دانلود و خرید کتاب ابدی مهدی صفری
تصویر جلد کتاب ابدی

کتاب ابدی

نویسنده:مهدی صفری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۲۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ابدی

رمان ابدی نوشته مهدی صفری داستانی پرماجرا از سفر جوانی به کربلا و گرفتاری‌اش در چنگال داعش می‌گوید.

 درباره کتاب ابدی

رمان ابدی ماجرای جوانی به نام امیرعلی است که با دامادشان و همراه با یک عده جوان دیگر  به زیارت عتبات عالیات می‌رود. آنها در سفر به کاظمین غافگیر شده و توسط داعش به اسارت گرفته می‌شوند. در طول اسارت و بعد از آن حوادثی رخ می‌دهد که منجر به تحول شخصیت امیرعلی می‌شود.

سوژه این رمان داعش است و تروریسم و تبعات آن از مسائلی است که نویسنده در این اثر به آن پرداخته است. پرداختن به این سوژه جسارت می‌خواهد و آن این است که معمولا نویسندگان و حتی سینماگرانی که رو به چنین سوژه‌هایی می‌آورند فاقد تجربه زیستی درک آن واقعه‌اند و ممکن است به دام تخیل مخل بیفتند.

 مهدی صفری نویسنده جوانی است که در این رمان این جسارت را به خرج داده و سعی کرده تصویری نزدیک به واقعیت از این گروهک تروریستی ارائه دهد.

 خواندن کتاب ابدی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان‌های سیاسی و اجتماعی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب ابدی

کم‌کم هم‌کاروانی‌ها پیدایشان شد. بعضی‌ها با هم آشنا بودند. دست می‌دادند و سلام‌علیکی می‌کردند و حلقه درست می‌کردند. عده‌ای خانواد‌گی ثبت‌نام کرده بودند و دسته‌جمعی خودشان را به قرار رسانده‌بودند. لابه‌لای جمعیت دور دور می‌کردم بلکه آشنایی ببینم ولی خبری نبود. ترجیح دادم تا آمدن امین روی جدول پیاده‌رو جا خوش کنم. هرکس به قرار می‌رسید اولین کارش حاضری زدن پیش آقای جعفری، مسئول کاروان بود. پیدا کردنش با آن اندام ریزه‌میزه‌ی شبیه باطری قلمی و قد کوتاه ساده نبود. یک تابلو مثل کفگیر دستش گرفته بود و گاهی وقت‌ها برای اعلام موقعیت آن را تکان می‌داد که اصلاً هم به چشم نمی‌آمد. آقای جعفری را هر کسی یک جور صدا می‌زد‌؛ حاج‌آقا، حاج‌حسن، حسن‌آقا، داش‌حسن. بسته به صمیمیت و مدت آشنایی القاب آقای جعفری تغییر می‌کرد. تقریباً همه‌ی کاروان از محله‌ی گوگَل و مقصودبیک بودند و بیش‌تری‌ها با چند نشانی می‌توانستند دیگران را شناسایی کنند. حاج حسن‌آقا داخل بازارچه‌ی تجریش مغازه‌ی فروش ظروف یک‌بار مصرف داشت و در کنار کارش گاهی وقت‌ها کاروان راه می‌انداخت و به عتبات می‌برد. آن‌طور که امین تعریف می‌کرد، هر بار او را هم برای مداحی می‌برد. امین در محله‌شان زبان‌زد بود. قبولش داشتند. این را موقعی فهمیدم که با پدر برای تحقیق به گوگَل رفتیم.

بالأخره سروکله‌ی رفقای هیئتی امین هم پیدا شد. همه لباس مشکی تنشان بود. تقریباً هر دوهفته یک‌بار روضه‌خوانی و هیئت بر قرار بود. یکی‌دو بار با پدرم رفته بودیم. همان‌جا با بعضی‌هاشان آشنا شدم. برایم جالب بود که قبل از این‌که ما آن‌ها را بشناسیم آن‌ها ما را می‌شناختند و کلی تحویلمان گرفتند. پدرم از این‌که آن‌قدر احترامش گذاشته بودند خوشش آمد و همین باعث شد نرم‌تر از روزهای قبل با امین تا کند.

