برای خرید و دانلود کتاب بیداری نوشته کیت شوپن و خواندن و شنیدن هزاران کتاب الکترونیکی و صوتی دیگر، اپلیکیشن طاقچه را رایگان نصب کنید.
کتاب بیداری نوشته کیت شوپن است که با ترجمه فرزانه دوستی منتشر شده است. کتاب روایت زندگی یک زن معمولی است که اسیر روزمرگی و تکرار است و تضصمیم میگیرید سنتها را زیر پا بگذارد و جور دیگری زندگی کند.
بیداری، بهدور از نمادهای بیدارگرانهٔ انقلابی، قصهٔ زنی معمولی است که خردهرؤیاهایی دارد و سر سوزن ذوقی، از رفاه زندگی زناشویی دلزده است، با ملال روزمرهاش میجنگد، درکی از «موهبت مادری» و «شکوه همسرداری» ندارد، به سنتها پشت میکند و آخرسر هم بهدست خود به فنا میرود. روایتِ آشنای زن طبقهٔ مرفه قرننوزدهمی که نمونههای اعلایش را در مادام بوواری گوستاو فلوبر، آناکارنینای لِف تالستوی و هدا گابلرِ هنریکایبسن دیدهایم، با این تفاوت که حالا نویسندهٔ داستان زن است.
تا اواسط قرن بیستم، بیداری رمان مهجوری بود که به اسم «ادبیات شهرستانی» در قفسهٔ کتابخانههای آمریکا خاک میخورد یا نم میکشید. اما اتفاقات مهم دهههای بعد، یعنی دهههای انقلابی شصت و هفتاد میلادی، رونق دوبارهای به قصهٔ ملالِ کیت شوپَن داد تا جایی که انتشارات آمریکایی غولآسای «نورتون» چاپ این کتاب را پذیرفت و دیری نگذشت که این اثر در برنامهٔ ثابت مطالعات دانشگاهی آمریکا گنجانده شد و جایگاه رفیعی به دست آورد که پیشاز آن به آثاری در قوارهٔ بهشت گمشدهٔ جان میلتون و موبی دیکِ هرمان ملویل داده میشد. این کتاب روایتی جذاب و فراموش شده است.
همان چاپ نخست کتاب بیداری کافی بود تا منتقدان باز نویسنده و کتاب را باهم بکوبند. بهجز چند نویسندهٔ زن، که نظر مثبتی داشتند و شخصیت ادنا پونتلیه را باورپذیر میدانستند، در روزنامهها و مجلات شخصیت زن داستان را «حالبههمزن»، «مریض» و «خودخواه» نامیدند و حتی منتقدی محلی گفت که کتاب «ناسالم» است و از اخلاقیات بویی نبرده است.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی غرب پیشنهاد میکنیم
کاترین (کیت) اُفلاهِرتی در هشتم فوریهٔ ۱۸۵۰ در سنتلوئیسِ ایالت میزوری به دنیا آمد. در نیمهٔ قرن نوزدهم، سنتلوئیس شهر جنوبی مهمی در آمریکای آن دوره بود که، بهلطفِ مجاورت با رودخانهٔ میسیسیپی و خطآهن، سر راه مسافرانِ امیدوارِ غرب قرار داشت و آدمهایی از همه قماش، برای تجدید قوا و تهیهٔ ارزاق سفر، آنجا اتراق میکردند. خانوادهٔ افلاهرتی و همسایگانشان از بردهدارانی بودند که در دورهٔ جنگ داخلی به اتحاد ایالات جنوبی علیه ایالات شمالی پیوسته بودند و بهعبارتی اصالت و سنت دو بالِ افتخارشان بود. کیت در میانهٔ آشوبهای فرهنگی و سیاسی پابه چنین خانوادهای گذاشت. کیت هنوز ششساله نشده بود که پدرش در سانحهای از دنیا رفت و چون با فرهنگِ مادری بیشتر دمخور بود از همان کودکی تحت تعلیمات مادربزرگ فرانسویاش خواندن و نوشتن این زبان را فرا گرفت و توانست در سال ۱۸۶۸ تحصیلات خود را در آکادمیِ سیکردهارت زیر نظر راهبههای سختگیرِ سنتلوئیسی ادامه