
بریدههایی از کتاب یادداشت های راننده نیمه شب
۵٫۰
(۲۲)
یادت نیست وقتی یازده سالمون بود، سعی کردی یه مورچهٔ گنده رو با ترقه منفجر کنی؟ بعد همهٔ مورچهها ریختن سرت و گازت گرفتن و سه روز خوابیدی توی بیمارستان.
i_ihash
با تشکر از شما
ارادتمند
الکس
ن. عادل
ارادتمند شما
الکس گرگوری
یک اشلیمزل غمگین و بیچاره
ن. عادل
ارادتمند
الکس گرگوری
پ. ن: فقط ۴۲ ساعت
ن. عادل
خب اگر بخواهید سیبزمینیترین آدم روی زمین باشید، بدون پنیر که مزه ندارد!
کاربر... :)
فهمیدم که همهٔ ما به نوعی آزاد هستیم، و همهچیز به نوع نگاهمان بستگی دارد. ما آزاد هستیم که بعضی آدمها را انتخاب کنیم و عاشقشان باشیم.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
«شما جوونها خیال میکنین آدمهای بالای شصت سال، هیچ کار دیگهای توی زندگیشون نکردهان؛ اما خوب گوشهات رو باز کن آقای اوممم! آقای ʼتصادفکن توی حال خراب’! من خییییییلی کارها کردهام!»
کاربر... :)
همانجور که ولو شده بودم روی میز، سعی کردم موهایم را از روی چشمم کنار بزنم. درد وحشتناکی پیچید توی بخیههای پیشانیام و سرم به جلو خم شد. اشکم درآمد.
«وای الکس! دردت اومد؟»
دماغم را بالا کشیدم.
«آره مامان!»
«حقّته!»
ن. عادل
مردم اونی نیستن که ظاهرشون نشون میده.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
میدونی مامانبزرگم اینجور وقتها چی میگفت؟»
«من، اوممم، نمیدونم آقا.»
«خب. من هم نمیدونم راستش. اون مُرده و من هم یهجوری فراموشی گرفتم که هفتهٔ پیش داشتم در اتاقم رو با مسواکم باز میکردم؛ اما یه چیز خوبی میگفت.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
سهم بعضی آدمها عشق است، سهم بعضیها هم زغالسنگ برای شام.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
حالا میمیری سر راهت وایستی و یکیدوتا هم شیرینی دانمارکی بخری برام؟
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
فکر میکنم یک درس مهم یاد گرفتهام: نمیتوانی کسی را از زندگیات بیرون بیندازی، فقط بهخاطر اینکه از او خوشت نمیآید یا از دستش دلخوری.
zima blue
یه روزی میفهمی که عذرخواهیهای واقعی، اما و اگه ندارن.
ویوی
میگفت نوشتن مثل دوچرخهسواری است. همین که دست نگه داری و به این فکر کنی که چطور داری رکاب میزنی، تعادلت به هم میخورد و میافتی.
zima blue
واقعاً پسر حساسی هستی الکس! باید روحیهت رو قوی کنی وگرنه دنیا برات جای سختی میشه.
کاربر ۱۳۹۹۳۳۵
با این زندگی سرگرمکننده، واقعاً چه نیازی به کافئین داشتم؟
zima blue
جناب سروان درون: شجاع باش پسر! توی اتاق کلی کار هست که دستت رو میبوسه. فقط باید بری توی اتاق و... و... به همنوعت کمک کنی، تا وقتی که بهت بگم دیگه کافیه... آه... کمک به همنوع!
بزدل درون: اما قربان! من واسه این مأموریت مهارت کافی ندارم.
جناب سروان درون: اولاً که به من نگو «قربان»! من واسه یه لقمه نونِ حلال کار میکنم. بعدش هم، تو هرچی لازمه یاد گرفتی. دلوجرئت به خرج بده و برو توی اتاق.
بزدل درون: چرا باید برم؟
جناب سروان درون: چرا؟ چرااا؟ ارتش چرا نداره پسرجون! تو فقط نقش یه تفنگ رو داری. بقیه دستور میدن و تو حمله میکنی. مگه تفنگ میپرسه چرا؟ تانک میپرسه چرا؟
دختر شمال♡
بزدل درون: نه، ولی یه بمب هوشمند چی؟ اون هم نمیپرسه چرا؟
جناب سروان درون: اوممم... نمیدونم من از این چیزهای جدید سر درنمیآرم. شاید بتونی یهجوری تنظیمش کنی که بپرسه چرا. اما میتونه بپرسه چرا پرسیده چرا؟ سؤال واقعی اینه که یه بمب هوشمند میتونه آگاهی و شعور داشته باشه؟ بر اساس سخنان جاودانهٔ سقراط...
بزدل درون: شما دارین من رو میترسونین.
جناب سروان درون: مهم نیست. به منطقهٔ عملیات رسیدیم. حالا برو و دیگه هم به من نگو قربان! نمیدونم چرا بچهسوسولهایی مثل تو رو راه دادیم توی ارتش. وقتی «جان وین» زنده بود، یه دونه از این جکوجونورهای بزدلِ بیارادهٔ نازکنارنجی نمیدیدی. همینهایی که واسه هر کاری یه بهونه...
دختر شمال♡
سهم بعضی آدمها عشق است، سهم بعضیها هم زغالسنگ برای شام.
دختر شمال♡
حجم
۱۵۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۵۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۴۶,۰۰۰
تومان