آشنایی خانواده‌ی ما با آن‌ها خیلی طولانی نبود. مادرم دو روز در هفته در خانه‌ی سلامت اختیاریه بیمار ویزیت می‌کرد و سرپرست آن‌جا خانم سمیعی بود. بعد از چند بار رفت‌وآمد خانواده‌ها، امینِ یکی‌یکدانه، گلویش پیش الاهه گیر کرد و بالأخره مادرش پا پیش گذاشت و الاهه ازخداخواسته، قبول کرد. معلوم بود او هم طلبه‌ی امین شده. اوایل پدر چند باری نه و نو آورد. از کارهای مداحی و هیئت‌داری و این‌جور چیزها خوشش نمی‌آمد. نه این‌که آدم مذهبی‌ای نباشد، دائم در این کارها بودن و هرشب هرشب هیئت‌رفتن را نمی‌پسندید. خودش گاهی وقت‌ها در مراسم‌شرکت می‌کرد. بدش هم نمی‌آمد من و الاهه با او برویم. اما هیچ‌وقت یادمان نمی‌آید در خانه روضه راه انداخته باشیم. نگاهی به ساعتم انداختم. تشنه بودم ولی ترجیح می‌دادم کم‌تر آب بخورم. همان‌طور که زیر سایه‌ی درخت کنار جدول نشسته بودم یک نفر با پیراهن مشکی کهنه و چشم‌های از حدقه بیرون‌زده از جلوم رد شد. قیافه‌اش شبیه همانی بود که جلوی درمانگاه دیدم. به‌یاد گذشته‌ها افتادم.

یک هفته‌ای از مهمانی می‌گذشت. سوئیچ ماشین پدر را گرفتم تا پی مادر بروم. خیلی کم اتفاق می‌افتاد که اجازه دهد تنها رانندگی کنم. یا خودش یا مادر کنارم می‌نشستند و راهنمایی می‌کردند. به‌قول مادرم، کار چشم سوم را می‌کردند. اوایل فکر می‌کردم نشستن آن‌ها کنارم، بدتر گیجم می‌کند ولی وقت‌هایی که نبودند تازه می‌فهمیدم چقدر حضورشان برایم قوت‌قلب بوده است و واقعاً چشم سوم به‌درد می‌خورد.

بااین‌که فاصله‌ی درمانگاه تا منزلمان تنها یک ایستگاه بود و همیشه مادر این مسافت را هفت دقیقه‌ای پیاده می‌آمد، بعضی شب‌ها دنبالش می‌رفتم. بعضی شب‌ها هم پدر پیاده پی مادر می‌رفت و قدم‌زنان به خانه‌می‌آمدند که معمولاً خیلی بیش‌تر از تنها آمدن مادر طول می‌کشید. یاد جوانی‌هایشان می‌افتادند و راهشان را کج می‌کردند و اگر تابستان بود یک ساعتی در پارک سر کوچه و اگر زمستان بود دوتایی در رستوران سنتی کنار بلوار خلوت می‌کردند. من و الاهه چند‌باری به شوخی مچشان را گرفته بودیم. مچ‌گیری در شب‌هایی که هردو بی‌دلیل از اشتها می‌افتادند و یا با خود ته‌مانده‌ی غذایشان را آورده بودند کار آسانی بود.

همیشه پیدا کردن جای پارک در آن کوچه‌ی سه‌متری درمانگاه مصیبت بود. از وقتی پشت فرمان نشستم و ماشین را از پارکینگ بیرون آوردم عزای پارک کردن گرفته بودم. اتفاقاً برعکس همیشه یک جای پارک عالی درست روبه‌روی درمانگاه دیدم. انگار برای من رزرو شده بود. خیلی دقیق پارک کردم و پیاده شدم. دوست داشتم وقتی مادرم می‌بیند، هیچ عیبی در پارک دوبلم نباشد. همین‌طور که در حال برانداز کردن ماشین بودم، متوجه پوستری شدم که در کنار پیاده‌رو، درست پشت جایی که پارک کرده‌بودم، چسبیده شده‌بود. «شهید مهدی نوروزی، مدافع حرم»

چهره‌ی شهید برایم آشنا بود. انگار یک جایی دیده بودمش ولی هرچه نگاه کردم یادم نیامد.

داخل درمانگاه شدم. همان لحظه‌ی اول با خانم سمیعی روبه‌رو شدم. سلام کردم. مثل همیشه مفصل تحویلم گرفت. حال همه را پرسید. حتی حال مادرم را پرسید. خانم سمیعی در حال چاق‌سلامتی بود که مادر پیدایش شد. کیف مشکی گَل‌وگشادش را باز کرده بود و روپوشش را همان‌طور مچاله در آن فرو کرد. معمولاً بعد از هرچند بار ویزیت آن را به خانه می‌آورد و می‌شست و برای همین، روپوش دکتری‌اش خیلی زود کهنه و زوار دررفته می‌شد. یکی از کادوهای این چندساله‌در روز تولد مادرم همین روپوش سفید دکتری بود.

