دانلود و خرید کتاب اندوهی فراتر از رویا پتر هاندکه ترجمه سونیا سینگ
تصویر جلد کتاب اندوهی فراتر از رویا

کتاب اندوهی فراتر از رویا

نویسنده:پتر هاندکه
انتشارات:داهی
امتیاز:
۲.۹از ۲۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب اندوهی فراتر از رویا

کتاب اندوهی فراتر از رویا اثری از پیتر هاندکه با ترجمه سونیا سینگ است. او در این داستان، زندگی پر فراز و نشیبی را که مادرش از سر گذرانده است، خلاصه می‌کند. زنی نامرئی که در طول دوران جنگ سعی خود را کرد روحیه‌اش را حفظ کند اما در نهایت با قرص خواب، خودکشی کرد.

پیتر هاندکه در سال ۲۰۱۹ جایزه نوبل ادبیات را برای این اثر از آن خود کرد. 

درباره کتاب اندوهی فراتر از رویا

اندوهی فراتر از یک رویا، تلاش پیتر هاندکه است برای اینکه هرآنچه را از مادرش، می‌دانسته و به یاد می‌آورده، بر روی کاغذ بیاورد. او مادرش را زنی نامرئی می‌دانست. کسی که طول دوران جنگ موفق شده بود ظاهرش را حفظ کند اما بعد از آن و بعد از ابتلایش به سردردهایی وحشتناک که راه درمانی هم نداشتند، درباره خودش اینطور فکر می‌کرد: «من دیگر انسان نیستم.»

این کشف وحشتناک او و همچنین زندگی پر فراز و فرودش سبب شد تا زمانی که پنجاه و یک سال بیشتر نداشت، با قرص خواب، خودکشی کند. 

اندوهی فراتر از یک رویا، رنج و عشق را در قلب شیطنت‌های خاص نویسنده به تصویر می‌کشد. 

کتاب اندوهی فراتر از رویا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اندوهی فراتر از رویا، داستانی لطیف از یک زندگی است که توجه تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستان و دوست‌داران کتاب‌های زندگینامه را به خود جلب می‌کند. 

درباره پیتر هاندکه

پیتر هاندکه (Peter Handke) ۶ دسامبر ۱۹۴۲ در گریفن اتریش متولد شد. او نویسنده و نمایشنامه‌نویس پیشرو (آوان-گارد) اتریشی است که در سال ۲۰۱۹ جایزه نوبل ادبیات را برنده شد. هرچند این انتخاب انتقادهای زیادی از آکادمی نوبل را به همراه داشت؛ چرا که پیتر هاندکه از جمله افرادی بود که در دوران جنگ بوسنی، حمایتش را از نیروهای صرب نشان داده بود. 

او پدرش را ندید. همراه با مادر و ناپدری‌اش زندگی می‌کرد. در دانشگاه در رشته حقوق تحصیل کرد و با مطالعه آثار نویسندگان بزرگی مانند داستایوفسکی، ماکسیم گورکی، توماس وولف و ویلیام فاکنر به دنیای ادبیات کشیده شد. آو آثار ادبی بسیاری آفریده است و علاوه بر جایزه نوبل ادبیات، جوایز دیگری همچون جایزه گئورگ بوشنر (۱۹۷۳)، جایزه جشنواره بین‌المللی ادبیات ویله‌نیتسا (۱۹۸۷) و جایزه فرانتس کافکا (۲۰۰۹) را از آن خود کرده است. 

بخشی از کتاب اندوهی فراتر از رویا

نسخه یکشنبه روزنامه کنتنر فولکسزایتونگ این خبر را در قسمت اخبار محلی نوشته بود: «در روستای A (شهرستان G)، در روز جمعه، زنی خانه‌دار و پنجاه‌ویک‌ساله به‌وسیله قرص‌های خواب‌آور خودکشی کرد.»

تقریباً هفت هفته است که از مرگ مادرم می‌گذرد. بهتر است هرچه سریع‌تر دست‌به‌کار شوم پیش از اینکه اشتیاقم به نوشتن درمورد او که آن‌قدر پرقدرت وجودم را در روز خاک‌سپاری‌اش دربرگرفته بود از بین برود و من به همان حالت گنگ و مبهمی برگردم که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم؛ همان حالتی که هنگام شنیدن خبر خودکشی‌اش دچارش شده بودم. بله، مشغول شو! چون همان‌طور که گاهی میل به نوشتن درمورد مادرم آن‌قدر برایم جدی است، الآن این حس آن‌قدر برایم مبهم است که اگر روی آن کار نکنم، با حال روحی فعلی‌ام ممکن است پشت ماشین‌تایپم بنشینم و ساعت‌ها یک کلمه هم تایپ نکنم. این نوع حرکت‌درمانی به‌تنهایی هیچ‌گاه برایم سودی نداشته است؛ تنها بی‌روح و منفعلم می‌کند. شاید به سفر بروم، اگر در سفر بودم آن چرت‌زدن‌های ناآگاهانه و آن پرسه‌زدن‌ها آن‌قدر عصبانی‌ام نمی‌کردند.

