کتاب اندوهی فراتر از رویا
معرفی کتاب اندوهی فراتر از رویا
کتاب اندوهی فراتر از رویا اثری از پیتر هاندکه با ترجمه سونیا سینگ است. او در این داستان، زندگی پر فراز و نشیبی را که مادرش از سر گذرانده است، خلاصه میکند. زنی نامرئی که در طول دوران جنگ سعی خود را کرد روحیهاش را حفظ کند اما در نهایت با قرص خواب، خودکشی کرد.
پیتر هاندکه در سال ۲۰۱۹ جایزه نوبل ادبیات را برای این اثر از آن خود کرد.
درباره کتاب اندوهی فراتر از رویا
اندوهی فراتر از یک رویا، تلاش پیتر هاندکه است برای اینکه هرآنچه را از مادرش، میدانسته و به یاد میآورده، بر روی کاغذ بیاورد. او مادرش را زنی نامرئی میدانست. کسی که طول دوران جنگ موفق شده بود ظاهرش را حفظ کند اما بعد از آن و بعد از ابتلایش به سردردهایی وحشتناک که راه درمانی هم نداشتند، درباره خودش اینطور فکر میکرد: «من دیگر انسان نیستم.»
این کشف وحشتناک او و همچنین زندگی پر فراز و فرودش سبب شد تا زمانی که پنجاه و یک سال بیشتر نداشت، با قرص خواب، خودکشی کند.
اندوهی فراتر از یک رویا، رنج و عشق را در قلب شیطنتهای خاص نویسنده به تصویر میکشد.
کتاب اندوهی فراتر از رویا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اندوهی فراتر از رویا، داستانی لطیف از یک زندگی است که توجه تمام علاقهمندان به ادبیات داستان و دوستداران کتابهای زندگینامه را به خود جلب میکند.
درباره پیتر هاندکه
پیتر هاندکه (Peter Handke) ۶ دسامبر ۱۹۴۲ در گریفن اتریش متولد شد. او نویسنده و نمایشنامهنویس پیشرو (آوان-گارد) اتریشی است که در سال ۲۰۱۹ جایزه نوبل ادبیات را برنده شد. هرچند این انتخاب انتقادهای زیادی از آکادمی نوبل را به همراه داشت؛ چرا که پیتر هاندکه از جمله افرادی بود که در دوران جنگ بوسنی، حمایتش را از نیروهای صرب نشان داده بود.
او پدرش را ندید. همراه با مادر و ناپدریاش زندگی میکرد. در دانشگاه در رشته حقوق تحصیل کرد و با مطالعه آثار نویسندگان بزرگی مانند داستایوفسکی، ماکسیم گورکی، توماس وولف و ویلیام فاکنر به دنیای ادبیات کشیده شد. آو آثار ادبی بسیاری آفریده است و علاوه بر جایزه نوبل ادبیات، جوایز دیگری همچون جایزه گئورگ بوشنر (۱۹۷۳)، جایزه جشنواره بینالمللی ادبیات ویلهنیتسا (۱۹۸۷) و جایزه فرانتس کافکا (۲۰۰۹) را از آن خود کرده است.
بخشی از کتاب اندوهی فراتر از رویا
نسخه یکشنبه روزنامه کنتنر فولکسزایتونگ این خبر را در قسمت اخبار محلی نوشته بود: «در روستای A (شهرستان G)، در روز جمعه، زنی خانهدار و پنجاهویکساله بهوسیله قرصهای خوابآور خودکشی کرد.»
تقریباً هفت هفته است که از مرگ مادرم میگذرد. بهتر است هرچه سریعتر دستبهکار شوم پیش از اینکه اشتیاقم به نوشتن درمورد او که آنقدر پرقدرت وجودم را در روز خاکسپاریاش دربرگرفته بود از بین برود و من به همان حالت گنگ و مبهمی برگردم که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم؛ همان حالتی که هنگام شنیدن خبر خودکشیاش دچارش شده بودم. بله، مشغول شو! چون همانطور که گاهی میل به نوشتن درمورد مادرم آنقدر برایم جدی است، الآن این حس آنقدر برایم مبهم است که اگر روی آن کار نکنم، با حال روحی فعلیام ممکن است پشت ماشینتایپم بنشینم و ساعتها یک کلمه هم تایپ نکنم. این نوع حرکتدرمانی بهتنهایی هیچگاه برایم سودی نداشته است؛ تنها بیروح و منفعلم میکند. شاید به سفر بروم، اگر در سفر بودم آن چرتزدنهای ناآگاهانه و آن پرسهزدنها آنقدر عصبانیام نمیکردند.
مادرم از زمستانها وحشت داشت، چون همه خانواده باید در یک اتاق میماندیم. هیچکس به دیدن او نمیآمد. هروقت صدایی میشنید و سرش را بالا میآورد، همیشه شوهرش را میدید: «آه، تویی.»
