دانلود و خرید کتاب گامبی وزیر والتر تویس ترجمه علیرضا شفیعی‌نسب
تصویر جلد کتاب گامبی وزیر

کتاب گامبی وزیر

نویسنده:والتر تویس
انتشارات:نشر مون
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۸۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گامبی وزیر

کتاب گامبی وزیر اثری از والتر تویس با ترجمه علیرضا شفیعی‌نسب است. این کتاب داستان زندگی بت هارمون است. اعجوبه دنیای شطرنج که با مشکلاتی مانند مواد مخدر و وابستگی به الکل دست و پنجه نرم می‌کند.

شبکه نتفلیکس، گامبی وزیر را در ۲۳ اکتبر سال ۲۰۲۰ با بازی آنیا تیلور-جوی منتشر کرد. پس از چهار هفته این سریال به پربیننده‌ترین سریال فیلمنامه‌ای نتفلیکس تبدیل شد و تحسین منتقدان را برانگیخت.

درباره کتاب گامبی وزیر

گامبی وزیر که نامش را وامدار یکی از حرکت‌های ورزش شطرنج است، از زندگی بت هارمون می‌گوید. دختری یتیم که یکی از اعجوبه‌های دنیای شطرنج است. او سخت در تلاش است تا در این رشته ورزشی پیشرفت کند و به جایگاهی بالاتر از آنچه که حالا دارد برسد، اما در همین دوران با مشکلاتی از جمله مواد مخدر و وابستگی به الکل دست و پنجه نرم می‌کند.

فرانک و آلن اسکات سریال گامبی وزیر را از روی این داستان ساختند. این سریال پربیننده در زمان همه‌گیری بیماری کرونا پخش شد و تاثیر مثبتی روی علاقه بینندگانش بر بازی شطرنج گذاشت.

کتاب گامبی وزیر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنم

گامبی وزیر را به تمام دوست‌داران رمان‌های خارجی پیشنهاد می‌کنیم. اگر به ورزش شطرنج علاقه دارید، از خواندن این کتاب لذت می‌برید. همچنین می‌توانید به کتاب صوتی گامبی وزیر هم با جستجوی نامش د ر طاقچه گوش کنید.

درباره والتر تویس

والتر تویس (Walter Tevis‎) ۲۸ فوریه ۱۹۲۸ در سان فرانسیسکو به دنیا آمد و ۸ اوت ۱۹۸۴ بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت. او در رشته ادبیات انگلیسی مدرک کارشناسی و کارشناسی ‌ارشد گرفت و پس از فارغ‌التحصیلی، به تدریس در دبیرستان پرداخت. علاوه بر این، چهارده سال هم در دانشگاه اوهایو، به تدریس ادبیات انگلیسی و نویسندگی خلاق پرداخت.

از میان آثار منتشر شده از والتر تویس می‌توان به کتاب‌های بیلیارد باز، مرغ مینا، دور از خانه، قدم‌های خورشید و رنگ پول اشاره کرد.

بخشی از کتاب گامبی وزیر

بت خبر مرگ مادرش را از زنی شنید که تخته‌شاسی در دستش بود. روز بعد، تصویر دخترک در روزنامه هرالد لیدر منتشر شد. این عکس را در ایوان خانه خاکستری‌رنگ خیابان میپل‌وود گرفته بودند و بت در آن فراک نخی ساده‌ای به تن داشت. همان موقع هم چهره زیبایی نداشت. زیر عکس نوشته بودند: «الیزابت هارمن، دختری که در تصادف زنجیره‌ای دیروز در جاده نیو سرکل یتیم شد و حالا آینده‌ای دشوار در انتظار اوست. این تصادف که دو کشته و چندین زخمی به دنبال داشت، خانواده الیزابت هشت‌ساله را از او گرفت. دخترک هنگام وقوع سانحه در خانه تنها بود و خبر تصادف را کمی پیش از زمان گرفتن این عکس شنید. مقامات می‌گویند به‌خوبی از او مراقبت خواهند کرد.»

در یتیم‌خانه مثوئن در ماونت استرلینگ ایالت کنتاکی، دو بار در روز به بت آرام‌بخش می‌دادند. نه‌فقط بت، که با همه بچه‌ها چنین می‌کردند تا «خلق‌وخویشان را تنظیم» کنند. مثل روز روشن بود که بت مشکل خلق‌وخو ندارد، اما با کمال میل قرص را می‌خورد. این قرص‌ها گرهی را در اعماق وجودش می‌گشود و کمکش می‌کرد ساعات سنگین حضور در یتیم‌خانه را به خواب بگذراند.

