دانلود و خرید کتاب خاطرات یک گیشا آرتور گلدن ترجمه مریم بیات
تصویر جلد کتاب خاطرات یک گیشا

کتاب خاطرات یک گیشا

نویسنده:آرتور گلدن
انتشارات:انتشارات سخن
امتیاز:
۳.۹از ۱۰۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خاطرات یک گیشا

کتاب خاطرات یک گیشا نوشته آرتور گلدن است که با ترجمه مریم بات منتشر شده است. کتاب خاطرات یک گیشا داستان زندگی یک زن گیشا در ژاپن است که سرنوشتش را روایت می‌کند. سرنوشتی سخت و عجیب برای زنی ژاپنی با چشمانی آبی.

درباره کتاب خاطرات یک گیشا

خاطرات یک گیشا روایتی از خاطرات زندگی زنی گیشا به نام نیتا سایوری و دیدگاه و تجربیات او از حرفه گیشاگری در برخورد با مردم و خود زندگی است.

اما آنچه آرتور گلدن، نویسندهٔ آمریکایی این کتاب در سیر داستان به ما نشان می‌دهد، چیزی فراتر از فقط یک زندگی‌نامه است. درواقع در طی این داستان ما با فرهنگ و شیوهٔ زندگی گیشاهای ژاپنی که در طول زمان گزارش‌ها و شایعات گوناگونی درباره‌شان شنیده‌ایم آشنا می‌شویم. از نوع زندگی گیشاهای ژاپنی مطلع می‌شویم که آداب و رسوم دیرینه خشک و انعطاف‌ناپذیر، همراه با انضباط شبه نظامی حاکم بر زندگی شخصی و اجتماعی‌شان از آنان چهره‌ای مرموز و ناشناخته ساخته است.

آنچه ما را به نگاشتن این پیشگفتار وا داشت، دیدگاه نادرست اغلب خارجیانی است که گیشاها را به نوعی زنان روسپی می‌انگارند. چنین نیست. در همین کتاب، در مواردی چند به قولی از راوی داستان برمی‌خوریم که با اشاره به داستان زندگی گیشایی دیگر نقل می‌کند که در نهایت کارش به تن‌فروشی کشید و آن را مایهٔ سرافکندگی، شرمساری و کسر شأن یک گیشای واقعی می‌داند.

این کتاب روایت زن هزازان زنی است که در فرهنگ برداره‌داری گیشا زندگی‌شان نابود می‌شود.

خواندن کتاب خاطرات یک گیشا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خاطرات یک گیشا

به من گفت: «شیو ــ شان، یک فنجان چای برای دکتر بیار.»

آن زمان اسم من شیو بود. سال‌ها بعد بود که با نام گیشایی‌ام، سایوری، شناخته شدم.

پدرم و دکتر به اتاق دیگر رفتند، اتاقی که مادرم در آن خوابیده بود. سعی کردم گوش کنم ببینم چه می‌گویند، اما فقط صدای نالهٔ مادرم را می‌شنیدم و متوجه حرف‌هایشان نمی‌شدم. مشغول درست کردن چای شدم، چیزی نگذشت که دکتر با قیافه‌ای جدی و در حالی که دست به هم می‌مالید، بیرون آمد. پدرم هم به دنبالش آمد و پشت میز۹ وسط اتاق نشستند.

دکتر میورا حرفش را شروع کرد: «حالا دیگر باید چیزی را به تو بگویم، ساکاموتوــ سان. باید با یکی از زن‌های ده صحبت کنی. شاید خانم سوگی بد نباشد. از او بخواه لباس قشنگی برای زنت بدوزد.»

پدرم گفت: «پول ندارم، دکتر.»

«این روزها وضع همه خراب است. منظورت را می‌فهمم. اما یادت باشد که این را به زنت مدیونی. نباید با لباس پاره بمیرد.»

«پس دارد می‌میرد؟»

«احتمالاً تا چند هفتهٔ دیگر، خیلی درد می‌کشد. می‌میرد و راحت می‌شود.»

دیگر صدایشان را نمی‌شنیدم، صدای به هم خوردن بال پرنده‌ای هراسان در گوشم طنین انداخته بود. نمی‌دانم، شاید صدای قلبم بود. 

