کتاب استپ
معرفی کتاب استپ
آنتوان چخوف (۱۹۰۴-۱۸۶۰)، نویسنده روس است.
در بخشی از رمان میخوانیم:
«یهگروشکا به یاد مادربزرگش افتاد که زیر درختان آلبالو در گورستان آرمیده بود. او را به خاطر آورد که در تابوت خفته و روی چشمهایش سکه گذارده بودند ـ سپس در تابوت را میخ کردند و او را درون مزار جای دادند و حتی صدای خشک خاکی که روی تابوت میریختند به یادش آمد... مادر بزرگش را در خیال مجسم کرد که اکنون بیچاره و منزوی درون تابوت تاریک افتاده است. در خیال خود، باز او را دید که ناگهان بیدار شد و چون ندانست کجاست با مشت به تابوت کوفت و کمک خواست و در پایان، دهشتزده مدهوش شد و دوباره جان داد.
در خیال، مادر و پدر روحانی خریستوفر و کنتس درانیتسکی و سلیمان را مرده مصمم کرد، ولی هر چه کوشید خود را در تاریکی میان قبر دور از خانه و کاشانه و متروک و بیچاره و مرده فرض کند موفق نشد، زیرا برای شخص خودش امکان مرگ را نمیپذیرفت و احساس کرد که هرگز نخواهد مرد.
پانتهلی که مرگ برایش دور نبود در زیر راه میرفت و در افکار خود غوطهور بود. زیر لب میگفت: «بسیار خوب... مردم نجیب خوب... پسر کوچکشان را به مدرسه بردند ـ اما حالا چه میکند ـ نمیدانم ـ یعنی در اسلاویانوسربسک. به عقل من مؤسسهای وجود ندارد که در آنجا به آدم یاد بدهند باهوش شود... نه، وجود ندارد پسر نجیب خوب بیآزار... بزرگ میشود و کمککار پدرش میشود...، و تو یه گوری حالا کوچکی، ولی بزرگ میشوی و از پدر و مادرت نگهداری میکنی... فرمان خداوندگار عالم این است: به پدر و مادرت احترام کن؛ من هم بچه داشتم، ولی در آتش سوختند... زنم سوخت و بچههایم سوختند... بله سوختند... کلبه ما در شب احیا آتش گرفت... من خانه نبودم... به اریول رفته بودم، به اریول».
حجم
۱۱۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
نظرات کاربران
یک اثر عالی از چخوف! کتاب ماجرای سفر یک پسرک همراه با دایی خود در استپ برای رسیدن به مدرسه می باشد. در این داستان پسرک همسفران متفاوتی پیدا می کند و این خود باعث رویارویی او با اتفاقات و احساسات
ماجرای مسافرت کودکی که برای ادامه تحصیل روانه شهری دیگرمیشود همراه کاروانی ازکالسکه های باربری، متن روان بود ترجمه هم عالی ، خیلی دوست نداشتم.
مثل همیشه عالی :)))))