دانلود و خرید کتاب تمام این مدت ریچل لیپینکات ترجمه نازنین فیروزی
تصویر جلد کتاب تمام این مدت

کتاب تمام این مدت

معرفی کتاب تمام این مدت

رمان تمام این مدت اثری دیگر از ریچل لیپینکات و میکی داتری نویسندگان رمان تحسین‌شده «پنج قدم فاصله» است. در این داستان هم ما با دو نوجوان عاشق روبه رو هستیم و عشقی لطیف و ناب همراه با اندوهی که رشد می‌کند و با تحول خود، نگاه انسان را هم به عشق، زندگی و مرگ متحول می‌سازد.

درباره کتاب تمام این مدت

کایل و کیمبرلی دو دوست عاشق و بی‌نقص دبیرستانی هستند تا زمانی که در شب جشن فارغ‌التحصیلی دبیرستان، کیمبرلی دوستی‌اش را با کایل به هم می‌زند. آنها در حالی که در ماشین با هم مشاجره می‌کنند، دچار سانحه‌ای تلخ می‌شوند. کایل وقتی به هوش می‌آید از ناحیه مغز آسیب دیده و کیمبرلی دیگر در این دنیا نیست. اندوهی عمیق به جان کایل می‌افتد و دنیایش نابود می‌شود، او خود را در مرگ کیمبرلی مقصر می‌داند و از این بابت بسیار افسرده است تا این که با مارلی آشنا می‌شود. مارلی نیز از فقدانی مشابه رنج می‌برد. فقدانی که در آن خود را مقصر می‌داند. این آشنایی حال کایل را بهتر می‌کند. مارلی و کایل برای بهبود زخم‌های یکدیرگر تلاش می‌کنند، غافل از این که احساسی عمیق‌تر از یک حس همدردی میانشان در حال شکل گیری است چیزی که کایل را می‌ترساند.

خواندن کتاب تمام این مدت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به رمان‌های خارجی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم

دربارهٔ نویسنده‌های کتاب تمام این مدت

میکی داتری

میکی داتری فارغ‌التحصیل دانشگاه برنای در رشته هنر تئاتر است. او فیلم‌نامه‌نویس و رمان‌نویس ساکن لس‌آنجلس و یکی از نویسنده‌های کتاب پرفروش پنج قدم فاصله است. مواقعی که نمی‌نویسد، فیلم‌های سیاه‌وسفید قدیمی تماشا می‌کند، پشت‌سرهم به آهنگ‌های دریس دی گوش می‌دهد یا نمایشنامه‌های یونان باستان را می‌خواند؛ کلاسیک‌ها، همیشه.

ریچل لیپینکات

ریچل لیپینکات یکی از نویسنده‌های کتاب پرفروش پنج قدم فاصله است. او دارای مدرک کارشناسی در رشته نگارش انگلیسی از دانشگاه پیتسبرگ است. اصالتاً اهل باکسِ پنسیلوانیاست و در حال حاضر به همراه همسرش در پیتسبرگ اقامت دارد.

کتاب‌های مشابه

اگر این رمان را خوانده‌اید و دوست داشتید، احتمالا از مطالعه این عناوین هم لذت خواهید برد: پنج قدم فاصله اثر ریچل لیپینکات، اگر بمانم اثر گیل فورمن، جایی که عاشق بودیم اثر جنیفر نون و همه چیز همه چیز اثر نیکولا یون.

بخشی از کتاب تمام این مدت

چشم‌هایم را می‌بندم، وانمود می‌کنم خوابم و صبر می‌کنم پرستار شب برود. یک چشمم را باز می‌کنم و می‌بینم دستش را جلو برده تا چراغ‌ها را خاموش کند، نفسم را حبس می‌کنم و منتظر می‌مانم، در تاریکی محو می‌شود. در که پشت سرش با صدای تق بسته می‌شود، راه می‌افتم.

اینترنتی تاکسی خبر می‌کنم و می‌گویم دورتر از ورودی بیمارستان بایستد، بعد پاهایم را از تخت آویزان می‌کنم و می‌ایستم، پای آسیب‌دیده‌ام تقریباً زیر سنگینی وزنم خم می‌شود.

نفس عمیقی می‌کشم، خودم را ثابت نگه می‌دارم، برای کمک عصاهایم را برمی‌دارم و لنگ‌لنگان به سمت قفسه می‌روم. ساک مشکی‌ای که مامان آورده پایین قفسه است، یک شلوارک ورزشی و یک پیراهن بیرون می‌آورم. تا جایی که می‌توانم سریع آن‌ها را می‌پوشم، خب البته که اصلاً هم سریع نیست! پایم فوریت کل این عملیات را درک نمی‌کند.

با دقت به راهرو چشم می‌دوزم و به هر دو طرف نگاه می‌کنم.

ساعت نُه است، درست بعد از معاینهٔ اندام‌های حیاتی‌ام، زمان مناسب برای حمله: دقیقا نُه. پشت پیشخوان هیچ پرستاری نیست، ایده‌آل برای من که بدون اینکه گیر بیفتم لنگ‌لنگان از اتاقم به سمت خروجی بروم.

