کتاب دختری که او می شناخت
معرفی کتاب دختری که او می شناخت
کتاب دختری که او می شناخت داستانی عاشقانه و زیبا از تریسی گارویس گریوز با ترجمه بهاره شریفی است. این داستان درباره دختری به نام آنیکا است که بعد از سالها ناگهان عشق زندگیاش، جاناتان را میبیند...
درباره کتاب دختری که او می شناخت
تریسی گارویس گریوز در کتاب دختری که او می شناخت از زندگی دختری به نام آنیکا رز نوشته است. دختری خجالتی که عاشق تنهایی، سکوت، کتاب خواندن و شطرنج بازی کردن است. او در موقعیتهای اجتماعی گیج میشود و نمیداند چطور باید حرف بزند یا چه رفتاری داشته باشد. او همیشه تنهایی را ترجیح میدهد، البته به جز زمانهایی که در کنار جاناتان است. حالا ده سالی از آخرین ملاقات آنیکا و جاناتان گذشته است و دوباره سر و کله او پیدا شده است...
این داستان در کنار روایتی که از یک ماجرای عاشقانه دارد، به مسائل مهم دیگر مانند حادثه یازده سپتامبر و حوادثی که برای خانواده کندی رخ داده است هم میپردازد.
کتاب دختری که او می شناخت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه کسانی را که از خواندن رمانهای خارجی و ادبیات عاشقانه لذت میبرند، به خواندن کتاب دختری که او میشناخت دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب دختری که او می شناخت
«جاناتان رو دیدم.» وقتی برای قرار ملاقات هفتگیام سر و کلهام پیدا میشود، حتی پیش از اینکه تینا در را ببندد این جمله را به زبان میآورم. روی مبل یکنفره مینشیند و من در کاناپه گرم و نرم روبهرویش فرومیروم. کوسنهای روی مبل طوری مرا احاطه میکنند که اضطرابم را از بودن در اینجا کاهش میدهند.
«کی؟»
«سهشنبه گذشته. سر راهم از محل کار به خونه، رفتم فروشگاه دومینیک و اون اونجا بود.»
ما چندین ساعت درباره جاناتان بحث میکنیم. او حتماً در این باره کنجکاو است، ولی دانستن اینکه تینا به چه فکر میکند معمایی است که من هرگز نمیتوانم حلش کنم.
«چهطور پیش رفت؟»
سعی میکنم خودم را کمی بالاتر بکشم، چون کاناپه تلاش میکند مرا ببلعد و ماجرا را شرح میدهم: «چیزهایی که گفته بودی اگه یه وقتی دوباره دیدمش باید انجام بدم، یادم بود. با هم حرف زدیم. کوتاه بود، ولی خوب بود.»
تینا میگوید: «یه وقتی بود اگه چنین اتفاقی می افتاد تو این کار رو نمیکردی.»
«یه وقتی بود اگه چنین اتفاقی میافتاد من از در پشتی فرار میکردم و دو روز تو تختم میموندم.» وقتی سرانجام با خریدهایم به خانه رسیده بودم شادیام ته کشیده بود و بعد وقتی آنها را جابهجا میکردم، غصه مرگ مادر جاناتان تازه سراغم آمد و در تنهایی برای مدتی طولانی، خوب گریه کردم، چون حالا جاناتان نه پدر داشت، نه مادر. در اظهار تأسف برای مرگ مادرش هم تعلل کرده بودم، با اینکه در ذهنم به آن فکر میکردم. با وجود خستگی آن شب خیلی طول کشید تا به خواب رفتم.
«فکر میکردم نیویورکه؟»
«نیویورک بود. قبل از مرگ مامانش منتقل شده اینجا تا ازش مراقبت کنه. درواقع تمام چیزی که میدونم همینه.»
ظاهر شدن جاناتان آنقدر غیرمنتظره و تصادفی بود که اصلاً نمیتوانستم آن همه سؤال را آماده کنم. آنقدر سریع اتفاق افتاد که اصلاً نتوانستم بفهمم ازدواج کرده است یا نه. دید زدن انگشت حلقه یک مرد یکی از راهکارهایی است که بعداً به ذهن من میرسد و در مورد جاناتان دو روز کامل، بعد از آن ماجرا، طول کشید.
حجم
۲۲۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
به خاطر توضیح کوتاهی که نوشته بود خریدم کتابو... ملاقات پس از ده سال. خوب کتاب در مورد دختر و پسری هست که ده سال بعد از اخرین تماسشون به عنوان کات کردن رابطه باز همو میبینن. و در طول کتاب
به معنای واقعی کلمه فوق العاده بود.حتما بخونیدش. تنها دلیلیم که به ترجمه و متن روان امتیاز کمتری دادم،این بود که میخواستم میزان داستان پردازی و جذابیت بالاش رو نشون بودم.انقدر قشنگ بود که گریم گرفت😭😭😭
دوسش داشتم قشنگ بود❤
یه عاشقانه ی آرام و لطیف...با ترجمه خوب...
خیلی خیلی خوب بود.یک داستان عاشقانه که قدرت صبر رو نشون می داد.
فوق العاده بود!
درسته فرهنگ غربی ها و روابط آزادشون با ما فرق میکنه،ولی داستانش رو دوست داشتم،جاناتان و آنیکا دختری که با وجود اوتیسم بالاخره تونست به تنهایی از پس زندگیش بربیاد
سلام. مثل اغلب رمانها یه دختر باهوش و زیبا . با دوستانی دلسوز و فداکار😉
لحظات خوبی رو با این کتاب گذروندم. افکار یک فرد مبتلا به اوتیسم و دغدغه های ذهنی اش رو به خوبی بیان کرده بود. و باید بگم روند داستان آرومه ... خیلی آروم. اما با نزدیک شدن به پایان کتاب حوادث سرعت
بد نبود