دهد. او، که طبیعتا آیندهای جز همسری و مادری برای خود متصور نبود، بختیار بود که در خانوادههای کریول (آمریکاییهایی از نژاد فرانسوی) آموزش موسیقی (پیانو) و ادبیات (نوشتن شعر و مقالات) از سرگرمیهای مجاز و ممتاز شمرده میشد و سرانجام این دخترِ همهچیزتمامِ همسر شایستهٔ جوانی اشرافی از طبقهٔ خود به نام اُسکار شوپن شد که خانوادهاش از ملاکان بنام سنتلوئیس و صاحب مزارع پنبه بودند و آنها هم فرانسویتبار محسوب میشدند. کیت از این ازدواج صاحب شش فرزند شد و به زندگی نسبتا مرفه خود با شوهرش ادامه داد. همسر کیت، اسکار شوپن، از نژادپرستان دوآتشهٔ سنتلوئیس بود و همانجا در تابستان ۱۸۷۴ در حرکتی خشونتبار علیه «سیاهان» سهیم بود. او در دسامبر سال ۱۸۸۲ براثر ابتلا به مالاریا درمیگذرد و کیت شوپن قبلاز سیسالگی بیوه میشود. کیت تا دو سال بعد در املاک روستایی شوهرش باقی میماند و به مزارع پنبه سرکشی میکند تا بدهیهای شوهر را تصفیه کند. اما بعد تصمیم میگیرد به شهر زادگاهش برگردد و تازه آن زمان است که نویسندگی حرفهای را، بهتشویق و حمایت دوستانِ روشنفکر و عمدتا اصلاحطلب که نوشتههای او را خوانده بودند و همینطور برخی نزدیکان دلسوز که نشانههای افسردگی را در او مشاهده کرده بودند، آغاز میکند.
کیت در سیونهسالگی نخستین رمان خود را با عنوان خاطی به نگارش درمیآورد. نوشتن دربارهٔ طلاق و زنانِ الکلی، آنهم به قلم یک زن، در تحملِ جامعهٔ آن زمان نمیگنجید. اما کیت منتظر تأیید دیگران نماند و به نوشتن ادامه داد و سعی کرد بازار ادبیات را بهتر بشناسد. از روزنامههای محلی فاصله گرفت و آثارش را به مجلههای معتبر سرتاسری کشور مثل ووگ و یوثکامپنین سپرد. در انتخاب موضوع جسارت نشان میداد و از بیماریهای آمیزشی، خیانتهای زناشوهری و ازدواجهای بینانژادی (مخصوصا آمیزش سیاه و سفید) مینوشت. بااینحال مجموعه داستانهای کوتاهش که در ۱۸۹۴ با عنوان مردمِ بایو منتشر شد به ناامیدی دیگری انجامید. معیار قضاوت منتقدان ادبیِ آن دوره دربارهٔ نویسندگان زن و مرد یکسان نبود و هرآنچه مثلا از قلم کسی مثل ویلیام دینهاولز یا گی دو موپاسان پسندیده بود از قلم نویسندهٔ زن ناروا و نانجیبانه بهنظر میرسید. مجموعهداستان دومش شبی در آکادی را در سال ۱۸۹۷ منتشر و نظر چند منتقد را جلب کند. کیت حالا در اوج خوشبختی و خلاقیت بود و محافل ادبی سنتلوئیس او را به رسمیت شناخته بودند. در خلسهٔ این اعتبار، کیت مجموعهداستان سوم و داستان بلند بیداری را هم تمام کرد و در سال ۱۸۹۸ به ناشر سپرد ولی انحلال ناشر و رخدادهای سیاسیاجتماعی پیشبینینشده، مثل نبرد با اسپانیا، حسابوکتابهای کیت را بر هم زد و بیداری به آخرین اثر منتشرشدهٔ او تبدیل شد.
طوطی سبز و زرد توی قفس که بیرونِ در آویزان بود
مدام تکرار میکرد: «دور شو! دور شو! محض خاطر خدا! خیلیخوب!»
کمی هم اسپانیایی بلد بود و یک زبانِ دیگر که هیچکس جز مرغ مقلدی که آن طرفِ در آویزان بود و با سماجتی کلافهکننده آهنگِ همان جملهها را با سوت میزد، آن را نمیفهمید.
