کتاب دو روایت از یک عکس
معرفی کتاب دو روایت از یک عکس
کتاب دو روایت از یک عکس داستانی تاریخی با زبان طنز از ابراهیم حسن بیگی برای نوجوانان است. داستان درباره بچه غولی است که از چراغ جادو بیرون آمده و به قصر پادشاه ایران، رضاخان، رفته است و شاهد اتفاقاتی است که در این دوران رخ میدهد.
داستان دو روایت از یک عکس در دورانی رخ میدهد که رضا شاه میخواهد سلطنت را به پسرش، محمدرضا واگذار کند و خودش از تهران به اصفهان برود. بچه غول قصه درست در همین روزها است که به قصر شاه میرسد. پای درد دل او مینشیند و با شاه و گفتگو میکند و روایتهای جذاب از این دوران تاریخی را برای مخاطبانش تعریف میکند.
کتاب دو روایت از یک عکس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب دو روایت از یک عکس برای نوجوانانی که به داستانهای تاریخی و تاریخ معاصر ایران علاقه دارند، جذاب است.
درباره ابراهیم حسنبیگی
ابراهیم حسن بیگی در سال ۱۳۳۶ روستای خواجه نفس از توابع بندر ترکمن در استان گلستان متولد شد. او داستاننویسی را در سال ۵۹ آغاز کرد و با شروع جنگ تحمیلی ایران و عراق به کردستان رفت. از آن پس اغلب آثار او حال و هوای دفاع مقدس دارد.
از ابراهیم حسن بیگی تا به امروز بیش از ۱۴۰ کتاب داستانی منتشر شده است که از مشهورترینهای آن میتوان از رمانهای محمد، قدیس، بنفش، شب ناسور و ریشه در اعماق نام برد.
بخشی از کتاب دو روایت از یک عکس
شاه ابتدا همسر دومش، عصمتبانو، دخترها و پسرهایش را به سمت اصفهان فرستاده بود. خودش قرار بود چند روزی بماند و بعد برود، اما به محض اینکه شنید قوای روس از کرج به سمت تهران حرکت کردهاند، تصمیم گرفت تهران را ترک کند. انگلیسیها هم پیغام دادند بهتر است شاه هرچه زودتر از تهران برود.
این چند روز کاخ شاه جنب و جوش عجیبی داشت. خیلی از بزرگان نظامی و دولتی میآمدند و میرفتند. برخی چاپلوسانه اشک تمساح میریختند و بعضیها قول میدادند در کنار شاه جوان میمانند و خدمت میکنند. برای رضاخان این حرفها مثل حنایی بود که رنگ نداشت. کار از کار گذشته بود و او باید به سوی سرنوشتی نامعلوم میرفت. حتی نمیدانست سر از کجا در خواهد آورد. انگلیسیها گفته بودند فعلاً تهران را به سوی اصفهان ترک کن تا ببینیم چه دستوری از لندن میرسد. مردی که سالها دستور داده بود و همه بدون چون و چرا اجرا کرده بودند، حالا باید منتظر دستور میماند؛ آن هم دستوری از لندن که بگویند کجای این کره خاکی اجازه سکونت دارد.
رضاخان وارد اتاق کارش شد؛ جایی که من روی گنجه بین شمعدانیهای نقرهای نشسته بودم. یاورباشی، پیشکار مخصوصش، وسط اتاق ایستاد. قدی کوتاه و هیکلی کپل داشت با سری تاس. رضاخان از توی کشوی میز کارش چیزهایی برداشت و داخل صندوقچهای ریخت. بعد آن را به یاورباشی داد و گفت ببرد داخل ماشین بگذارد. یاورباشی صندوقچه را گرفت و بیرون رفت. رضاخان عصایش را از کنار میزش برداشت و به طرف من آمد. انگار زمان خداحافظی فرا رسیده بود. من هم گویی به پایان مأموریت کوتاه و ناتمام خودم رسیده بودم.