درهای شیشه‌ای بیمارستان که پشت سرم بسته می‌شوند. نفس راحتی می‌کشم، فرارم تقریباً کامل شد.

تاکسی من کجاست؟

با نگرانی به ورودی بیمارستان خیره می‌شوم، چشم‌هایم از مسیر اصلی به سمت درمی‌آید و دوباره برمی‌گردد، دنبال راننده‌ای به نام جان هستم تا با یک ماشین قرمز قبل از اینکه به اتاقم برگردانده شوم، سوارم کند. وقتی منتظرم سعی می‌کنم خونسردی‌ام را حفظ کنم، اما از فکر دیدن مارلی فقط تا چند دقیقهٔ دیگر، قلبم دیوانه‌وار در سینه‌ام می‌کوبد. عصبانی می‌شود؟ دوباره به من اعتماد می‌کند؟ این برای او چطور بوده است؟ به نوعی فقط می‌دانم او کسی است که همهٔ این‌ها را درک می‌کند.

نور چراغ‌های جلو را می‌بینم و ماشین جلوی من می‌ایستد. زود در را باز می‌کنم و تند می‌پرم داخل. ذهنم مغشوش است و پایم زق‌زق می‌کند، اما من بدتر از این‌ها را گذرانده‌ام.

راه می‌افتیم، روی نقشه کم‌شدن فاصله را می‌بینم، فاصلهٔ بین من و مارلی ثانیه به ثانیه کوتاه می‌شود. به‌سرعت می‌رویم، خطوط زرد وسط جاده من را به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌کند.

طولی نمی‌کشد که به خیابان گلندیل می‌پیچیم، سرعت کم می‌شود و می‌ایستیم جلوی یک خانهٔ معمولی سفید در گوشه‌ای، یک درخت بزرگ جلوی چمن‌هاست. به بوته‌های گل پژمردهٔ ایوان و چمن‌های هرس‌نشده که نگاه می‌کنم دلهره می‌گیرم.

این...چیزی نیست که تصورش را می‌کردم.

نگاهی به تلفنم می‌اندازم و می‌بینم ساعت تقریباً نه و نیم است.

خیلی دیر است؟ در را باز می‌کند؟

راننده می‌پرسد: «منتظر بمونم؟» و من یک ثانیه درنگ می‌کنم.

بعد سر تکان می‌دهم. مارلی داخل است. دلیلی ندارد از اینجا بروم. به‌سختی به پیاده‌رو می‌روم و لحظه‌ای مکث می‌کنم. ماشین ناپدید می‌شود.

هر قدمی که برمی‌دارم عصبی‌تر می‌شوم، درد پایم هر ثانیه بیشتر می‌شود، قلبم در سینه‌ام می‌کوبد.

طولی نمی‌کشد که فقط «در» میان ماست.

مستاجر خدا :)♡
۱۳۹۹/۱۲/۰۵

میتونم بگم واقعا خیلی زیبا بود ❤ یک داستان پر از تنِش و اتفاقاتی که اصلا انتظارشون را نداری برای منکه کاملا جذاب بود نمیخاستم تو این روز هایی که درس دارم بشینم کتاب بخونم اما اونقدر برام جذاب بود که

- بیشتر
msetayesh
۱۳۹۹/۱۲/۰۴

تبریک عرض میکنم بابت سالگرد تاسیس انتشارات میلکان و سپاسگزارم از این کار زیبای مدیران و دست اندرکاران انتشارات میلکان و طاقچه عزیز. امیدوارم این کار زیبا و مثبت در تمام انتشاراتی ها به یک عرف نیکو تبدیل شده و

- بیشتر
shahab shahin
۱۳۹۹/۱۲/۰۴

اینکه در راه اعتلای فرهنگ کتابخانی کتابی به دوستداران مطالعه اهدا میکنید فوق العاده ارزشمند و قابل احترام و تأثیر گذارست. (سپاسگزارم)

کاربر ۲۶۹۵۲۳۳
۱۳۹۹/۱۲/۰۴

خیلی خوبه توصیه میکنم شماهم بخونید

Yasaman
۱۴۰۰/۰۱/۰۳

اولین کتاب سال ۱۴۰۰🌸 بی نظیر بود نمیخوام چیزی از داستان بگم خودتون باید بخونیدش عالی بود💕💕💕💕💕💕💕

کاربر Sima
۱۳۹۹/۱۲/۰۴

خیلی جالب بود . دوست داشتم

هدی حیدری
۱۳۹۹/۱۲/۰۴

۵ ستاره هم کمه

Dayana
۱۳۹۹/۱۲/۰۸

این کتاب واقعا فوق العاده بود توصیه میکنم حتما بخونید میشه گفت کمی از واقعیت دور بود و من صرفاً از افسانه های غیر قابل باور متنفرم اما این کتاب بطور عجیبی تونست توجهم رو جلب کنه

Hasib khyarkhah حسیب خیرخواه
۱۳۹۹/۱۲/۰۴

ممنون‌ طاقچه! چشم به راه کتاب‌های رایگان‌تان در روز‌های آینده همچنان هستیم.