اما اگر تا به حال پرنده‌ای را دیده باشید که در هشتی بزرگ معبدی گیر افتاده و در جستجوی راهی برای فرار است، خُب، عکس‌العمل ذهن من هم همین بود. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری مادرم دوام نخواهد یافت. نمی‌خواهم بگویم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که اگر او بمیرد چه می‌شود. به این فکر کرده بودم، اما همان‌طور که فکر می‌کردم اگر زلزله بیاید و خانه‌مان خراب شود چه خواهد شد. بعد از چنین اتفاقی، دیگر زندگی وجود ندارد.

پدرم داشت می‌گفت: «فکر می‌کردم اول من می‌میرم.»

«تو پیر شده‌ای ساکاموتو ــ سان. اما از نظر سلامتی وضعت خوب است. هنوز چهار پنج سال دیگر وقت داری. از این قرص‌ها برایش بیشتر می‌گذارم. اگر مجبور شدی، هر بار دو قرص به او بده.»

اندکی بیشتر از قرص‌ها حرف زدند و بعد دکتر میورا رفت. پدرم تا مدت‌ها، پشت به من، سر جایش ساکت نشست. پیراهن به تن نداشت، فقط پوست شُلش بود، هر چه بیشتر به او نگاه می‌کردم، بیشتر شبیه مجموعه‌ای عجیب و غریب از شکل و ترکیب به نظر می‌رسید. ستون فقراتش یک رشته قُلمبگی بود. سرش، با لکه‌های بی‌رنگ، می‌توانست میوه‌ای له شده باشد. دست‌هایش، مثل چوبی پیچیده در تکه‌ای چرمِ کهنه از برجستگی‌های شانه در دو طرف آویزان بود. اگر مادرم می‌مُرد چطور می‌توانستم با او در این خانه زندگی کنم؟ نمی‌خواستم از او جدا شوم، ولی او چه می‌بود و چه نمی‌بود، بعد از رفتن مادرم خانه همچنان خالی می‌بود.

سرانجام پدرم نامم را زیر لب بر زبان آورد. رفتم کنارش زانو زدم. گفت: «یک چیز بسیار مهم.» 

Nausica96
۱۴۰۰/۰۵/۳۰

چقدر خوب میشه اگر در طاقچه بی نهایت قرارش بدین

David Jener
۱۴۰۰/۰۱/۱۰

خوب چند سال پیش اتفاقی به کتاب صوتی اش گوش کردم... کلا گیشا نوعی فرهنگ عجیب و غریب توی ژاپن که دروغ چرا.... نوعی فحشا پروریه... به سکل رسمی تر و غیر قابل دسترس تر برای عموم مردم (چون برای رابطه

- بیشتر
Fateme Soltani
۱۴۰۰/۰۵/۱۱

داستان، خیلی جذاب ، گیرا و پر کشش بود. دختری که به خاطر عشقش ، گیشا می شود و زندگی اش را براین اساس پیش می برد. البته اطلاعاتی که از زندگی یک گیشا در آن دوره از ژاپن می

- بیشتر
farnaz
۱۴۰۰/۱۲/۲۶

محتوای کتاب با وجود جذابیتش برای من ناراحت کننده بود اینکه زنان به دلیل سرگرم کردن در مجالس تربیت بشند اون هم در یک سیستم آموزش نظامی وار کتاب بخش هایی از فرهنگ ژاپن به خصوص جزئیات زندگی گیشا ها و

- بیشتر
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
۱۴۰۰/۱۰/۱۶

داستان زندگی یک زن گیشا در ژاپن که سرنوشت زندگیش را روایت می کند. از اینکه کتاب رو به کتابخانه‌ام اضافه کردم خوشحالم. جذاب، گیرا، پرکشش و تاثیرگذار بود. اواسط کتاب به بعد برای من گیراتر هم شد. ترجمه خیلی

- بیشتر
مریم
۱۴۰۰/۰۱/۲۵

خیلی کتاب روان و لطیفی بود. شرح حال ژاپن در دهه‌های ۲۰ و ۳۰ قرن بیستم. تصویرسازی‌ها زیبا بودند و به سختی میشد کتاب رو زمین گذاشت

fanoos7713
۱۴۰۱/۰۶/۲۹

دلم برای نوبو سوخت! داستان در مورد دختری ژاپنی با چشمهای خاکستریه که توی ۹ سالگیش با خواهرش فروخته میشن تا به عنوان یه گیشا تربیت بشن و این کتاب سیر زندگی این دختر هست در کل کتاب خوبی بود و اینکه