آقای فرگوسن قرص‌ها را در فنجان‌های کاغذی کوچکی می‌گذاشت و به بچه‌ها می‌داد. به‌جز قرص سبزی که خلق‌وخویشان را تنظیم می‌کرد، دو قرص دیگر به‌رنگ نارنجی و قهوه‌ای هم بودند که به بدن قوت می‌دادند. بچه‌ها برای دریافت قرص‌ها باید صف می‌کشیدند.

جولین، دخترکی سیاه‌پوست، دوازده‌ساله بود و قدی از همه بلندتر داشت. بت در روز دوم حضورش در یتیم‌خانه در «صف ویتامین» پشت‌سر جولین ایستاد. دخترک سیاه‌پوست سرش را برگرداند و به او چشم‌غره‌ای رفت. «تو واقعاً یتیمی؟ یا حروم‌زاده‌ای؟»

بت منظورش را نمی‌فهمید. ترس برش داشته بود. آخر صف بودند و باید همان‌جا می‌ماند تا به پنجره‌ای برسند که آقای فرگوسن از آنجا قرص‌هایشان را می‌داد. از زبان مادرش شنیده بود که پدرش را حرام‌زاده می‌خواند، اما معنای این کلمه را نمی‌دانست.

جولین پرسید: «اسمت چیه دختر؟»

«بت.»

«مادرت مرده؟ بابات چی؟»

بت به او خیره شد. تاب شنیدن واژگان «مادر» و «مرده» را نداشت. دوست داشت فرار کند، اما جایی نداشت که برود.

جولین با صدایی که چندان عاری از احساس همدردی نبود گفت: «ننه‌بابات مرده‌ان؟»

هیچ حرف و کاری به ذهن بت نمی‌رسید که بگوید یا انجام دهد. فقط وحشت‌زده در صف ایستاده بود تا نوبتش شود و قرص‌هایش را بگیرد.

«همه‌تون یه مشت پولکی تخم‌سگین!» صدای رالف بود که در بخش پسران فریاد می‌زد. بت داخل کتابخانه بود و صدای پسرک از پنجره‌ای که رو به بخش پسران بود، به گوشش می‌رسید. واژه «تخم‌سگ» هیچ تصویری را در ذهنش تداعی نمی‌کرد و به گوشش عجیب و ناآشنا بود. اما آن‌طور که از لحن واژه برمی‌آمد، دهان پسرک را به‌خاطر گفتنش با صابون خواهند شست. دهان خود او را به‌خاطر گفتن کلمه «لعنتی» شسته بودند، حال‌آنکه مادرش این کلمه را مثل نقل‌ونبات می‌گفت.

آرایشگر او را مثل مجسمه‌ای بی‌حرکت روی صندلی نشاند. «اگه تکون بخوری، فاتحه یکی از گوش‌هات خونده‌ست.» لحن صحبتش اصلاً شوخ‌وشنگ نبود. بت تا جایی که می‌توانست بی‌حرکت نشست، اما خب آدم که مجسمه نیست. کلی طول کشید تا موهایش را به‌شکل چتری مخصوص بچه‌های یتیم‌خانه کوتاه کنند. می‌کوشید با فکر کردن به کلمه «تخم‌سگ» سر خودش را گرم کند. تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید تصویر سگی بود که تخم گذاشته است. اما حس می‌کرد اشتباه می‌کند.

سرایدار اندام عجیبی داشت و یک طرفش چاق‌تر از سمت دیگر بود. اسمش شایبل بود؛ آقای شایبل. یک روز بت را به زیرزمین فرستادند تا تخته‌پاک‌کن‌ها را به هم بکوبد و تمیزشان کند. آقای شایبل را در زیرزمین دید که روی چهارپایه‌ای فلزی کنار شومینه نشسته بود و با اخم به صفحه‌ای چهارخانه که مقابلش بود نگاه می‌کرد. اما به‌جای مهره‌های چکرز، یک سری چیزهای پلاستیکی با شکل‌های بامزه روی صفحه قرار داشت. بعضی از این مهره‌های عجیب، بزرگ‌تر از بقیه بودند، ولی آن کوچکتری‌ها تعدادشان بیشتر از همه بود. سرایدار نگاهی به دخترک انداخت و بت بی‌آنکه لام تا کام حرف بزند از او دور شد.

جمعه‌ها، کاتولیک و غیرکاتولیک، همه ماهی می‌خوردند. ماهی‌ها را سوخاری و با لایه‌ای خشک به‌رنگ قهوه‌ای تیره و سسی غلیظ و نارنجی شبیه سس فرانسوی سرو می‌کردند. سس مزه‌ای به‌شدت شیرین و ناخوشایند داشت، اما ماهی از آن هم افتضاح‌تر بود. با چشیدن مزه ماهی، حالت تهوع می‌گرفت، ولی مجبور بود تا لقمه آخر بخورد، وگرنه خبر به گوش خانم دیردورف می‌رسید و آن‌وقت کسی به فرزندی قبولش نمی‌کرد.