مادرم از زمستان‌ها وحشت داشت، چون همه خانواده باید در یک اتاق می‌ماندیم. هیچ‌کس به دیدن او نمی‌آمد. هروقت صدایی می‌شنید و سرش را بالا می‌آورد، همیشه شوهرش را می‌دید: «آه، تویی.»

سردردهای بدی به‌سراغش می‌آمدند. نمی‌توانست قرص بخورد. اوایل می‌توانست از شیاف استفاده کند، ولی آن‌ها هم بعد از مدتی بی‌فایده شدند. شقیقه‌هایش چنان ضربانی داشتند که مجبور بود با نوک انگشتانش آن‌ها را فشار دهد. هر هفته دکتر به او مسکّنی تزریق می‌کرد که تا مدتی دردش را تسکین می‌داد، ولی خیلی زود آن تزریق‌ها هم تأثیرشان را از دست دادند. دکتر به او گفت سرش را گرم نگه‌دارد و بعدازآن مادرم همیشه یک روسری بر سر داشت. شب‌ها قرص خواب می‌خورد، ولی اکثراً نصفه‌شب از خواب بیدار می‌شد و بعد سرش را با یک بالش می‌پوشاند. همان‌طور که بیدار بود آن‌قدر می‌لرزید تا صبح می‌شد و آن لرزش تمام روز طول می‌کشید. دردش باعث می‌شد ارواح را به چشم ببیند.

دراین‌میان، شوهرش که به‌خاطر بیماری سل به آسایشگاه مسلولین فرستاده شده بود، از آنجا نامه‌های عاشقانه برایش می‌فرستاد و التماس می‌کرد مادرم یک بار دیگر اجازه دهد او در کنارش بخوابد ـ جواب‌های مادرم دوستانه بودند.

دکتر نمی‌دانست علت مشکلات مادرم چیست؛ مشکلات زنانه معمول؟ تغییر سبک زندگی؟

آن‌قدر ضعیف شده بود که وقتی به‌سمت چیزی می‌رفت که آن را بردارد موفق نمی‌شد؛ دستانش بدون هیچ توانی در دو طرف بدنش آویزان بودند. بعد از شستن ظرف‌های ناهار برای مدتی روی مبل آشپزخانه دراز می‌کشید ـ اتاق‌خواب خیلی سرد بود. گاهی‌اوقات سردردهایش آن‌قدر بد بودند که کسی را نمی‌شناخت. هیچ‌چیز توجهش را جلب نمی‌کرد. وقتی سردرد داشت ما مجبور بودیم برای صحبت‌کردن با او صدایمان را بلند کنیم. تعادلش را از دست می‌داد و به اطراف برخورد می‌کرد و از پله‌ها می‌افتاد. ازآنجاکه خندیدن برایش سخت بود، گهگاه فقط لبخندی می‌زد. دکتر گفت علت این حالتش شاید گره‌ای عصبی باشد. صدایش به‌ندرت بلندتر از زمزمه بود و اغلب آن‌قدر ضعیف بود که حتی نمی‌توانست از چیزی شکایت کند. سرش را روی شانه‌اش می‌انداخت، ولی درد رهایش نمی‌کرد.

«من دیگه انسان نیستم.»

یک‌بار در تابستانِ قبل از مرگش، من در خانه کنارش بودم. او را دیدم که روی تخت خوابیده بود. صورتش چنان درهم رفته بود که جرئت نکردم نزدیکش شوم ـ نمایشی از زجرکشیدن حیوانی در باغ‌وحش! دیدنش در این حال برایم شکنجه‌آور بود؛ اینکه چطور بدون هیچ شرمی درونش را نشان می‌داد. هرچیزی درمورد او تغییر یافته بود، نصف شده بود، متورم شده بود ـ امعاواحشایی درهم‌گره‌خورده. بعد، از فاصله‌ای فرسنگ‌ها دورتر به من نگاه کرد، جوری‌که انگار من قلب شکسته‌اش هستم؛ طوری‌که انگار کارل روسمان، همان سوخت‌انداز تحقیرشده در رمان کافکاست ـ دل‌شکسته، وحشت‌زده و اندوهگین.

