بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیداری | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیداری

بریده‌هایی از کتاب بیداری

نویسنده:کیت شوپن
انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۳۰ رأی
۳٫۵
(۳۰)
کاش می‌شد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم
شراره
پرنده‌ای که بخواهد سنت و تعصب را پشت‌سر بگذارد و بالاتر بپرد، باید بال‌هایی قوی داشته باشد. تماشای موجودات ضعیفی که کبود و کوفته و خسته پرپرزنان به‌سمت زمین برمی‌گردند منظرهٔ غم‌انگیزی است.»
شراره
شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم
mary
اما، هرچه هم پیش می‌آمد، تصمیم گرفته بود که دیگر به هیچ‌کس جز خودش اتکا نکند.
مهری
کاش می‌شد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم.»
مهری
هیچ‌وقت در زندگی این‌قدر خسته نبوده‌ام. ولی آن‌قدری هم ناخوشایند نیست. امشب هزار حس درونم بیدار شده. نصفشان برایم ناشناخته‌اند. به چیزهایی که می‌گویم اهمیت نده. فقط دارم بلندبلند فکر می‌کنم. یعنی ممکن است بازهم پیانو نواختن مادمازل رایز مثل امشب متأثرم کند. نمی‌دانم هیچ شب دیگری روی زمین برای من مثل امشب می‌شود یا نه. انگار شبی است در رؤیا. آدم‌های دوروبرم غیرعادی و غریب‌اند، نیمه‌انسان‌اند. حتما امشب ارواح بیرون آمده‌اند.»
Dreamer
آن شب شبیه کودکی لرزان و افتان‌وخیزان بود که یکدفعه به قدرت خودش پی برده و برای اولین بار جسور و متکی‌به‌نفس تنهایی به‌راه می‌افتد. می‌خواست از خوشحالی فریاد بکشد و وقتی که با یکی‌دو ضربه بدنش را به سطح آب کشاند، فریاد شادی هم سر داد. به وجد آمده بود، انگار نیرویی چشمگیر به او بخشیده بودند که با آن می‌توانست کنترل جسم و جانش را به‌اختیار بگیرد. کم‌کم جسور و بی‌پرواتر شد و به‌نظرش آمد که قدرتش بی‌اندازه است. می‌خواست تا دورها شناکنان برود، جایی که هیچ زنی تا آن‌وقت شنا نکرده بود.
Dreamer
ادنا پونتلیه نمی‌فهمید چرا دلش می‌خواهد با رابرت به ساحل برود. بایستی اولا به او جواب رد می‌داد و دوما باید مطیعانه تسلیم یکی از دو نیروی متناقضی می‌شد که او را به‌پیش می‌راند.
طلا در مس
گاهی به ذهن آقای پونتلیه خطور می‌کرد که مبادا زنش ازنظر ذهنی کمی نامتعادل شده باشد. معلوم بود که دیگر خودش نیست. یعنی که نمی‌توانست ببیند او هر روز بیشتر خودش می‌شود و کم‌کم آن خود دروغین را که مثل رختی بر تن می‌کرد و با آن مقابلِ چشمان جهان ظاهر می‌شد کنار می‌گذارد.
طلا در مس
اما آغاز کردن هر چیزی، مخصوصا پا نهادن به دنیایی تازه، به‌ناچار مبهم و پیچیده و پرآشوب و بی‌اندازه پرتشویش است. و چه اندک‌اند کسانی که از چنین آغازی جان‌به‌درمی‌برند! و چه بسیار جان‌هایی که در هنگامهٔ آشوب به‌هلاکت رسیده‌اند! آوای دریا اغواگر است، پیوسته به‌نجوا، به‌غریو و زمزمه، مصرانه جان را به غوطه در ورطهٔ تنهایی فرامی‌خواند. آوای دریا با جان سخن می‌گوید. لمسِ دریا لذت‌بخش است و تن را در آغوشِ نرم خود تنگ دربرمی‌گیرد.
alireza atighehchi
از تنها پرسه زدن در مکان‌های ناآشنا و عجیب خوشش می‌آمد. کنج‌های دنج و آفتابیِ زیادی را کشف کرد که جان می‌دادند برای خیال‌بافی و کم‌کم درمی‌یافت که خیال بافتن و تنها ماندن، بی‌آنکه کسی مزاحمش شود، چه خوشایند است.
Dreamer