- بیشتر
شیوا
۱۳۹۹/۱۲/۱۹

طبق معمول، کتابش ده بار بهتر از فیلمشه. بسیار پرکشش و جذابه جوری که نمی شه یکسره نخوند.

sara
۱۴۰۳/۰۳/۲۴

انقدر کتاب برام جذاب بود که تو دو روز تمومش کردم. قشنگی کتاب به این بود که بر اساس واقعیت بود و من واقعا دوسش داشتم. قلم نویسنده، گیرایی ، ترجمه همه چی عالی بود. ⚫اسپویل: فقط من بودم که از عشق نوبو

- بیشتر
naomi
۱۴۰۰/۱۱/۰۱

چه نثر قشنگ و دلنشینی داره 😍 خیلی این کتابو دوست داشتم واقعا داستانش جذابه... اگه کتاب مشابهی میشناسین که در مورد فرهنگ و دوره خاص و جالبی مثل این کتاب باشه بهم معرفی کنید.💓

وقتی بچه بودم یقین داشتم اگر آقای تاناکا مرا از خانهٔ شنگولی‌مان نکنده بود زندگی برایم هرگز میدان مبارزه نمی‌شد. اما اکنون می‌دانم زندگی‌مان هیچ‌وقت پایدارتر از موجی نیست که از پهنهٔ دریا برمی‌خیزد. مبارزات و پیروزی‌مان هر چه باشد، هر گونه که آن‌ها را از سر گذرانده باشیم، مثل قطره‌ای مرکب بر روی کاغذ کاهی می‌دود و راه خودش را پیدا می‌کند.
Fateme Soltani
فکر نمی‌کنم هیچ یک از ما تا از درد خلاص نشده‌ایم بتوانیم صادقانه درباره‌اش حرف بزنیم.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
ولی اکنون خوشبخت بودم. گرچه باید بگویم، باید مدتی در شرایط خوشبختی به سر می‌بردم تا می‌توانستم عاقبت به گذشته نگاه کنم و بپذیرم که زمانی چه زندگی غم‌انگیزی داشته‌ام. یقین دارم که در غیر این صورت هیچ‌وقت نمی‌توانستم داستان زندگی‌ام را بنویسم، فکر نمی‌کنم هیچ یک از ما تا از درد خلاص نشده‌ایم بتوانیم صادقانه درباره‌اش حرف بزنیم.
Fateme Soltani
«هیچ‌کدام از ما آن‌طور که باید و شاید از دنیا محبت نمی‌بینیم.»
sanaz
«هیچ‌گاه در پی شکست مردی که با او می‌جنگم برنمی‌آیم، می‌گردم که اعتماد به نفسش را بشکنم. ذهنی که مشکلِ شک دارد نمی‌تواند خود را روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد با هم برابرند ــ برابر واقعی ــ به شرط آن‌که در اعتماد به نفسشان هم با هم برابر باشند.»
mahbube
غم چیز غریبی است، در برابر آن تا چه اندازه ناتوانیم. به پنجره‌ای می‌ماند که به خودی خود باز می‌شود. اتاق سرد می‌شود و کاری از دستمان برنمی‌آید جز این‌که از این سرما بلرزیم. اما پنجره‌ای است که هر بار کمتر باز می‌شود و کمتر باز می‌شود و روزی تعجب خواهیم کرد که کجا رفته است!
محمد
دنیایی را سراپا متفاوت با دنیایی که همیشه در آن بودم مجسم کردم، دنیایی که در آن با انصاف و حتی با مهر با آدم برخورد می‌شد ــ دنیایی که در آن پدرها دختر خود را نمی‌فروشند.
نگآرا
خیاط مامه‌ها یک مبل راحتی و یک قالیچهٔ ایرانی از انبار راهرو بیرون آورده و کنار پنجره گذاشته بود.
رقـیه ســادات🌱
غم چیز غریبی است، در برابر آن تا چه اندازه ناتوانیم. به پنجره‌ای می‌ماند که به خودی خود باز می‌شود. اتاق سرد می‌شود و کاری از دستمان برنمی‌آید جز این‌که از این سرما بلرزیم. اما پنجره‌ای است که هر بار کمتر باز می‌شود و کمتر باز می‌شود و روزی تعجب خواهیم کرد که کجا رفته است!