اتاق را ترک کردم.

ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۰۲/۰۳

کتاب درباره زندگی نامه نویسنده است که بعد از خودکشی مادرش در سن 51سالگی نوشته و روایت درد و رنجیه که مادرش متحمل شده داستان از قبل از تولد مادر نویسنده تا لحظه مرگ رو طی یه روایت سریع دربرمیگیره

- بیشتر
عمه جون یویا
۱۴۰۱/۰۴/۰۴

کتاب ساختاری عمداً نیمه‌پریشان دارد و اضطراب و رنج وجودی یک انسان را خیلی عمیق و ظریف نشان م‌دهد. بخش‌هایی از کتاب واقعاً رویم تأثیر گذاشت و هم‌دلی‌ام را برانگیخت. ترجمه بد است و نثر مترجم ضعیف، اما به خاطر

- بیشتر
tay
۱۴۰۰/۰۲/۲۹

کتاب، روایت نویسنده از زندگی مادرش است، و مسیری که منجر به خودکشی مادرش شد. ترجمه‌ی دیگه‌ای از کتاب موجوده با عنوان "از غم بال درآوردن" انتشارات ناهید که بسیار بسیار ضعیفه، برای همین توصیه میکنم حتما همین ترجمه رو

- بیشتر
Mahya
۱۴۰۲/۰۱/۰۴

نویسنده برای این کتاب برنده نوبل شد و من کنجکاو شدم،بنظرم ترجمه ضعیفی داشت. یه جاهایی کاملا گیج و گنگ بود ولی حس همدلی که در من بیدار کرد تشویقم کرد ادامه ش بدم .اگر ترجمه ی بهتری ازش وجود

- بیشتر
JİLA
۱۴۰۰/۱۰/۰۵

آنها از هم دور نشده بودند درواقع هیچوقت به هم نزدیک نبودند..

پروانه
۱۴۰۰/۰۲/۱۸

فکر کنم میشد تو ده صفحه جمع و جورش کرد.

zahra
۱۴۰۰/۰۷/۰۲

من کلا با قلم آقای هاندکه ارتباط برقرار نمی‌کنم، اما به نظرم کتاب بدی نبود.

آیدین آتش بهار
۱۴۰۰/۰۶/۳۱

نویسنده زندگی مادرش را که بیشتر درد و رنج ها و خلق و خو هایش بود را به تصویر کشیده بود ولی نتونستم ارتباطی باهاش برقرار کنم داستان کشش خاصی نداشت

AS4438
۱۴۰۰/۰۶/۲۲

خیلی جالب نبود، میتونست تمام کتاب را در چندصفحه مختصرومفیدتوضیح بده .