هر قدمی که به‌سمت رهایی از تعهداتش برمی‌داشت، توش‌وتوانش بیشتر می‌شد و به فردیتش پروبال می‌داد. شروع کرده بود به دیدن چیزها با چشمان خودش، دیدن جریان‌های زیرین زندگی و درک کردن آنها. حالا که روحش او را به خود فرامی‌خواند، دیگر زیر بار هر عقیده‌ای نمی‌رفت.
Dreamer
، زن‌هایی که بچه‌هایشان را عزیز می‌داشتند و شوهرانشان را می‌پرستیدند و این را موهبتی مقدس می‌دانستند که فردیتِ خود را فدای ایشان کنند و به فرشته‌های پرستار آنها بدل شوند.
طلا در مس
خلاصه، خانم پونتلیه کم‌کم به وضعیت خود به‌عنوان یک انسان در این جهان پی می‌برد و روابط خود را به‌عنوان یک فرد با جهان درون و پیرامون خود بازمی‌شناخت. شاید هم این بار گران معرفت بود که بر جان زنی جوان در بیست‌وهشت‌سالگی نازل می‌شدمعرفتی شاید گران‌بارتر از تمام آنچه روح‌القدس تا آن لحظه از سر رضایت به زنی تفویض کرده بود.
طلا در مس
. دلش یک‌جورهایی برای مادام راتینیول می‌سوخت‌نوعی افسوس برای آن زندگیِ بی‌فروغ که هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد صاحبش از محدودهٔ رضایتی کورکورانه فراتر برود، در آن زندگی حتی شده برای یک لحظه جانش با تشویش و اضطراب آشنا نشده بود و هرگز مزهٔ زندگی دیوانه‌وار را نچشیده بود. ادنا سردرگم با خود اندیشید که اصلا «زندگی دیوانه‌وار» یعنی چه.
طلا در مس
چه کسی می‌تواند بگوید خدایان از چه فلزی برای پیوندهای ظریفِ بین ما بهره گرفته‌اند، همان فلزی که ما همدلی یا شاید عشق می‌نامیمش.
mary
پرنده‌ای که بخواهد سنت و تعصب را پشت‌سر بگذارد و بالاتر بپرد، باید بال‌هایی قوی داشته باشد.
mary
آغاز کردن هر چیزی، مخصوصا پا نهادن به دنیایی تازه، به‌ناچار مبهم و پیچیده و پرآشوب و بی‌اندازه پرتشویش است. و چه اندک‌اند کسانی که از چنین آغازی جان‌به‌درمی‌برند! و چه بسیار جان‌هایی که در هنگامهٔ آشوب به‌هلاکت رسیده‌اند! آوای دریا اغواگر است، پیوسته به‌نجوا، به‌غریو و زمزمه، مصرانه جان را به غوطه در ورطهٔ تنهایی فرامی‌خواند. آوای دریا با جان سخن می‌گوید. لمسِ دریا لذت‌بخش است و تن را در آغوشِ نرم خود تنگ دربرمی‌گیرد.
شراره
آغاز کردن هر چیزی، مخصوصا پا نهادن به دنیایی تازه، به‌ناچار مبهم و پیچیده و پرآشوب و بی‌اندازه پرتشویش است. و چه اندک‌اند کسانی که از چنین آغازی جان‌به‌درمی‌برند! و چه بسیار جان‌هایی که در هنگامهٔ آشوب به‌هلاکت رسیده‌اند!
Dreamer
روزهایی هم بود که بی‌دلیل غمگین بود، وقت‌هایی که فرقی نمی‌کرد شاد باشی یا محزون، زنده باشی یا مرده؛ وقت‌هایی که زندگی در نظرش به دوزخی مضحک می‌مانست و بشریت به کپهٔ کرم‌هایی که کورکورانه و تقلاکنان به‌سوی نیستیِ محتومِ خود پیش می‌رفتند.
Dreamer
سال‌های گذشته مثل خواب گذشت... کاش می‌شد به خوابیدن و خواب دیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب، شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم، حتی رنج بکشیم، تااینکه یک عمر در خیالات و اوهاممان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم
Dreamer