fateme
گفت: «سایوری، نمی‌دانم باز کی یکدیگر را می‌بینیم، یا وقتی ببینیم دنیا چه شکلی است. شاید هر دو چیزهای ترسناکی دیده باشیم. اما هر زمان که نیاز داشته باشم به خودم یادآوری کنم که در دنیا زیبایی و خوبی نیز وجود دارد به تو فکر خواهم کرد.»
نگین
«کمکت نکرد، درست است؟» «نه، گفت از هر نفوذ که قبلاً داشته استفاده کرده.» «آن نفوذها هم دیگر برایش باقی نمی‌ماند. چرا ذره‌ای از آن را برای تو نگه نداشت؟» «یک سال بیشتر است که او را ندیده بودم.» «مرا بیشتر از چهار سال است که ندیده بودی و من بهترین نفوذم را برای تو نگه داشتم... چرا پیش از این سراغ من نیامدی.»
نگین
سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمی‌گرداند که ممکن بود به نوعی برویم و همین‌طور از ما چیزهایی را می‌کند که کنده شدنی به نظر نمی‌رسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه واقعاً هستیم می‌بینیم، نه آنچه می‌خواستیم باشیم.
سما خادمي
سرنوشت همیشه مثل پایان یک مهمانی در شب نیست. گاهی اوقات تنها مبارزه برای زندگی از این روز به آن روز است.»
aban
اکنون می‌دانم زندگی‌مان هیچ‌وقت پایدارتر از موجی نیست که از پهنهٔ دریا برمی‌خیزد.
نور
گاهی در زندگی با چیزهایی مواجه می‌شویم که چون قبلاً با موارد مشابه آن برنخورده‌ایم احساس می‌کنیم نمی‌توانیم درکش کنیم.
نگآرا
غم چیز غریبی است، در برابر آن تا چه اندازه ناتوانیم. به پنجره‌ای می‌ماند که به خودی خود باز می‌شود. اتاق سرد می‌شود و کاری از دستمان برنمی‌آید جز این‌که از این سرما بلرزیم.
کاربر ۱۱۳۰۹۲۸
و گفت: «تکهٔ گران‌قیمتی هستی کوچولو. تو را دست‌کم گرفته بودم. شانس آوردم که اتفاقی نیفتاد. اما خیالت راحت باشد که در آینده بیشتر مراقبت خواهم بود. خواهان زیاد داری و پول خوبی هم بابتش می‌پردازند. گوشَت به من است؟» گفتم: «بله خانم!» البته، آن‌گونه محکم که گوشم را می‌کشید به هر چه می‌گفت بله می‌گفتم. «اگر چیزی را که بابتش باید پول بپردازند مفت به کسی بدهی، به این اوکیا خیانت کرده‌ای. به من خیلی بدهکاری، بلدم بدهی‌ات را چطور پس بگیرم و منظورم تنها آن نیست!»
Rg355
اکنون می‌دانم زندگی‌مان هیچ‌وقت پایدارتر از موجی نیست که از پهنهٔ دریا برمی‌خیزد. مبارزات و پیروزی‌مان هر چه باشد، هر گونه که آن‌ها را از سر گذرانده باشیم، مثل قطره‌ای مرکب بر روی کاغذ کاهی می‌دود و راه خودش را پیدا می‌کند.
سیمین برومند
فکر نمی‌کنم هیچ یک از ما تا از درد خلاص نشده‌ایم بتوانیم صادقانه درباره‌اش حرف بزنیم.
Ati
گرچه باید بگویم، باید مدتی در شرایط خوشبختی به سر می‌بردم تا می‌توانستم عاقبت به گذشته نگاه کنم و بپذیرم که زمانی چه زندگی غم‌انگیزی داشته‌ام.
Ati

حجم

۵۲۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۴۶ صفحه

حجم

۵۲۹٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۴۶ صفحه

قیمت:
۱۳۰,۰۰۰
۳۹,۰۰۰
۷۰%
تومان