«همه‌جا جنگ است، ولی بزرگ‌ترین جنگ تاریخ، جنگ انسان علیه خودش است.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
ترس چیزی کاملاً طبیعی است: پوچ‌بودن ذهن؛ فکری که در حال شکل‌گرفتن است و بعد ذهن یک‌باره می‌فهمد چیزی برای فکرکردن وجود ندارد؛ درنتیجه یک‌دفعه بر زمین می‌افتد؛ مثل قهرمان یکی از قصه‌های کمیک که یک‌باره متوجه می‌شود تا حالا روی هوا راه می‌رفته است.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«حالا که مردم رو بهتر شناخته‌م قدر حیوون‌ها رو بیشتر می‌دونم.»
AS4438
کمی شادی، چند قدم رقص حین کارکردن، زیرلب زمزمه‌کردن آهنگی معروف، نشانهٔ کم‌عقلی بود و خیلی زود او هم این را پذیرفت، چون هیچ‌کس همراهی‌اش نکرد و او با روحیهٔ شاد و خوشحالش تنها ماند.
شیرین
دختران روستای ما عادت داشتند براساس مراحل زندگی یک زن، سرگرم یک بازی شوند: خسته/ فرسوده/ مریض/ در بستر مرگ/ مرگ.
araa
کتاب اندوهی فراتر از رؤیا، داستانی از یک زندگی است که با زبانی صادق و روان بیان شده است. همان‌طور که هاندکه جایی در میان کتاب خودش را لو می‌دهد و می‌گوید قصد داشته است داستان زندگی مادرش را واشکافی کند، اینکه به بررسی زندگی او با وضوحی بالاتر بپردازد،
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
به‌محض اینکه تحصیلات اولیه‌تان تمام می‌شد و شما شروع به بزرگ‌شدن می‌کردید دیگر نیازی به آموزش بیشتر نبود. دخترها باید بعدازآن در خانه می‌ماندند و به این درخانه‌ماندن عادت می‌کردند، چون آینده‌شان همین بود.
kata
مادرم از زمان کودکی زخمی برجسته روی انگشت اشاره‌اش داشت؛ عادت داشتم وقتی کنارش راه می‌روم آن انگشت را بگیرم. بنابراین مادرم در زندگی‌اش هیچ بود و قرار نبود هیچ‌وقت چیزی شود؛ همه‌چیز آن‌قدر آشکار بود که حتی نیاز به پیش‌بینی هم نبود. از همان‌موقع هم عادت داشت بگوید: «وقتی جوون بودم.» بااینکه آن‌موقع حتی سی سال هم نداشت! تا آن‌موقع هنوز از زندگی ناامید نشده بود، ولی بعد، زندگی آن‌قدر سخت شد که مجبور شد به صدای عقلش گوش دهد؛ به صدای عقلش گوش داد، ولی چیزی نفهمید.
Omid Esmaili
«همه‌جا جنگ است، ولی بزرگ‌ترین جنگ تاریخ، جنگ انسان علیه خودش است.»
AS4438
با خودم حرف می‌زنم چون دیگر نمی‌توانم به بقیه چیزی بگویم. گاهی حس می‌کنم یک ماشین هستم. دوست دارم از اینجا به جای دیگری بروم، ولی وقتی هوا تاریک می‌شود می‌ترسم دیگر نتوانم راه خانه را پیدا کنم. صبح‌ها ابتدا یک مه غلیظ و سپس سکوت همه‌جا را فرامی‌گیرد. هر روز همان کارهای تکراری را انجام می‌دهم و هر روز صبح خانه کثیف و نامرتب است. انگار کارها هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند. ای‌کاش می‌مُردم!
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
«درهرحال، درمورد بیشتر مسائل نمی‌شود حرفی زد.» سیاست فقط درمورد چیزهایی بود که می‌شد از آن‌ها حرفی زد؛ درمورد بقیهٔ موضوعات یا باید خودتان کاری می‌کردید یا همه‌چیز را به خدا می‌سپردید و علاوه‌براین اگر سیاستمداری از شما خوشش می‌آمد باید وحشت می‌کردید. این عاقبتِ صمیمیت بیش‌ازحد بود.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
ادبیات به او یاد نداد شروع به فکرکردن به خودش کند، بلکه به او نشان داد که دیگر برای هر کاری دیر شده است. او می‌توانست چیزی از خویش بسازد، ولی حالا درنهایت، بعضی‌وقت‌ها به خودش فکر می‌کرد و گهگاه بعد از خریدهای روزانه، در میخانه خودش را به یک فنجان قهوه مهمان می‌کرد و کمتر نگران حرف‌های مردم می‌شد.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
یک نوع دیگر لیست‌کردن هم به همان اندازه عالی است: کمردرد شما؛ دست‌های تاول‌زده‌تان به‌خاطر آب جوش مخصوص شست‌وشو یا قرمزی و دردناکی‌شان موقع پهن‌کردن رخت‌های خیس در زمستان (اینکه چطور موقع پهن‌کردن لباس‌ها پوست دستتان ترک می‌خورد)؛ خون‌دماغ‌شدن گهگاهتان بعد از ساعت‌ها کارکردن و خم‌بودن؛ چنان درگیر انجام کارهای خانه شدن و باعجله به بازار رفتن که نتوانید متوجه لکه‌های خون پشت دامنتان شوید؛ ناله‌های ابدی به‌خاطر دردها و زخم‌های کوچک، چون هرچه باشد شما فقط یک زن بودید. زن‌ها بین خودشان این‌طور نبودند که «حالت چطور است؟»، بلکه این‌طور بودند که «حالت بهتر شده است؟»