ادنا، از پیش آنها که برگشت، بیش از آنکه تسکینی یافته باشد احساس افسردگی می‌کرد. یک نگاه به زندگی خانوادگی همراه با یکرنگی و همدلی آنها که پیش روی او به‌نمایشش گذاشته بودند کافی بود، اما نه شوقی در او برمی‌انگیخت نه حسرتی. این شیوهٔ زندگی مناسبِ او نبود و در آن چیزی جز ملالی یأس‌آور و رقت‌انگیز نمی‌دید. دلش یک‌جورهایی برای مادام راتینیول می‌سوخت‌نوعی افسوس برای آن زندگیِ بی‌فروغ که هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد صاحبش از محدودهٔ رضایتی کورکورانه فراتر برود، در آن زندگی حتی شده برای یک لحظه جانش با تشویش و اضطراب آشنا نشده بود و هرگز مزهٔ زندگی دیوانه‌وار را نچشیده بود. ادنا سردرگم با خود اندیشید که اصلا «زندگی دیوانه‌وار» یعنی چه. یکباره از ذهنش گذشته بود، همچون احساسی که ناخواسته و بی‌ربط به آدم دست می‌دهد.
کاربر ۹۸۲۰۹۷
پرنده‌ای که بخواهد سنت و تعصب را پشت‌سر بگذارد و بالاتر بپرد، باید بال‌هایی قوی داشته باشد. تماشای موجودات ضعیفی که کبود و کوفته و خسته پرپرزنان به‌سمت زمین برمی‌گردند منظرهٔ غم‌انگیزی است.»
کاربر ۹۸۲۰۹۷
پرنده‌ای که بخواهد سنت و تعصب را پشت‌سر بگذارد و بالاتر بپرد، باید بال‌هایی قوی داشته باشد. تماشای موجودات ضعیفی که کبود و کوفته و خسته پرپرزنان به‌سمت زمین برمی‌گردند منظرهٔ غم‌انگیزی است.»
مهری
گذشته برایش چیزی در چنته نداشت و هیچ درسی به او نمی‌داد که بخواهد وقعی به آن بگذارد. آینده رازی سربه‌مهر بود که هیچ‌وقت درپی آن نبود که سر از آن درآورد. فقط حال مهم بود، ازآنِ او بود و شکنجه‌اش می‌داد، همان‌طور که در آن لحظه داشت چنین می‌کرد، با قاطعیتی سخت آزاردهنده به او می‌قبولاند که هرآنچه داشت ازدست داده است، که هرآنچه آن موجود تازه بیدارشده در درونش، آن وجود سراپا شور، تمنا می‌کرد از او دریغ شده است.
پورآزاد
دوستش پرسید: «چرا؟ چرا عاشق کسی شده‌ای که نباید؟» ادنا، با یکی‌دو حرکت، مقابل مادمازل رایز به زانو افتاد و او هم صورت برافروختهٔ ادنا را با دو دست گرفت. «چرا؟ چون موهای قهوه‌ای دارد که از بغل شقیقه‌هایش رشد کرده، چون چشم‌هایش را باز و بسته می‌کند و دماغش کمی بزرگ است، چون دو لب دارد و یک چانهٔ پهن و انگشت کوچکی که ازبس در جوانی بیس‌بال بازی کرده دیگر صاف نمی‌شود، چون...» مادمازل خندید: «چون عاشقش هستی، همین.
طلا در مس
ادنا با او بود، صدایش را شنیده بود و دستانش را لمس کرده بود. ولی به‌نحوی احساس می‌کرد که وقتی رابرت در مکزیک بود به او نزدیک‌تر بود.
طلا در مس
سعی کرد بفهمد چه چیزِ این تابستان با هر تابستان دیگری در زندگی‌اش فرق داشت. متوجه نبود که این خود اوست‌خود حالای اوست‌که به جهات بسیاری با خود دیگرِ او فرق کرده است. هنوز ظنش به این نبرده بود، اینکه با چشمان دیگری نگاه می‌کرد و در وجودش با حالاتی تازه آشنا می‌شد که به پیرامونش رنگی دیگرگون می‌داد.
Sayna sedigh
چه کسی می‌تواند بگوید خدایان از چه فلزی برای پیوندهای ظریفِ بین ما بهره گرفته‌اند، همان فلزی که ما همدلی یا شاید عشق می‌نامیمش.
alireza atighehchi
او زن وفادارِ مردی شد که همسرش را می‌ستود و فکر کرد که باید این موقعیت خود را در جهانِ واقعی با متانت بپذیرد و درهای عشق و خیالات را برای همیشه پشت‌سرش ببندد.
alireza atighehchi

حجم

۱۹۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۶ صفحه

حجم

۱۹۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۲۶ صفحه

قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
تومان