آقای پونتلیه، که دیگر نمیتوانست در آرامش روزنامهاش را بخواند، با حالتی منزجر و با توپ و تشر از جا برخاست. از ایوان بیرون رفت و از روی پلهای باریکی که کلبههای لُبران را یکبهیک بههم وصل میکرد گذشت. مدتی همانجا دم درِ عمارت اصلی نشست. طوطی و مرغِ مقلد از داراییهای مادام لُبران بودند و حق داشتند هر صدایی دلشان میخواست دربیاورند. آقای پونتلیه هم حق داشت که هروقت حوصلهاش را سر بُردند جمع آنها را ترک کند.
جلوی در کلبهٔ خودش ایستاد، چهارمین کلبه بعداز ساختمان اصلی و یکی مانده به آخرین کلبه. آنجا روی صندلی جنبان حصیریاش جا خوش کرد و کارِ خواندن روزنامه را از سر گرفت. آن روز یکشنبه بود و یک روز از تاریخ روزنامه گذشته بود. روزنامهٔ یکشنبه هنوز به گراندیل نرسیده بود. خبرهای بیاتِ بازار را که دیگر شنیده بود، پس سَرسَری نگاهی انداخت به سرمقالهها و خردهخبرهایی که دیروز قبلِ خروج از نیواورلئانز فرصت نکرده بود بخواند.
آقای پونتلیه عینک میزد. مردی بود چهلساله، متوسطالقامت، باریکاندام و کمی قوزکرده. ریشش مرتب و آراسته بود و موهایش قهوهای و صاف، که یکوری شانهشان کرده بود.
گهگاهی چشم از روزنامه میگرفت و به اطراف نگاهی میانداخت. سروصدای «عمارت» از همیشه بلندتر بود. به ساختمان اصلی میگفتند «عمارت» تا آن را از باقی کلبهها متمایز کنند. دو پرنده، ورّاج و سوتزنان، همچنان مشغول بودند. دو دختر جوان، دوقلوهای فاریوال، با پیانو دوئتی از اپرای زامپا مینواختند. مادام لبران مدام در رفتوآمد بود و هر بار که داخل خانه میرفت، با لحنی تند به پسرکِ پادو امرونهی میکرد و بیرون که میآمد، کموبیش با همان لحن به پیشخدمت دستور میداد. زنِ زیبا و شادابی بود، همیشه سرتاپا سپید بود و ساقدست میپوشید. دامن آهارخوردهاش در این بروبیاها چروک شده بود. کمی آنطرفتر، مقابل یکی از کلبهها، بانوی سیاهپوشِ محجوبی آهسته قدم میزد و تسبیح میگرداند. جمع کثیری از ساکنان پانسیون با قایقِ آقای بودله رفته بودند به شنییِر کِمینادا تا در مراسم عشای ربانی شرکت کنند. بعضی از جوانها هم بیرون، زیر درختان بلوط سیاه، کروکه بازی میکردند. دو بچهٔ آقای پونتلیه هم آنجا بودند، دو پسربچهٔ کوچک چهار و پنجساله، خوشبنیه و سرحال. للهٔسیاهی هم حواسپرت و غرق افکار خود پیشان میرفت.
آقای پونتلیه بالاخره سیگاری گیراند و بنا کرد به کشیدنش و گذاشت روزنامه آهسته از دستش رها شود و پایین بیفتد. نگاهش را دوخت به چتر آفتابی سفیدی که بهکندیِ حلزون از سمت ساحل پیش میآمد. میتوانست بهوضوح لابهلای تنههای بیبارِ بلوط سیاه و در امتداد بابونههای زرد ببیندش. خلیج خیلی دور بهنظر میرسید و آهسته در آبی مهآلود افق محو میشد. چتر آفتابی آرامآرام نزدیکتر آمد.
دستهبندی | |
تعداد صفحات | ۳۲۶ صفحه |
قیمت نسخه چاپی | ۵۵,۰۰۰ تومان |
نوع فایل | EPUB |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۹/۱۱/۰۴ |
شابک | ۹۷۸-۶۲۲-۶۸۶۳-۵۲-۰ |