتِ ناهار مدرسه و چهاردیواری اتاق خوابِ اضافی میشود. آنها با هم عشقبازی میکردند، غذا میخوردند و حرف میزدند. اما همه چیز فاقدِ گرما و شور بود. چشماندازِ تازهای در رابطهٔ آنها پیدا نمیشد. به درون هم راه نمییافتند. از یکدیگر به اندازهٔ گفتهها و شنیدههای هم میدانستند و نه بیشتر. دنیای خصوصی میانِ آنها وسعت نمییافت و با جهانِ بیرونشان درنمیآمیخت. دنیایی بود غیرواقعی در محدودهٔ سکس و فضای خشک و خالی تفت (Taft)، محروم از هوای تازهای که در آن همنفس باشند. کارلا به غریزه و تجربه و نیز با اتکا به آنچه در داستانها خوانده بود، میدانست که رابطهٔ عاشقانهٔ واقعی باید شبیه سفر باشد؛ چیزی فراتر از لحظاتِ سبکبالِ روانه شدن و رفتن، چیزی آکنده از حسّ جستن و کشف کردن، دست یافتن به غایتی، چه بسا گنگ و نامعلوم. رابطهٔ او با پیتر از چنین رؤیایی خالی بود.
یک روز به او گفت: «باید دربارهٔ بعضی چیزها با تو حرف بزنم».
آنها پشت میز آشپزخانه نشسته بودند. کارلا با کیمونوی آبی گلدار و مرد با پیراهنی که هنوز دگمههایش را نبسته بود. کارلا قهوه و ساندویجش را آماده کرده بود.
«چه چیزهایی؟»
چیزهای شریکی، مثلِ با هم سینما رفتن، رستوران رفتن، پیادهروی، دیدنِ آدمها و جاهای دیدنی. همهٔ کارهایی که عشاق میکنند».
توقع داشت بشنود «بله. من هم دلم میخواهد بیشتر با هم باشیم» اما او ساکت ماند. کارلا احساسِ سرما کرد.
پیتر بیآنکه به او نگاه کند گفت: «همینطور که هستیم خوب است» و فنجانِ قهوهاش را که روی میز گذاشت ادامه داد: «عملاً غیرممکن است. اگر با هم اینور و آنور برویم، همه را متوجهٔ رابطهمان کردهایم».
کارلا بازوی او را گرفت: «تو و معشوقهٔ ایتالیاییات همه جا با هم میرفتید. خودت به من گفتی». پیتر قبلاً با او دربارهٔ روابطش با ایزابلا حرف زده بود. بعدها هر دوی آنها از این کار پشیمان شدند. پیتر احساس حسرت و دلتنگی میکرد و کارلا احساسِ حسادت.
«او طلاق گرفته بود. وضع فرق میکرد».
چقدر فرق داشتند. پیتر روزهای گرم و روشنِ جنوب را به خاطر میآورد. آسمانِ آبی و آرامشِ روحبخش. گاه ایزابل با بیاعتناییهای موقتی خود، او را میآزرد اما خیلی زود ابرها کنار میرفتند و همه چیز مثل اول گرم و روشن میشد. ایکاش کارلا میتوانست کمی خونسردتر باشد، بیشتر بخندد، گاه دور شود و کمتر به او پیله کند. از پنجرهٔ آشپزخانه خیره شد به باغِ دلگیر و به گامهای سرد و شتابناک خود فکر کرد که او را به مدرسه برمیگرداندند و به هوای سنگین کلاس و سروصدای بچهها. خود را در فضای آن شهر محبوس دید. در تنگنا و بیهوا. دستِ کارلا بر بازویش سنگینی میکرد.
کارلا با صدایی آرام گفت: «لزومی ندارد من شوهردار بمانم».
پیتر به او نگاه کرد بیآنکه بداند چه جوابی باید به او بدهد. کارلا میخواست خودش را به او تحمیل کند. پیتر عاشقش نبود. فقط عشقبازی با او را دوست داشت، اگرچه تازگیها دیگر آن کششِ اولیه را هم به او نداشت. احساس کرد لازم است مدتی او را نبیند. و چند هفتهای از او دور باشد شاید دوباره کشش اولیه بیدار شود. همهٔ احساسی که به کارلا داشت همین بود؛ در حد تنوع و هیجان.
آرزو کرد کارلا بتواند منطقی رفتار کند و خودش را به دستِ احساسات نسپرد. «این ربطی به من ندارد کارلا. من هرگز از تو نخواستهام از آلن جدا شوی. آنچه من از تو میخواهم چیز دیگریست».