بعضی بچه‌ها خیلی زود پدر و مادر جدید می‌یافتند. دختری شش‌ساله به نام آلیس یک ماه پس از بت به یتیم‌خانه آمد و سه هفته نشده بود که زوجی خوش‌چهره و لهجه‌دار او را به فرزندی پذیرفتند. روزی که این زوج دنبال آلیس آمده بودند در بخش قدمی زدند. بت دوست داشت آن‌ها را بغل کند، چون به نظرش آدم‌های شادی می‌آمدند، اما همین‌که نگاهش کردند، رو برگرداند. بعضی دیگر از بچه‌ها از مدت‌ها پیش آنجا بودند و می‌دانستند که هیچ‌وقت از یتیم‌خانه خارج نخواهند شد. اسم خودشان را «حبس ابدی‌ها» گذاشته بودند. بت با خود فکر می‌کرد شاید او هم به حبس ابد محکوم باشد.

ساعات ورزش اصلاً خوش نمی‌گذشت و والیبال هم بدترین ورزش بود. بت هیچ‌وقت نمی‌توانست توپ را درست بزند. محکم با کف دستش به آن می‌کوبید یا با انگشتان خشک پرتابش می‌کرد. یک روز دستش از شدت درد ورم کرد. اکثر دخترها هنگام بازی می‌خندیدند و فریاد می‌کشیدند، اما بت هیچ‌وقت چنین نبود.

تیناز
۱۴۰۰/۰۷/۰۵

⚔𝔊💮 اگر در شانزده سالگی قهرمان جهان شوی...با باقی عمرت چه می کنی! .. جالب بود...در ژانری اجتماعی. رنگ ها رو بسیار درست و مطابق حال بیان می کرد و مفهوم واژه ها مشخص بود. سریال رو هم دیدم، هر دو باهم ترکیب جذابی هستند. کتابی

- بیشتر
farez
۱۴۰۱/۰۸/۰۳

گامبی نام گشایشهای شطرنجه که در اون یکی از بازیکنها یکی از مهره های خودش رو قربانی میکنه تا موقعیت بهتری رو روی صفحه بدست بیاره...بسته به اینکه حریف این قربانی رو بپذیره یا نه اسم این گامبی تغییر میکنه...گشایشها

- بیشتر
Sara
۱۴۰۰/۰۱/۲۱

مینی سریالش که به شدت فوق العاده س😊 لطفا کتابشو بزارین تو بی نهایت

کاربر ۲۹۵۸۲۱۶
۱۴۰۰/۰۱/۱۵

مگه بهتر از این داریم🤩🤩🤩🤩🤩 من خودم شطرنج بازم شطرنج باز ها اگه این رو نخونند شطرنج باز نیستند فیلمش هم عالیه حتما نگاه کنید

گل یاس
۱۴۰۰/۰۱/۱۱

توصیه میکنم

Mobina
۱۴۰۰/۰۴/۱۴

انقدر خوبه این رمان که نمیتونم توصیفش کنم هم سریالش رو دوست داشتم و هم رمانش از وقتی این رمان رو خوندم به طرز عجیبی عاشق شطرنج شدم😂❤

kiana2011
۱۴۰۰/۰۲/۱۵

خیلی جذاب و پرکشش بود. واقعا لذت بردم

از نوادگانِ تالکین
۱۴۰۰/۰۴/۰۶

کتاب خوبی بود اما سریالشو ترجیح می‌دم. ترجمه‌هم می‌تونست بهتر باشه.

آساره
۱۴۰۰/۰۵/۲۶

با اینکه هیچ اطلاعاتی درباره شطرنج ندارم ولی با خواندن این رمان عاشقش شدم.. هارمن( بت) باید خودش را تغییر میداد چون درونش آشفته بود اونم از گذشته در سوالش ولی سعی میکرد با خوردن اون قرص های سبز و

