بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اندوهی فراتر از رویا | طاقچه
تصویر جلد کتاب اندوهی فراتر از رویا

بریده‌هایی از کتاب اندوهی فراتر از رویا

نویسنده:پتر هاندکه
انتشارات:داهی
امتیاز:
۲.۹از ۲۱ رأی
۲٫۹
(۲۱)
«همه‌جا جنگ است، ولی بزرگ‌ترین جنگ تاریخ، جنگ انسان علیه خودش است.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
ترس چیزی کاملاً طبیعی است: پوچ‌بودن ذهن؛ فکری که در حال شکل‌گرفتن است و بعد ذهن یک‌باره می‌فهمد چیزی برای فکرکردن وجود ندارد؛ درنتیجه یک‌دفعه بر زمین می‌افتد؛ مثل قهرمان یکی از قصه‌های کمیک که یک‌باره متوجه می‌شود تا حالا روی هوا راه می‌رفته است.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«حالا که مردم رو بهتر شناخته‌م قدر حیوون‌ها رو بیشتر می‌دونم.»
AS4438
کتاب اندوهی فراتر از رؤیا، داستانی از یک زندگی است که با زبانی صادق و روان بیان شده است. همان‌طور که هاندکه جایی در میان کتاب خودش را لو می‌دهد و می‌گوید قصد داشته است داستان زندگی مادرش را واشکافی کند، اینکه به بررسی زندگی او با وضوحی بالاتر بپردازد،
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
دختران روستای ما عادت داشتند براساس مراحل زندگی یک زن، سرگرم یک بازی شوند: خسته/ فرسوده/ مریض/ در بستر مرگ/ مرگ.
araa
کمی شادی، چند قدم رقص حین کارکردن، زیرلب زمزمه‌کردن آهنگی معروف، نشانهٔ کم‌عقلی بود و خیلی زود او هم این را پذیرفت، چون هیچ‌کس همراهی‌اش نکرد و او با روحیهٔ شاد و خوشحالش تنها ماند.
شیرین
«همه‌جا جنگ است، ولی بزرگ‌ترین جنگ تاریخ، جنگ انسان علیه خودش است.»
AS4438
مادرم از زمان کودکی زخمی برجسته روی انگشت اشاره‌اش داشت؛ عادت داشتم وقتی کنارش راه می‌روم آن انگشت را بگیرم. بنابراین مادرم در زندگی‌اش هیچ بود و قرار نبود هیچ‌وقت چیزی شود؛ همه‌چیز آن‌قدر آشکار بود که حتی نیاز به پیش‌بینی هم نبود. از همان‌موقع هم عادت داشت بگوید: «وقتی جوون بودم.» بااینکه آن‌موقع حتی سی سال هم نداشت! تا آن‌موقع هنوز از زندگی ناامید نشده بود، ولی بعد، زندگی آن‌قدر سخت شد که مجبور شد به صدای عقلش گوش دهد؛ به صدای عقلش گوش داد، ولی چیزی نفهمید.
Omid Esmaili
پوچ‌بودن ذهن؛ فکری که در حال شکل‌گرفتن است و بعد ذهن یک‌باره می‌فهمد چیزی برای فکرکردن وجود ندارد؛ درنتیجه یک‌دفعه بر زمین می‌افتد؛ مثل قهرمان یکی از قصه‌های کمیک که یک‌باره متوجه می‌شود تا حالا روی هوا راه می‌رفته است.
araa
شاید درماندگی انواع جدید و تصورناپذیر بیشتری دارد که برای ما ناشناخته‌اند.
شیرین
«همه‌جا جنگ است، ولی بزرگ‌ترین جنگ تاریخ، جنگ انسان علیه خودش است.»
kata
وقتی به این خودکشی فکر می‌کنم آن‌قدر از احساس تهی می‌شوم که پس از مدتی با وحشت متوجه می‌شوم چیزی را که از زمین برداشته‌ام هنوز محکم در دستم نگه‌داشته‌ام. بااین‌حال، عاشق چنین لحظاتی هستم، چون باعث می‌شوند این بی‌حسی و کرختی از وجودم بیرون رود و ذهنم باز شود ـ ترس حالم را بهتر می‌کند. حالا دیگر حس کرختی از وجودم بیرون رفته است؛ یک تنِ تسلیم، مسیرهای ملال‌آورِ به‌اتمام‌رسیده و برهه‌ای بی‌درد، وارفته و سپری‌شده. الآن بدترین چیز همدردی است؛ همدردی‌ای که با یک کلمه یا حتی نگاه ابراز می‌شود. از چنین نگاه‌ها یا کلمات شخصی که همدردی می‌کنند فرار می‌کنم، چون به حسی که دارم تجربه‌اش می‌کنم نیاز دارم؛ این حس، درک‌ناپذیر و نگفتنی است و تنها در چنین لحظاتی است که ترس پرمعنا و واقعی به‌نظر می‌رسد. اگر کسی در این مورد با من حرف بزند باز آن حس کرختی بازمی‌گردد و همه‌چیز دوباره شکلی غیرواقعی به خود می‌گیرد.
kata
اینکه زنی در آن محیط به دنیا بیاید به‌خودی‌خود کشنده و خطرناک بود، ولی شاید تنها یک مزیت داشت: نیازی به نگرانی درمورد آیندهٔ او نبود. فالگیرهای روستای ما در جشن‌های کلیسا فقط به کف دست مردان جوان علاقه داشتند؛ آیندهٔ دخترها فقط یک شوخی خنده‌دار بود! هیچ احتمالی وجود نداشت. تکلیف همه‌چیز از قبل روشن شده بود: کمی اغواگری، چند خندهٔ کوتاه، کمی مبهوت‌شدگی و بعد نگاه بیگانه و تسلیم زن که دوباره شروع به رسیدگی به کارهای خانه می‌کرد؛ رسیدگی به بچه‌ها، کمی دور هم جمع‌شدن بعد از کارهای آشپزخانه، اینکه از ابتدا هم کسی به حرف‌هایش گوش نمی‌کرد و درعوض او هم کمتروکمتر گوش می‌کرد، گفت‌وگوی‌های یک‌طرفهٔ درونی، پادرد، رگ‌های واریسی، همیشه ساکت‌بودن به‌جز حرف‌زدن در خواب، سرطان رحم و درنهایت مرگ ـ سرنوشتی برآورده‌شده! دختران روستای ما عادت داشتند براساس مراحل زندگی یک زن، سرگرم یک بازی شوند: خسته/ فرسوده/ مریض/ در بستر مرگ/ مرگ.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
آن ریتم به‌خصوص، تبدیل به آیینی وجودی شد: «نیاز عموم مردم پیش از طمع فردی: جامعه اولویت است.» هرجا که می‌رفتید در خانه بودید، دیگر دل‌تنگ خانه نمی‌شدید؛ آدرس‌های پشت عکس‌ها؛ خرید اولین دفتر خاطراتتان (یا شاید هم یک هدیه بود؟)؛ یک‌دفعه آن‌قدر دوست پیدا می‌کردید و آن‌قدر اتفاق‌های مختلف در زندگی‌تان رخ می‌داد که فراموش‌کردن، چیزی امکان‌پذیر می‌شد. مادرم همیشه دوست داشت به چیزی افتخار کند و حالا چون کاری که انجام می‌داد به‌نحوی مهم بود واقعاً سرافراز شده بود؛ نه مفتخر به چیزی خاص، بلکه به‌طور کلی به خودش افتخار می‌کرد ـ یک‌جور آسایش خیال، یک حس جدید از زنده‌بودن. مادرم مصمم بود هیچ‌گاه این حس مبهم غرور را از دست ندهد.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
آنچه از مردم به خاطر دارم: تکه‌هایی از بدنشان، مو، گونه، زخم‌های روی انگشتان. مادرم از زمان کودکی زخمی برجسته روی انگشت اشاره‌اش داشت؛ عادت داشتم وقتی کنارش راه می‌روم آن انگشت را بگیرم. بنابراین مادرم در زندگی‌اش هیچ بود و قرار نبود هیچ‌وقت چیزی شود؛ همه‌چیز آن‌قدر آشکار بود که حتی نیاز به پیش‌بینی هم نبود. از همان‌موقع هم عادت داشت بگوید: «وقتی جوون بودم.» بااینکه آن‌موقع حتی سی سال هم نداشت! تا آن‌موقع هنوز از زندگی ناامید نشده بود، ولی بعد، زندگی آن‌قدر سخت شد که مجبور شد به صدای عقلش گوش دهد؛ به صدای عقلش گوش داد، ولی چیزی نفهمید.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
ادبیات به او یاد نداد شروع به فکرکردن به خودش کند، بلکه به او نشان داد که دیگر برای هر کاری دیر شده است. او می‌توانست چیزی از خویش بسازد، ولی حالا درنهایت، بعضی‌وقت‌ها به خودش فکر می‌کرد و گهگاه بعد از خریدهای روزانه، در میخانه خودش را به یک فنجان قهوه مهمان می‌کرد و کمتر نگران حرف‌های مردم می‌شد.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
«درهرحال، درمورد بیشتر مسائل نمی‌شود حرفی زد.» سیاست فقط درمورد چیزهایی بود که می‌شد از آن‌ها حرفی زد؛ درمورد بقیهٔ موضوعات یا باید خودتان کاری می‌کردید یا همه‌چیز را به خدا می‌سپردید و علاوه‌براین اگر سیاستمداری از شما خوشش می‌آمد باید وحشت می‌کردید. این عاقبتِ صمیمیت بیش‌ازحد بود.
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱
با خودم حرف می‌زنم چون دیگر نمی‌توانم به بقیه چیزی بگویم. گاهی حس می‌کنم یک ماشین هستم. دوست دارم از اینجا به جای دیگری بروم، ولی وقتی هوا تاریک می‌شود می‌ترسم دیگر نتوانم راه خانه را پیدا کنم. صبح‌ها ابتدا یک مه غلیظ و سپس سکوت همه‌جا را فرامی‌گیرد. هر روز همان کارهای تکراری را انجام می‌دهم و هر روز صبح خانه کثیف و نامرتب است. انگار کارها هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند. ای‌کاش می‌مُردم!
کاربر ۱۲۶۰۰۹۱

حجم

۷۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۷۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۱۹,۰۰۰
تومان