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
پاکیزگی چیزی بود که سبب می‌شد طبقهٔ فقیر قابل‌پذیرش باشند
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
از دوران کودکی‌ام: هق‌هق‌های مسخره در دست‌شویی، فین‌کردن، چشمان متورم و سرخ. مادرم هیچ بود، هیچ شد؛ مادرم هیچ شد.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
آنچه از مردم به خاطر دارم: تکه‌هایی از بدنشان، مو، گونه، زخم‌های روی انگشتان. مادرم از زمان کودکی زخمی برجسته روی انگشت اشاره‌اش داشت؛ عادت داشتم وقتی کنارش راه می‌روم آن انگشت را بگیرم. بنابراین مادرم در زندگی‌اش هیچ بود و قرار نبود هیچ‌وقت چیزی شود؛ همه‌چیز آن‌قدر آشکار بود که حتی نیاز به پیش‌بینی هم نبود. از همان‌موقع هم عادت داشت بگوید: «وقتی جوون بودم.» بااینکه آن‌موقع حتی سی سال هم نداشت! تا آن‌موقع هنوز از زندگی ناامید نشده بود، ولی بعد، زندگی آن‌قدر سخت شد که مجبور شد به صدای عقلش گوش دهد؛ به صدای عقلش گوش داد، ولی چیزی نفهمید.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
آن ریتم به‌خصوص، تبدیل به آیینی وجودی شد: «نیاز عموم مردم پیش از طمع فردی: جامعه اولویت است.» هرجا که می‌رفتید در خانه بودید، دیگر دل‌تنگ خانه نمی‌شدید؛ آدرس‌های پشت عکس‌ها؛ خرید اولین دفتر خاطراتتان (یا شاید هم یک هدیه بود؟)؛ یک‌دفعه آن‌قدر دوست پیدا می‌کردید و آن‌قدر اتفاق‌های مختلف در زندگی‌تان رخ می‌داد که فراموش‌کردن، چیزی امکان‌پذیر می‌شد. مادرم همیشه دوست داشت به چیزی افتخار کند و حالا چون کاری که انجام می‌داد به‌نحوی مهم بود واقعاً سرافراز شده بود؛ نه مفتخر به چیزی خاص، بلکه به‌طور کلی به خودش افتخار می‌کرد ـ یک‌جور آسایش خیال، یک حس جدید از زنده‌بودن. مادرم مصمم بود هیچ‌گاه این حس مبهم غرور را از دست ندهد.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
اینکه زنی در آن محیط به دنیا بیاید به‌خودی‌خود کشنده و خطرناک بود، ولی شاید تنها یک مزیت داشت: نیازی به نگرانی درمورد آیندهٔ او نبود. فالگیرهای روستای ما در جشن‌های کلیسا فقط به کف دست مردان جوان علاقه داشتند؛ آیندهٔ دخترها فقط یک شوخی خنده‌دار بود! هیچ احتمالی وجود نداشت. تکلیف همه‌چیز از قبل روشن شده بود: کمی اغواگری، چند خندهٔ کوتاه، کمی مبهوت‌شدگی و بعد نگاه بیگانه و تسلیم زن که دوباره شروع به رسیدگی به کارهای خانه می‌کرد؛ رسیدگی به بچه‌ها، کمی دور هم جمع‌شدن بعد از کارهای آشپزخانه، اینکه از ابتدا هم کسی به حرف‌هایش گوش نمی‌کرد و درعوض او هم کمتروکمتر گوش می‌کرد، گفت‌وگوی‌های یک‌طرفهٔ درونی، پادرد، رگ‌های واریسی، همیشه ساکت‌بودن به‌جز حرف‌زدن در خواب، سرطان رحم و درنهایت مرگ ـ سرنوشتی برآورده‌شده! دختران روستای ما عادت داشتند براساس مراحل زندگی یک زن، سرگرم یک بازی شوند: خسته/ فرسوده/ مریض/ در بستر مرگ/ مرگ.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
به‌ندرت: بی‌انگیزه ولی به‌نوعی خوشحال. معمولاً: بی‌انگیزه و کمی ناراحت.
kata
اکنون که آن‌ها را توصیف می‌کنم متوجه می‌شوم که متعلق به دورهٔ خاصی از زندگی‌ام بوده‌اند و اینکه سعی می‌کنم آن‌ها را به خاطر بیاورم و تنظیمشان کنم آن‌قدر مشغولم می‌کند که از رؤیاپردازی‌های چند هفتهٔ اخیر بیرونم می‌کشد. به آن‌ها به‌عنوان «حالت‌های تناوبی» نگاه می‌کنم: ناگهان دنیای روزمرهٔ من ـ که تنها شامل تصاویر تکراری آزاردهنده‌ای است که طی چند سال و چند دهه از زمان نوبودنشان فقط تکرار شده‌اند ـ خراب شد و ذهنم آن‌قدر خالی از هرچیزی شد که درد گرفت. حالا همان حس هم تمام شده است
kata

حجم

۷۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۷۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۱۹,۰۰۰
تومان