کارلا با صدایی لرزان، آکنده از حسِ تنها شدن و ترس پرسید: «چه چیز دیگری؟»
پیتر ایستاد، کراواتش را از پشتی صندلی برداشت و شروع کرد به بستن آن: «نمیدانم». اما تا نگاهش به نگاه کارلا گره خورد، ناگهان دلش برای او سوخت. مرد در بیستوهفت سالگی، وقتی پای عشق در میان نباشد بهراحتی به دامِ ترحّم میافتد. به روی کارلا لبخند زد: «هرچند میدانم چه میخواهم. و بازوانش را برای در آغوش کشیدن او از هم گشود». کارلا مطیعانه در آغوش او لغزید. پیتر، پیراهن او را از تنش درآورد و گفت: «این». چیزی که من میخواهم این است. و همچنانکه او را میبوسید به عقربههای ساعت روی دیوار آشپزخانه نگاهی انداخت. بیست دقیقه. فقط بیست دقیقه وقت داشت و همین برای عشقبازی با او، تکیه داده به دستشویی آشپزخانه کافی بود. فکر کرد پیش از این هرگز با کسی تکیه داده بر دستشویی آشپزخانه عشقبازی نکرده بود. بعد، وقتی میخواست برود، کارلا دوباره همان حرفها را تکرار کرد. «یک شب با هم بیرون برویم، رستورانی، جایی. همینقدر که من آدمهای دیگر را هم در کنار خودمان احساس کنم. و هوا را. جایی که من احساسِ زندانی بودن نداشته باشم میخواهم باور کنم که بیدارم و همه چیز واقعیت دارد، میفهمی چه میگویم؟»
این را با لحنی پرسید که پیتر چارهای جز موافقت پیدا نکرد: «باشد! حتماً ترتیبش را میدهم. قول!»
یک هفته بعد، غروبِ جمعه، کارلا داشت خود را برای بیرون رفتن با پیتر آماده میکرد. پیتر میزی برای شام در رستورانی در لندن رزرو کرده بود و آنها قرار بود یکدیگر را آنجا ملاقات کنند. توافق کرده بودند که نباید با هم از هانتزبریج راه بیفتند زیرا امکان اینکه آشنایی از دانشکده یا تفت (taft) از همسایهها آنها را در قطار ببیند کم نبود. کارلا به آلن گفته بود که برای دیدنِ چند دوست قدیمی دوران مدرسه در هرنه هیل میرود جایی که چند سال پیش درس میداد؛ یک محفلِ کاملاً زنانه. و اگر دیر شود بعید نیست شب بماند و صبح برگردد. با اینکه در مورد رابطهٔ نامشروعش با پیتر خود را چندان سرزنش نمیکرد، اما آن روز، وجدانش معذّب شده بود. نگاه کردن توی چشمهای آلن و دروغ گفتن احساس بدی به او داده بود. بهخصوص که آلن با مهربانی لبخند زده و آرزو کرده بود به او و دوستانش خوش بگذرد. راستی از بروبچهها کیها را میدید؟ لوئیز یا هیلاری؟ حتماً به آنها سلام گرم او را برساند.
جلوی آینه ایستاد و آرایشش را با حرکاتی عصبی کامل کرد. بعد چند قدم عقب رفت تا سرتاپایش را در آینه برانداز کند، بیآنکه جرأتِ نگاه کردن در چشمهای خودش را داشته باشد. با این همه به خود گفت هیچ دلیلی ندارد برای آلن دل بسوزاند. پیوند آنها به آخر خط رسیده بود و اگر او نمیتوانست این را بفهمد مشکلِ خودش بود. کارلا آیندهٔ تازهای را انتظار میکشید. اگرچه در تفکراتش شکل دادن به این آینده برایش سخت مینمود. هیچ چیزِ روشن و تعیینکنندهای پیش رویش نبود؛ ذهنش پر بود از سایهها، اگرها و اماها. حتی از عشقِ پیتر به خود اطمینان نداشت اما فکر میکرد اگر پیتر عاشق او باشد هیچ چیز مانعِ با هم بودنِ آنها نخواهد بود. امشب، اولین قدم را برای بخشیدن جنبهای عاشقانه به رابطهای که محدود به سکس شده بود برمیداشتند.
آلن روی کاناپه نشسته و مشغول برنامهریزی برای جشن هفتهٔ آیندهٔ مدرسه بود وقتی کارلا وارد شد از دیدنِ او، آن همه زیبا و دلربا یکه خورد. کارلا همیشه خوشلباس بود اما آن شب، از همیشه زیباتر بهنظر میرسید. میدرخشید.
حجم
۳۱۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۴۷ صفحه
حجم
۳۱۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۴۷ صفحه
نظرات کاربران
غیرقابل پیش بینی و عبرت آموز کار آلن دلم رو خنک کرد واقعا توصیه میکنم
کتاب جالبی بود پر از داستانهای زن و شوهری به نظر من آموزنده هم بود 👌
بنظرم کتاب خوبی بود و من هم سن یکی از شخصیتها هستم و تمام احساساتشو تجربه کردم و میکنم.دوسش داشتم
کتاب جالبی بود، فکر کنم موضوع این داستان، مشکل و رویاپردازی خیلی از زنان امروزی باشه.
جالب بود خوشم اومد
کتاب خوبیه