از خانم سمیعی خداحافظی کردیم و از درمانگاه خارج شدیم. یک بار دیگر نگاهم به عکس روی پوستر گره خورد. مادر سری تکان داد و گفت: «آخ. جوان مردم!»

«می‌شناسیش؟»

مکروبه
۱۴۰۱/۰۶/۳۰

ازمعدود کتاب هایی که خیلی مستقیم وواضح ازجنایات داعش پرده برداشته البته بعد ازکتاب دختری که ازچنگ داعش گریخت.برای دوست عزیزی مقداری ازکتاب رو گفتم گفت مجبوری کتاب هایی که اینقدر روحیه ات رو بهم میریزه بخونی؟ گفتم: گاهی اوقات

- بیشتر
احسان
۱۴۰۰/۰۵/۲۶

واقعا جذاب و دردناک بود. روح همه شهدای مدافع حرم که باعث آزادی ما شدند شاد

ya' Mahdi
۱۴۰۰/۰۷/۱۱

با سلام. همین الان کتاب رو به پایان رساندم. به نظرم خیلی دلنشین بود.خیلی! شخصیت اصلی داستان نمی دونم چرا منو لحظه به لحظه به یاد خودم میندازه. *شهدا شرمنده ایم * هم برای خودش فلسفه ای داره هااا که متوجش نبودم .!!😔 خداوندا یاریمان

- بیشتر
تهمینه
۱۴۰۱/۰۷/۱۹

راوی کتاب یک آدم معمولی هست مثل اکثر ما ...قصاوت های ذهنی داره مثل اکثر ما ...نهایت غصه اش ترک دیوار و گرما و گرسنگی و خستگی مثل ما ...و این باور پذیری داستان را زیاد می‌کند . داستان از این

- بیشتر
شهید زهره بنیانیان
۱۴۰۰/۰۳/۱۸

با این که قلم خوب و داستان جذابی داشت ولی اصلا روح و روانم رو ریخت بهم‌...نتونستم تا آخرش بخونم‌. خوندنش طاقت میخواد... السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...

آر-طاقچه
۱۴۰۰/۰۳/۲۱

متن روان و خوبی دارد ولی طاقت می خواهد خواندنش واقعا قدر امنیت خودمان را بدانیم

فاطمه
۱۴۰۲/۰۵/۰۳

هرچند که بر خلاف کتاب های دیگه ای که با این موضوع خونده بودم و واقعیت بودن، این کتاب واقعیت نبود اما حقیقت بود و نویسنده از خودش ننوشته بود؛ واقعا چیزهایی که محقق شده رو جمع اوری کرده بود

- بیشتر
Mari.ll
۱۴۰۲/۰۳/۲۲

این رمان رو یکی از دوستام بهم هدیه داد. نزدیک یه سال تو کتابخونه ام خاک میخورد. آخرش نشستم این رمان رو خوندم گفتم فقط ده صفحه از کتاب رو میخونم چون اصلا از ژانر همچین رمانایی خوشم نمیومد. وقتی به خودم اومد

- بیشتر
کاربر 4143686
۱۴۰۲/۰۳/۰۳

خیلی کتاب قشنگی بود دوست دارم به همه معرفیش کنم انقد ک لذت بردم باهاش حس میکنم خیلی بهش بی توجهی شده:)

بهنام پور
۱۴۰۱/۰۹/۲۸

داستان بسیار خوب با توصیف صحنه و شخصیت عالی

«دست‌خوش. دستی که باهاش دشمن علی رو کشتی باید بوسید.»
تهمینه
«ناد علیاً به هوای نجف/ یاد حرم برده قرارم ز کف/ باز هوای نجفم آرزوست/ علی در دو جهان آبروست/ یک نظرم گر بکند بوتراب/ ذره‌ی ناچیز شود آفتاب/ حیدر کرار علیک‌السلام/ عشق فقط حب علی والسلام
Fatemeh Mehraban
از خیلی‌ها شنیده بودم، کربلا رفتن دعوتی است و هر که دعوت شود و نرود بی‌معرفت است. نمی‌خواستم بی‌معرفت باشم.
mh.mirvakili

حجم

۱۸۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۱۸۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۵۷,۶۰۰
تومان