کتاب فادیا (جلد اول)
معرفی کتاب فادیا (جلد اول)
کتاب فادیا (جلد اول) نوشتهٔ حدیث افخمی است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان فانتزی را در سال ۱۴۰۲ منتشر کرده است.
درباره کتاب فادیا (جلد اول)
کتاب فادیا (جلد اول) حاوی یک رمان معاصر ایرانی است که از استرالیا و سال ۲۰۳۹ شروع میشود. جلد نخست از مجموعهٔ «فادیا» به قلم حدیث افخمی، «بازگشت به خانه» نام گرفته است. در این داستان فانتزی با «متیو » آشنا و همراه میشوید. متیو، نوجوانی ایرانی است که زندگی پیش از ۹سالگیاش را به یاد نمیآورد و اصلاً نمیداند باید در زندگیاش برای چه چیز و چطور تلاش کند. او با پدرخواندهاش «دکتر داتان» و پسر او زندگی میکند؛ تا اینکه با پیداشدن سروکلهٔ «عابس» و «مجتبی»، زندگی متیو عوض میشود. متیو به ایران آورده و با یک راز روبهرو میشود. راز بزرگی که آیندهٔ متیو و جهان را میتواند تغییر دهد، چیست؟ حدیث افخمی در مجموعهٔ «فادیا»، شما را به آبادانِ ۱۵ سال بعد میبرد؛ به زمانی که گروهی مخفی در حال برنامهریزی نهایی برای از بینبردن دشمن شمارهٔ یک انسانها هستند. با متیو همراه شوید تا داستان را بدانید.
خواندن کتاب فادیا (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فادیا (جلد اول)
«ترس شبیه خوره به جانم افتاد. انگار همهچیز آهسته شده بود. یک چیز کوچک را گوشهٔ چشمم دیدم. به روبهرو نگاه کردم. دختربچهای شاید سهساله، آن طرف رود پاهای برهنهاش را روی خاک میکوبید. به ترس خودم خندیدم و برای بچه دست تکان دادم. بلند و تیزتر خندید و جلو آمد. لبخندم آرام بسته شد. دستم را جلویش تکان دادم و داد زدم: «نه! جلو نیا. خطرناک است.»
بچه داشت جلو میآمد و با دو قدم دیگر به آب میرسید. کمی جلو رفتم. پایم روی آب شلپ صدا کرد.
دستم را مدام تکان میدادم تا از ساحل دورش کنم، اما او هم برایم دست تکان میداد. صدای دویدن یک نفر را از پشتسرم شنیدم. یک آن، در سمت راستم عابس را دیدم که چیزی را به زمین کوبید و پلی شبیه نردبان روی رودخانه ساخته شد. یک دفعه پای بچه لیز خورد و بدون تعادل در آب افتاد. نفسم بند آمد. لیوان را انداختم و درون آب دویدم و دستم را بهسمتش دراز کردم. زیر پایم خالی شد و آب سریع به چانهام رسید. سر چرخاندم. بچه را دیدم که دستوپا میزد و صدای خفهای از دهانش بیرون میآمد. آب دور دستوپایم پیچیده بود و مرا به زیر میکشید. خودم هم داشتم غرق میشدم. دستوپا زدم و دوباره بالا آمدم. چشمانم میسوخت، اما سعی کردم دنبال بچه بگردم. خبری از او نبود. به زیر کشیده شدم و چشمانم بسته شد.
بیشتر از اینکه نگران خودم باشم، نگران دختربچه بودم. داغ کردم و شوکی شبیه رعد دیشب سبب شد تنم از درون بسوزد. سرم بالا آمد و بدنم بیحرکت و صاف ماند. دستانم دو طرف بدنم خشک ایستادند و یک دفعه انگار قلبم در کلِ بدنم بتپد، تکان شدیدی خوردم. آب در اطرافم موج برداشت و برای چند ثانیه، حجم آب رود بهشدت کم شد و من توانستم روبهرویم را ببینم.
نخلها بهسمت خانههای پشتشان خم شده بودند. چراغها منفجر میشدند و موجِ بزرگی با ماهیهای پرنده در ساحلِ خاکیِ روبهرو سقوط میکرد. صدای دویدن عابس از سمت چپ شنیده میشد. سرم را چرخاندم. موج بزرگی در حال شکستنِ پل ساختگی بود. عابس در یک حرکت سریع، یک پایش را روی قسمتی از پل فشار داد، به هوا پرید و در موج بلند روبهرو فرو رفت. فریاد زد: «تمامش کن.»»
حجم
۱۷۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه
حجم
۱۷۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه
نظرات کاربران
دوستش داشتم. ایدش نو و جدید بود... طبیعتا اولش خیلی با فضای داستان آشنایی نداشتم و ارتباط نمیگرفتم. اما مجموعا دوستش دارم و منتظر جلد بعدیشم... اگه بیشتر از این سبک کتاب ها داشتیم خیلی خوب میشد. مشتاقانه منتظر جلد بعدیم.
خیلی الکی بود تا آخرش خوندم ولی نفهمیدم چی شد