سردردهای بدی بهسراغش میآمدند. نمیتوانست قرص بخورد. اوایل میتوانست از شیاف استفاده کند، ولی آنها هم بعد از مدتی بیفایده شدند. شقیقههایش چنان ضربانی داشتند که مجبور بود با نوک انگشتانش آنها را فشار دهد. هر هفته دکتر به او مسکّنی تزریق میکرد که تا مدتی دردش را تسکین میداد، ولی خیلی زود آن تزریقها هم تأثیرشان را از دست دادند. دکتر به او گفت سرش را گرم نگهدارد و بعدازآن مادرم همیشه یک روسری بر سر داشت. شبها قرص خواب میخورد، ولی اکثراً نصفهشب از خواب بیدار میشد و بعد سرش را با یک بالش میپوشاند. همانطور که بیدار بود آنقدر میلرزید تا صبح میشد و آن لرزش تمام روز طول میکشید. دردش باعث میشد ارواح را به چشم ببیند.
دراینمیان، شوهرش که بهخاطر بیماری سل به آسایشگاه مسلولین فرستاده شده بود، از آنجا نامههای عاشقانه برایش میفرستاد و التماس میکرد مادرم یک بار دیگر اجازه دهد او در کنارش بخوابد ـ جوابهای مادرم دوستانه بودند.
دکتر نمیدانست علت مشکلات مادرم چیست؛ مشکلات زنانه معمول؟ تغییر سبک زندگی؟
آنقدر ضعیف شده بود که وقتی بهسمت چیزی میرفت که آن را بردارد موفق نمیشد؛ دستانش بدون هیچ توانی در دو طرف بدنش آویزان بودند. بعد از شستن ظرفهای ناهار برای مدتی روی مبل آشپزخانه دراز میکشید ـ اتاقخواب خیلی سرد بود. گاهیاوقات سردردهایش آنقدر بد بودند که کسی را نمیشناخت. هیچچیز توجهش را جلب نمیکرد. وقتی سردرد داشت ما مجبور بودیم برای صحبتکردن با او صدایمان را بلند کنیم. تعادلش را از دست میداد و به اطراف برخورد میکرد و از پلهها میافتاد. ازآنجاکه خندیدن برایش سخت بود، گهگاه فقط لبخندی میزد. دکتر گفت علت این حالتش شاید گرهای عصبی باشد. صدایش بهندرت بلندتر از زمزمه بود و اغلب آنقدر ضعیف بود که حتی نمیتوانست از چیزی شکایت کند. سرش را روی شانهاش میانداخت، ولی درد رهایش نمیکرد.
«من دیگه انسان نیستم.»
یکبار در تابستانِ قبل از مرگش، من در خانه کنارش بودم. او را دیدم که روی تخت خوابیده بود. صورتش چنان درهم رفته بود که جرئت نکردم نزدیکش شوم ـ نمایشی از زجرکشیدن حیوانی در باغوحش! دیدنش در این حال برایم شکنجهآور بود؛ اینکه چطور بدون هیچ شرمی درونش را نشان میداد. هرچیزی درمورد او تغییر یافته بود، نصف شده بود، متورم شده بود ـ امعاواحشایی درهمگرهخورده. بعد، از فاصلهای فرسنگها دورتر به من نگاه کرد، جوریکه انگار من قلب شکستهاش هستم؛ طوریکه انگار کارل روسمان، همان سوختانداز تحقیرشده در رمان کافکاست ـ دلشکسته، وحشتزده و اندوهگین.
اتاق را ترک کردم.
حجم
۷۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۷۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب درباره زندگی نامه نویسنده است که بعد از خودکشی مادرش در سن 51سالگی نوشته و روایت درد و رنجیه که مادرش متحمل شده داستان از قبل از تولد مادر نویسنده تا لحظه مرگ رو طی یه روایت سریع دربرمیگیره
کتاب ساختاری عمداً نیمهپریشان دارد و اضطراب و رنج وجودی یک انسان را خیلی عمیق و ظریف نشان مدهد. بخشهایی از کتاب واقعاً رویم تأثیر گذاشت و همدلیام را برانگیخت. ترجمه بد است و نثر مترجم ضعیف، اما به خاطر
کتاب، روایت نویسنده از زندگی مادرش است، و مسیری که منجر به خودکشی مادرش شد. ترجمهی دیگهای از کتاب موجوده با عنوان "از غم بال درآوردن" انتشارات ناهید که بسیار بسیار ضعیفه، برای همین توصیه میکنم حتما همین ترجمه رو
نویسنده برای این کتاب برنده نوبل شد و من کنجکاو شدم،بنظرم ترجمه ضعیفی داشت. یه جاهایی کاملا گیج و گنگ بود ولی حس همدلی که در من بیدار کرد تشویقم کرد ادامه ش بدم .اگر ترجمه ی بهتری ازش وجود
آنها از هم دور نشده بودند درواقع هیچوقت به هم نزدیک نبودند..
فکر کنم میشد تو ده صفحه جمع و جورش کرد.
من کلا با قلم آقای هاندکه ارتباط برقرار نمیکنم، اما به نظرم کتاب بدی نبود.
نویسنده زندگی مادرش را که بیشتر درد و رنج ها و خلق و خو هایش بود را به تصویر کشیده بود ولی نتونستم ارتباطی باهاش برقرار کنم داستان کشش خاصی نداشت
خیلی جالب نبود، میتونست تمام کتاب را در چندصفحه مختصرومفیدتوضیح بده .