به دنبال آلاسکا
۱۴۰۱/۰۷/۲۹

تا نیمه اول داستان با یه موضوع کلیشه ای روبرو شده بودم ولی از نیمه دوم به بعد ورق برگشت! روهم رفته بنظرم داستانِ خوبی داشت و میشه گفت برای یه بار خوندن راضی تون میکنه

همیشه به پیش، عقب هرگز.
vania
«تو همیشه می‌خواستی همه‌چیز رو درست کنی به جای اینکه بنشینی و فکر کنی که اصلاً چرا اون چیز خراب شده. اگه پایه ترک داشته باشه، ساختن سخته
مستاجر خدا :)♡
فکر می‌کنم هرکی که می‌تونه بهت کمک کنه تا راهت رو به جلو پیدا کنی، آدم خوبی برای نگه‌داشتن توی زندگی‌ته.
farez
این حقیقت که واقعاً او را دیدم خوابم را می‌پراند، مثل یک قوطی پر از نوشابهٔ انرژی‌زا.
آنه
«دیگه چیزی رو تحمل نکن، باشه؟ هیچ‌وقت.
Moonlight🌕
احساس می‌کنم دچار مه مغزی شده‌ام.
Nargess Ansarivand
اگه مجبور باشی، همیشه یه راهی برای شروع دوباره پیدا می‌کنی.»
deljoo
می‌فهمم که برای این بخش آماده نبوده‌ام
...
می‌گویم: «من... یه دوست می‌خوام.» حرف‌هایم خودم را هم غافلگیر می‌کند؛ «یکی که من رو قبل از همهٔ این اتفاق‌ها نمی‌شناخته. یکی که بتونم باهاش خودم باشم؛ منی که دارم می‌شم، نه منی که بودم، منی که می‌خوام باشم.»
Mr.Carton
«مغز ما یه ماشین خارق‌العاده‌س. هر کاری برای محافظت از ما در مقابل درد می‌کنه، چه درد جسمی و چه عاطفی. مغز تو هیچ مشکلی نداره که با گذشت زمان خوب نشه. متوجه شدی؟»
vania
او همیشه این انرژی را داشته است؛ جاذبه‌ای که دیگران را به مدار او می‌کشاند.
B-vafa
«باید به حرف‌هام گوش کنی.»
ر‌‌َقصنده با‌ گُرگ
نمی‌دانم این عذرخواهی باید برای چه باشد! آه بلندی می‌کشم و به تصویرم در آینهٔ سرویس بهداشتی هتل نگاه می‌کنم، دوباره نگاه می‌کنم و می‌بینم همهٔ دستشویی‌ها خالی است. سگرمه‌هایم را درهم می‌کشم و دستم را در موهای قهوه‌ای به‌هم‌ریخته‌ام می‌برم و سعی می‌کنم صاف‌شان کنم، طوری که کیم دوست دارد. بعد از چند تلاش ناموفق، من و موهایم منصرف می‌شویم و برای آخرین بار سراغ دستبند می‌روم. موقع وارسی دستبند، آویزهای نقره‌ای درخشانش به هم می‌خورند و جرینگ‌جرینگ می‌کنند؛ سروصدایی که با صداهای ضعیف جشن فارغ‌التحصیلی دبیرستان در آن‌طرف در، قاطی می‌شود. شاید وقتی دستبند را ببیند، بالأخره بگوید مشکل چیست یا از کجا معلوم، شاید فقط بگوید دوستم دارد و اصلاً حال بدش هیچ ربطی به من نداشته است. سرم را جلوتر می‌برم تا به‌دقت به شش آویز ریزش نگاه کنم، هرکدام به‌ازای هر سالی است که با هم بوده‌ایم. خیلی شانس آوردم که کسی را در وب‌سایت فروش زیورآلات پیدا کردم تا در طراحی آویزها کمکم کند، چراکه من مطلقاً
کتاب خوان
دیگر نمی‌توانم فاصلهٔ بین‌مان را تحمل کنم.
امیرحسینم
او بخشی از من است، پس نمی‌توانم بدون او «من» باشم.
Gray
کیف را می‌گردد، انبوهی از رسیدها، جعبهٔ کمک‌های اولیه و چند بیسکوییت بیرون می‌کشد. قسم می‌خورم با خرت‌وپرت‌هایی که در کیفش دارد می‌تواند یک لشگر را غذا بدهد.
Hajar
ما زندگی‌مان را با قصه‌گفتن ادامه می‌دهیم و هرچه پیش می‌رویم آن را خلق می‌کنیم.
Yasaman
هرکی که می‌تونه بهت کمک کنه تا راهت رو به جلو پیدا کنی، آدم خوبی برای نگه‌داشتن توی زندگی‌ته.
آوا
«جلو که بریم می‌فهمیم.»
laberinto
می‌گن وقتی ماه کامله، آدم‌ها درست نمی‌خوابن
موفنری

حجم

۲۴۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۴۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان