کتاب درهای سرگردان
معرفی کتاب درهای سرگردان
کتاب درهای سرگردان اثری از جلی جانسون با ترجمه بهار میناییزاده است. این داستان فانتزی و ماجراجویانه درباره زندگی دو کودک است. دو بچه که با نیروی جادویی عجیبشان، باید شهر را از نابودی نجات دهند...
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب درهای سرگردان
درهای سرگردان، داستانی جذاب، پر از جادو و ماجرا از جلی جانسون است. داستان با یک انفجار بزرگ شروع میشود. بعد از انفجار یک کشتی پرنده از راه میرسد و بچههایی را که در رگهایشان جادو وجود دارد به شهر میآورد...
بعد از این انفجار، جادو در تالیهون از بین میرود. کشتی پرنده همراه با بچهها از راه میرسد و روک و دیریفت هم در این کشتی هستند. هیچ چیزی را از زادگاه و وطنشان به یاد نمیآورند. مردم از این جادو میترسند و میخواهند شروع به دشمنی با بچهها کنند. غافل از اینکه آنها تنها کسانی هستند که میتوانند شهر را نجات دهند.
کتاب درهای سرگردان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
درهای سرگردان را به تمام نوجوانان علاقهمند به کتابهای فانتزی و دوستداران داستانهای ماجراجویانه پیشنهاد میکنیم.
درباره جلی جانسون
جلی جانسون رمان نویسی و نویسنده داستانهای خیالی در میدوست غربی زندگی میکند. او با نوشتن اولین رمانش، Mark of the Dragonfly نام خود را به عنوان یکی از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز به دنیا شناساند. همچنین کتابش در فهرست بیست کتاب برتر نوجوانان و برگزیده آمازون قرار گرفت.
بخشی از کتاب درهای سرگردان
همه بچهها با این اعلام خطر آشنا بودند: فرار کنید وگرنه فرنزی تکهپارهتان میکند. روک داشت این کلمات را توی سرش مرور میکرد که شیشههای عینک روی صورتش ناگهان پهن شدند و هرجایی را که چشمش میدید پوشاندند، آنقدر که واقعاً کور شد. یک لحظه قفسه سینهاش از ترس سنگین شد. باید بیشتر از این به خطر استفاده از اجناس جاعلان فکر میکرد.
وقتی خواست عینکش را از چشمش بردارد، روزنه نوری به اندازه سوراخ یک سوزن ظاهر شد؛ آرامآرام وسیعتر شد و سرانجام تصویر محوطه بیرون در آن نمایان گشت. در روشنایی نور ماه، بهسختی میتوانست فقط تکهای از لنگرگاه را سمت راستش ببیند. چشمانداز حاشیهها تار و مبهم بود و جوری بالا و پایین میشد که شقیقههای روک تیر کشیدند. داشت چه چیزی را میدید؟
روک متوجه شد از چشمان کس دیگری این تصاویر را میبیند؛ دقیقاً همانطور که گرت گفته بود و صاحب این چشمها داشت بهسرعت میدوید، برای همین همهچیز تکان میخورد، اما روک نمیتوانست چیزی را که او از آن فرار میکرد، ببیند.
«این چطوری کار میکنه؟» روک کورمالکورمال دنبال بازوی گرت گشت. از بخت خوب، زن هنوز آنجا کنارش ایستاده بود. «میتونم یه آدم دیگه رو بیارم جای این یکی؟»
«صد در صد» غرور در لحن گرت موج میزد. او با لحنِ فروشندهها ادامه داد: «اون یارویی که این رو ازش خریدم گفت واسه اینکه برین به مسیر دلخواهتون، دو بار بزنین روی شیشههای عینک تا بپرین توی یه جفت چشم دیگه، اونها تا شعاع دوکیلومتری کار میکنن.»
روک دو بار روی شیشههای عینک زد. تصویر آنقدر ناگهانی عوض شد که کمی دلآشوبه گرفت. حالش که جا آمد، یکی از واگنهای سفیدی که در دورترین سمت محوطه و حول و حوش راسته تماشاخانهها بود، جلوی چشمهایش سبز شد.
آنها آنجا بودند.
روک بازوی گرت را چنان محکم چلاند که زن جیغ کشید. ششتا از آنها آنجا بودند و از لباسهایشان میشد اینطور حدس زد که تازه از یک سالن نمایش بیرون آمده باشند. مردها کت و شلوار و کراوات و زنها بلوزهای توری و پالتوهای سبک به تن داشتند. احتمالاً وقتی سمت کافه و رستوران میرفتند، اشتباه پیچیده و خیلی تصادفی از اطراف بازار شب سر درآورده بودند؛ یعنی جایی که تمام جادو در آن یکجا جمع شده بود.
همان موقع بود که آنها تغییر کرده بودند.
حالا آنها سرد و بیروح و مثل عروسکهایی که تعادلشان را روی پاهای شل و ولشان نگه میدارند، روی ریلهای قطار راه میرفتند. چشمهایشان سفید شده بود، زبانهای سیاهشان از لای دندانهایشان بیرون جهیده بود. مرض فرنزی هم داغ و زخم دیگری بر این دنیا و یکی از عواقب فاجعه مهیب بود.
هیچکس دلیلش را نمیدانست، اما بعضی از آدمها وقتی در معرض حجم زیادی از جادو قرار میگرفتند، به هیولاهایی مهارناشدنی تبدیل میشدند. به هر حال این آدمها حالا موجودات خطرناکی بودند و اگر هرچه زودتر از بازار و جادویش دور نمیشدند، آنجا را دربوداغان میکردند و به هر کسی که سر راهشان سبز میشد حمله میکردند.
روک فریاد زد: «باید از اینجا بریم!» چشمهایش هنور مسیر گروهی را دنبال میکرد که لخ لخ کنان راه میرفتند. «گرت، به همه خبر بده، ششتا از قربانیهای فرنزی دارن یه راست میآن اینور. به همه بگو جمع کنن و فرار کنن!»
حجم
۳۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۳۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
نظرات کاربران
عالی عالی! این کتاب فراز و نشیبهای زیادی داشت. داستان درباره دو دختره که یکیشون میتونه باد رو کنترل کنه و توسط باد پرواز کنه و اون یکی میتونه با یه گچ روی دیوار درهایی رو بکشه و اون درها
زیادهخواهی و قدرتطلبی جادوگرا دنیاها رو بههم میریزه و تعدادی بچه آواره میشن و قهرمان داستان، یکی از این آوارههاست. این کتاب حرفی برای گفتن داره. ترجمۀ بسیار خوبی داره و متنش خیلی روانه. موضوع جذابی هم داره. خوندنش رو پیشنهاد
خیلی جذاب بود داستانش و به نظرم ارزش یه جلد بعدی رو داره
برای اولین بار یک کتاب از انتشارات پرتقال رو خوندم و واقعا داستان جذابی بود. ترجمه کتاب فوق العاده بود، شخصیت پردازی ها جذاب و دوست داشتنی بودن، و کتاب نکات آموزنده ای هم داشت که من واقعا خوشم اومد. اگه
فکر کنم این کتاب رو پونصد بار خوندم و ازش سیر نمیشم! خیلی داستان جذابی داره و زمین گذاشتنش با خداست! فقط میتونم بگم که برین بخونیدش.
یک فانتزی زیبا بود.
این داستان برخلاف طرح جلدش، اصلا کودکانه نیست. به نظرم حتی مناسب نوجوان ها هم نیست چون داستانی عمیق و پر مفهوم داره. کشش خوبی داره و بی وقفه تا پایان راه، خواننده رو با خودش می بره. از خوندنش
کتاب خیلی قشنگی بود و اتفاقات غیر مناظرهی زیادی داشت یکم متنش روان نبود و بعضی جا ها نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته اما وقتی داستان جلوتر میرفت توضیح داده بود در کل کتاب خوبی بود