- بیشتر
ن. عادل
۱۴۰۰/۰۳/۱۰

👍🏼

تقدیم به همه آنان که، به‌رغم استعداد درخشان، بخت یارشان نبود.
♤ 𝐍𝐞𝐨 ♤
اتفاقاتی در جریان است که بی‌شباهت به شطرنج نیست. در شطرنج، نباید اجازه دهید حریف حرکت بعدی‌تان را بفهمد.
سمیه کرامتی
همیشه که اوضاع بر وفق مرادمون نیست. واسهٔ هیچ‌کس این‌جور نیست
نَــسـی
آقای شایبل با صدایی زمخت گفت: «اسب به خونهٔ سوم فیل وزیر.» بت همچنان که به شکوفه‌های صورتی چشم دوخته بود گفت: «فیل به خونهٔ پنجم اسب.» آقای گنز با صدایی که ملایمت عجیبی در آن نهفته بود گفت: «سرباز به خونهٔ سوم اسب.» بت گفت: «وزیر به خونهٔ چهارم رخ، کیش.» آقای گنز نفس عمیقی کشید و ثانیه‌ای بعد پاسخ داد: «شاه به خونهٔ اول فیل.» بت بی‌آنکه به‌سمت بازی برگردد گفت: «این مات سه‌حرکته‌ست. کیش اول با اسبه. شاه دو خونهٔ سیاه داره و فیل بهش کیش می‌ده. بعد اسب مات می‌کنه.» آقای گنز نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: «جل‌الخالق!»
ن. عادل
نباید این‌قدر آبجو بخوری. قبل از بیست‌ویک‌سالگی، مغزت به فنا می‌ره.
کاربر ۳۸۶۲۶۸۰
سه هفته تا مسابقات قهرمانی آمریکا مانده بود. وقتش رسیده بود که زنی قهرمان این مسابقات شود. وقتش رسیده بود که او قهرمان این مسابقات شود.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
پسرانی از سرسرا وارد کلاس می‌شدند و کنار دیوار پشتی به صف می‌ایستادند تا دختر زشت‌رویی را ببینند که از یتیم‌خانه‌ای در حومهٔ شهر آمده و با چنان نیرویی از یک بازیکن سراغ بازیکن دیگر می‌رود که انگار قیصری در میدان نبرد است. ده‌دوازده نفر به تماشا ایستاده بودند. بعضی از آن‌ها پوزخند می‌زدند و خمیازه می‌کشیدند، اما برخی دیگر انرژی موجود در کلاس را حس می‌کردند، حضور چیزی که هرگز مشابهش را در این کلاس خسته و کهنه حس نکرده بودند. کار او در ظاهر بسیار پیش‌پاافتاده بود، اما انرژی ذهن پویایش در محیط کلاس جرقه می‌زد،
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
او واقعاً در پاریس بود! این خیابانی که در آن قدم می‌زد واقعاً پاریس بود؛ آن زنان خوش‌لباسی که به‌سوی او می‌آمدند فرانسوی بودند و پاریسی. خودش هم هجده‌ساله بود و قهرمان شطرنج آمریکا. لحظه‌ای فشار لذت‌بخشی را در سینه‌اش حس کرد
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
گام بزرگ بعدی‌اش رسیدن به درجهٔ استادی بود که با دریافت امتیاز ۲۲۰۰ حاصل می‌شد. بعد از ۲۰۰۰، فرد را خبره می‌نامیدند، اما این عنوان به چشمش نمی‌آمد؛ عنوان موردعلاقه‌اش استادبزرگ بین‌المللی بود؛ این بود عنوان دهان‌پرکن.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
بت، پیش از انجام حرکت بعدی‌اش، لحظه‌ای درنگ کرد. وقتی اسب را برداشت، قدرت نابش را در سرانگشتان خود حس می‌کرد. حتی نگاهی هم به بورگف نینداخت. اسب را که در خانهٔ مقصد زمین گذاشت، سکوتی کامل حکم‌فرما شد. پس از لحظه‌ای، صدای بازدمی عمیق از طرف بورگف شنید و سرش را از بالا آورد. موهای بورگف ژولیده بود و لبخندی تلخ بر لبش بود. به انگلیسی گفت: «برنده شدی.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
شطرنج «اولویت اول، دوم و سوم زندگی‌ام»است
Book
تنها بود و از تنهایی لذت می‌برد. در همین تنهایی بود که همهٔ چیزهای مهم زندگی‌اش را یاد گرفته بود.
زهره
تنها بود و از تنهایی لذت می‌برد. در همین تنهایی بود که همهٔ چیزهای مهم زندگی‌اش را یاد گرفته بود.
زهره
لوچنکو غرق در افکار خود بود، انگار فلسفه خوانده و حالا کتاب را زمین گذاشته بود تا به گزارهٔ دشواری بیندیشد.
Ati
استادبزرگان روس نباید از دختران آمریکایی چنین رکب‌هایی می‌خوردند.
Ati
کم‌کم عاشق هتل‌ها، رستوران‌ها، هیجان حضور در مسابقات، پیروزی، صعود مرحله‌به‌مرحله و افزایش تعداد تماشاگران دور میز با هر پیروزی شد. شرکت‌کنندگان حالا همه او را می‌شناختند. همیشه جوان‌ترین شرکت‌کننده بود و گاهی هم تنها زن حاضر در مسابقات.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷

حجم

۳۱۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

حجم

۳۱۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
۳۷,۵۰۰
۵۰%
تومان