ـ خوب، آمادهای بچهغول؟
بعد عصایش را زد زیر بغلش، با هر دو دست چراغ را جلوی سینهاش گرفت و ادامه داد: «به سفری نامعلوم و احتمالاً بیبازگشت میرویم؛ همین حالا.»
ـ من؟ من چرا؟
ـ از تو خوشم آمده. بودن در کنار تو مانند بودن در سرزمین افسانهای است. یکجورهایی بچگیهایم را به یادم میاندازی. میخواهم تو را هم با خودم ببرم.
ـ اما من این چند روز به دردتان نخوردم. کاری از من ساخته نبود. از این به بعد هم کارهای نیستم.
لبخندی زد و گفت: «چرا. تو پدرسوخته یک چیزهایی بلدی. اما همینقدر که در تبعید و غربت همصحبتی مثل تو داشته باشم، دلم قرص میشود. همین کافی است.»
ـ ممکن است از شما انتقاد کنم و گاهی غر بزنم و خاطر ملوکانه را برنجانم.
ـ من از این به بعد شاه نیستم و خیلیها به من غر خواهند زد. از فرداست که انتقادها شروع شود؛ از مجلس گرفته تا دولتیها. همینهایی که بله قربانهایشان گوش فلک را کر میکرد. مردم که میدانم از شادی بشکن میزنند و علنی فحشم میدهند. تو هم هرچه دلت خواست بگو. دیگر برایم اهمیتی ندارد.
حرفی نداشتم بزنم. راستش خودم هم بدم نمیآمد با او باشم و سالهای باقیمانده عمرش را ببینم.
رضاخان چراغ جادو را برداشت از اتاق بیرون رفت. یاورباشی پشت در اتاق ایستاده بود. عصایش را به دست او داد و گفت: «بگذارش روی صندلی اتومبیل.»
یاورباشی با تعجب به چراغ جادوی توی دست شاه نگاه کرد. حیاط کاخ شلوغ بود. نخستوزیر و تعدادی از وزرا و سران ارتش توی حیاط دور ولیعهد، که از این لحظه به بعد شاه کشور شده بود، حلقه زده بودند.
رضاخان از پلههای کاخ پایین آمد. حلقه جمعیت از هم شکافت. همه به طرفش هجوم آوردند. جلوتر از همه محمدرضا شاه بود و پشت سرش آقای فروغی نخستوزیر. تقریباً همه به چراغ جادوی توی دست چپ رضاخان خیره شده بودند و دلشان میخواست بدانند این دیگر کدام عتیقه گرانقیمتی است که شاه میخواهد با خودش ببرد. محمدرضا شاه پرسید: «این چیست پدر؟» رضاخان جوابش را نداد. نه محمدرضا شاه جوان و نه هیچیک از بزرگان حکومت جرئت نکردند درباره چراغ از شاه چیزی بپرسند، اما اغلب زیرچشمی نگاهم میکردند.
معلوم نبود کدامشان از رفتن شاه خوشحالاند و کدامشان ناراحت. همه ظاهری اندوهگین داشتند. رضاخان سعی میکرد لبخند بزند، اما فقط تلخندی به چهره داشت. محمدرضا کلاه نظامیاش را از سر برداشت و مقابل پدرش ایستاد. لابد او خوشحالترین فرد این جمع بود. از این به بعد میتوانست فرمانروای مطلق کشور باشد؛ شاهنشاه آریامهر.
احتمالاً فرماندهان نظامی حال و روزشان بهتر بود و خوشحال بودند شاه بداخلاق و مستبدشان دارد میرود. آنها بیش از همه تحقیرها و توهینهای شاه را دیده بودند. همین چند روز پیش بود که رضاخان امرای بلندپایه ارتش را در حیاط کاخ جمع کرد و سرتیپ نخجوان و سرتیپ ریاضی را با غلاف شمشیر به باد کتک گرفت و مجروحشان کرد.
حجم
۲۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۲۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
نظرات کاربران
دوست نداشتم مسخره بود