کتاب اتاق مهمان
معرفی کتاب اتاق مهمان
کتاب اتاق مهمان داستانی از دریدا سی میچل نویسنده کتابهای پرفروش ژانر تریلر است که با ترجمه محمدصالح نورانیزاده میخوانید. این کتاب داستان مرموز و پر پیچ و خم یک اتاق را بیان میکند که تمام ساکنین آن به طرزی مرموز دست به خودکشی میزنند.
درباره کتاب اتاق مهمان
اتاق مهمان داستانی جذاب و پر رمز و راز است. این اتاق متعلق به خانوادهای است که آگهی اجاره اتاقی از خانهشان را دادهاند و لیزا به آن خانه نقل مکان کرده است. اما در این اتاق عجیب رازی نهفته است.
وقتی لیزا به خانه جدیدش اسباب کشی میکند، یادداشتهای خودکشی را که در این اتاق جا مانده است پیدا میکند. علاوه بر این، به نظر میرسد رفتار جک، صاحبخانه او، طوری است که میخواهد لیزا را ناراحت و عصبانی کند. تا جایی که او از این خانه برود. لیزا به شدت مضطرب است، داروی افسردگی مصرف میکند و رفتارهای عجیب و غریبی از خودش نشان میدهد اما در هر حال رفتارهای جک را هم نمیتوان نادیده گرفت.
وقتی لیزا درباره مستاجر قبلی خانه از صاحبخانههایش سوال میپرسد، مارتا و جک، انکار میکنند و لیزا تصمیم میگیرد خودش راز این اتاق را کشف کند...
کتاب اتاق مهمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران داستانهای ژانر وحشت و جنایی را به خواندن کتاب اتاق مهمان دعوت میکنیم.
درباره دریدا سی میچل
دریدا سی میچل نویسنده، مجری پخش، فعال در زمینه تبلیغات و روزنامه نگاراهل لندن است. او کتابهایی در ژانر جنایی و وحشت مینویسد و برای کارهایش برنده جایزه پرفروشترین کتاب در این ژانر هم شده است. همچنین از کتاب ششم به بعد شروع به همکاری با تونی میسون کرد.
در حال حاضر کارهای دریدا سی میچل و تونی میسون قرار است از تلویزیون پخش شوند.
بخشی از کتاب اتاق مهمان
چیزی یادم میآید. «اتاق هم کلید داره؟»
مارتا که انگشتانش را جلوی لباس زیبایش درهم گره کرده است، پاسخم را میدهد. متوجه لاک قرمز ناخنهایش میشوم. «هیچکدوم از اتاقهای خونه کلید ندارن. من و جک به این نتیجه رسیدیم که فقط با اعتماد داشتن به مستأجرمونه که میتونیم با یک غریبه زیر یک سقف زندگی کنیم.»
واقعاً باید اصرار کنم که کلیدی بگیرم. مگر روال معمول در چنین شرایطی همین نیست؟ با این وضع چطور میتوانم حریم شخصیام را حفظ کنم؟
اما سریع با او موافقت میکنم. «آره، حتماً.» از این وضع خوشحال نیستم، اما نمیخواهم دردسر درست کنم. نباید این اتاق را از دست بدهم.
سپس جک با اشارهای به در، کمی خیالم را راحت میکند. «از سمت داخل روی در چفت گذاشتیم، بنابراین نگران حریم شخصیت نباش.»
سپس کنار همسرش میایستد. دیدن آنها کنار همدیگر، ناخودآگاه این فکر به ذهنم خطور میکند که اصلاً به هم نمیآیند. حتی با تمام بوتاکس و آرایش دنیا هم نمیشود این حقیقت را پنهان کرد که مارتا از شوهرش بزرگتر است. و خالکوبیها و موی بلند و گوجهای بستهشده جک هرگز نمیتواند با وقار و متانت مارتا همتراز بشود. بلافاصله از اینکه چنین افکار سخیفی به ذهنم خطور کرده، احساس گناه میکنم.
سپس یادم میآید که جک و مارتا آنقدرها هم برایم مهم نیستند. تنها چیز مهم، اتاق است. اتاق من.
«بعضی از اتاقها شخصی هستن.» مارتا یکییکی آنها را ردیف میکند و در آخر هم شخصی بودن باغچه را دوباره یادآوردی میکند.
پس از شنیدن این حرف چیزی یادم میآید. «اون روز وقتی رفتم بیرون همسایهتون رو دیدم. یک زن مسن. یک چیزهایی راجعبه باغچه خودش میگفت...»
تنش و اضطراب هر دو را ساکت میکند. چرا چنین حرفی زدم؟ نمیخواهم فکر کنند از آن آدمهایی هستم که همیشه در کار بقیه سرک میکشند. و واقعاً هم کارشان مربوط به خودشان است. هر درگیری خاصی که میان آنها و همسایهشان هست، هیچ ربطی به حضور من در این خانه ندارد.
جک زودتر از همسرش هوشیار میشود و با صدای بلند تمسخر میکند. «نگران اون پیری نباش. نمیفهمه داره چی میگه.» شقیقهاش را لمس میکند تا به من بفهماند همسایهشان عقل درستوحسابیای ندارد. «خیلی سال پیش خل شده.»
خل شده... سرمایی به جانم میافتد.
مارتا شوهرش را با ملاطفت سرزنش میکند. «بهش نگو پیری، جک. همهمون روزی به اون سن میرسیم و من شخصاً دوست دارم با احترامی که لایق یک شخص مسنتر هست دربارهم صحبت بشه.» چشمان سبزش بهطرف من برمیگردند. «اما درهرصورت، اگه جای تو بودم سعی میکردم باهاش دمخور نشم.»
بهنظر میرسد این لحظه بهترین وقت برای تشکر و خداحافظی کردن با آنها باشد.
اما نمیروند. همانطور در درگاه میایستند و مثل دو مجسمه به من خیره میمانند. مثل کاراکترهای سریال دنیای غرب که منتظر ماندهاند تا مدارهای داخلیشان وصل بشود. حسی آزاردهنده و سردرگمکننده ذهنم را درگیر میکند.
سپس مارتا مثل چراغی که ناگهان روشن شود، دوباره لبخند میزند. «هر چیزی که لازم داشتی یا متوجه نشدی...»
جک وسط حرف او میپرد: «به من بگو.» و نیشخند میزند.
مارتا با بازیگوشی مشتی به بازوی او میزند و به سمت همدیگر میچرخند و میخندند. سپس دست در دست همدیگر میروند و من را در خانه جدیدم تنها میگذارند. صدای آهنگ آرام و نالهمانند پاگرد و بعد پلهها را زیر پاهایشان میشنوم. صدای نجواهایشان آرام است، مثل خشخش دو کاغذ که روی هم کشیده بشوند. فکر میکنم آنها هم از حضور غریبهای در خانهشان کمی معذب هستند. میدانم که شخصاً نمیتوانم چنین کاری کنم. چطور میتوانند با دانستن اینکه یک غریبه میان چهاردیواری خانهشان است، راحت بنشینند؟
حجم
۲۹۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۲۹۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
نظرات کاربران
در یک کلام عالی بود. بی نهایت جواب، پر تعلیق و پر کشش. یه داستان معمایی عالی و راضی کننده که نمیتونید تا تموم شدنش دست از خوندن بکشید. یکم شبیه "خانه ای که در آن مرده بودم" بود. بازم
بعد از مدت ها بالاخره یه کتاب خوب خوندم:) داستان از همون صفحه اول به شدت جذاب شروع میشه و تا صفحه آخر این جذابیت ادامه داره بعضی از اتفاق های داستان تا حدودی برای خودم قابل حدس بود قلم نویسنده و مخصوصا
شما اگر یک نامهی خودکشی پیدا کنید،چه واکنشی نشان میدهید؟ خودم به شخصه نیمهی پر لیوان را در نظر میگیرم ،یعنی فکر میکنم از خودکشی منصرف شده باشد،خب به هر حال خودم را میشناسم ،حتما دنبال آن فرد میگردم .ولی اگر خودکشی
کتاب ۴۳۳ از کتابخانه همگانی ، داستان خوب و جذابی بود. از سری داستان های معمایی جستجو برای یافتن گذشته خود !!! البته نمونه های بهترش هم هست ولی این کتاب هم تا انتها خواننده رو با خودش همراه میکنه و
لیزا دختریه که یه زندگی معمولی در ظاهر و یه کابوس بیپایان در واقعیت داره. اون شبها کابوس چاقوهایی که بدنش رو میدرن، سوزنهایی که به گوشتش فرو میرن و موشها رو میبینه. به جایی میرسه که خودکشی میکنه اما
لیزا دنبال حل معمایی از زندگیش سر از خونه ی ویکتوریایی پر رمز و رازی در میاره ...داستان پیچ خم های خوبی داره بخصوص تا سه چهارم پایانی ... هرچند پایانش کمی تا قسمتی قابل حدس بود اما چیزی از
داستان خیلی روان و آروم پیش میره و همه چیز رو خیلی خوب بیان میکنه و ماجراها هم آروم شروع میشن و از وسط داستان جون میگیره و به اوج میرسه. اما من از اول داستان چند تا حدس زدم
خیلی جذاب بود و یک روزه تموم شد.فقط دوست داشتم در مورد گذشته مارتا و اینکه چی شد که این شد بیشتر بدونم. و همینطور گذشته آلیس.
ممکن است دارای اسپویل باشد* از اول تا آخر کتاب بابت رفتاری که با لیزا میشد توسط اطرافیانش حرص خوردم چون میتونستم حدس بزنم برخلاف تاکید اطرافیانش مبنی بر اینکه لیزا اشتباه میکنه در واقع داره درست میگه. فکر میکنم تا حالا
این کتاب به شدت شما را در خصوص این که شخصیت اصلی این داستان واقعا دیوانه است یا خیر مستاصل می کند. یک جاهائی میگوئی نه واقعا این دختر دیوانه است و این ها که می بیند و فکر می