کتاب بوی خوش کوهستان غریب
معرفی کتاب بوی خوش کوهستان غریب
کتاب بوی خوش کوهستان غریب نوشته رابرت اولن باتلر است که با ترجمه شروین جوانبخت منتشر شده است.
مجموعه داستان بوی خوش کوهستان غریب، داستان سالهای بعد از جنگ ویتنام را روایت میکند. همچنین این روایتها داستان مردمان این سرزمین جنگزده را هم بازگو میکند. مردمانی که از سرزمین مادری خود رانده شدند و با سرزمین و فرهنگی که نمیشناسند خو میگیرند.
کتاببوی خوش کوهستان غریب برای اولین بار سال ۱۹۹۲ منتشر شده است در سال ۱۹۹۳ برندهی جایزه پولیتزر داستان شد. در همان سال نامزد دریافت جایزه ی پن/فاکنر نیز شد. رابرت اولن باتلر نویسنده آمریکایی در جنگ ویتنام حضور داشت، ابتدا در سازمان ضد جاسوسی خدمت کرد و بعد هم در نقش مترجم، تجربه سالها حضور در ویتنام در قالب این مجموعه داستان خودش را نشان داده است.
خواندن کتاب بوی خوش کوهستان غریب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیمو
بخشی از کتاب بوی خوش کوهستان غریب
بهمحض اینکه استرالیایی از اتاق بیرون رفت، تپ سرش را بالا گرفت و ابری از دود را به طرف سقف بیرون داد. سر جایم خشکم زد، انگار زیر بوتهها کمین کرده و یکدفعه بیرون پریده باشد. بهم نگاه نکرد. زل زد به بالا رفتن دود و منتظر ماند. خونسردی در چهرهاش موج میزد. بالاخره احساس کردم صدایم نخواهد لرزید و گفتم: «ما اهل یه منطقهایم. من اهل استان پلیکوئم.» توی پرونده نوشته بودند تپ اهل کونتوم، استان شمالی در مرز کامبوج و لائوس است. چیزی نگفت، ولی سرش را کمی پایینتر آورد. چشمهایش را به روبهرو دوخت و پک دیگری به سیگارش زد؛ پکی طولانی. دود را که تو میداد خاکستر جلوی چشمم قد کشید، دو برابر شد.
از پروندهاش میدانستم چه غمی در دل دارد، ولی میخواستم نشانم بدهد، از آن حرف بزند. میدانستم باید غیرمستقیم با او حرف بزنم، حداقل برای یک مدت. ولی فقط روش ابتدایی و ناشیانهٔ بازجویی به ذهنم میآمد، پس از همان استفاده کردم. گفتم: «اونجا کسی رو هم داری؟»
رو کرد بهم. نفسم بند آمد. لحظهای فکر کردم اولین تصویری که از او در ذهنم داشتم درست بوده است. او یک روح بود و همین الان بود که من را با خودش ببرد. نفسم بریده بود، انگار قرار نبود سر جایش برگردد. ولی او در هوا ناپدید نشد. نگاهش روی من ماند و بعد به پروندهٔ روی میز افتاد، انگار میخواست بگوید سؤالی کردهام که خودم جوابش را میدانم. او را به فوکتویی فرستاده بودند تا روستاییها را آموزش دهد. طبق منابع دیگر، او استاد توضیح جهان از دیدگاه کمونیسم به هیزمشکنها و ماهیگیرها و شالیکارها بود. در همین زمان، تاکتیکها در کونتوم تغییر کرده بودند، مثل همیشه، و سه ماه پیش ویتکنگ، روستایی را که رهبرش از کالاهای آمریکایی خوشش میآمد و در ازای گرفتنشان اطلاعات میداد، درس عبرتی کرد برای بقیه. این بار درس سخت بود و آنهایی که فرار نکردند کشته شدند. همسر تپ و دوتا بچهاش فکر میکردند چون کسی خبر دارد آنها خانوادهٔ کدام مردند، در امان خواهند بود. همانجا ماندند و ویتکنگ آنها را کشت و تپ تصمیمی گرفت.
چشمهایش هنوز به پرونده بود و نفس من هم برگشت سر جایش و گفتم: «بله، میدونم.»
دوباره رو برگرداند و به سیگارش خیره شد، حلقهٔ دود را تماشا کرد بیآنکه آن را به طرف خودش بکشاند. گفتم: «ولی مگه جنگ همین نیست؟ فکر میکردم تو بهش ایمان داشتی.»
گفت: «هنوز هم دارم» و بعد نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد، ولی لبخندش برای خودش بود، انگار میدانست به چه فکر میکنم. و البته که میدانست. گفت: «چیز جدیدی نیست. توی مقر فرماندهیتون هم به همین اعتراف کردم. من معتقدم دولت باید از همهٔ مردم حمایت کنه، چه فقیر چه ثروتمند. من به پاکدامنی فردی ایمان دارم، اونه که همچین چیزی رو ممکن میکنه. ولی بالاخره به این اعتقاد رسیدهام که دولتی که این مردهای اهل شمال میخوان بهپا کنن دست مردمی نیست که قراره بهشون خدمت کنه.»
گفتم: «و دربارهٔ این مردمی که الان بهشون ملحق شدهای تا همراهشون بجنگی چه نظری داری؟»
آخرین پک را به سیگارش زد و بعد خم شد رو به جلو تا توی زیرسیگاری گوشهٔ میزم خاموشش کند. به پشتی صندلی تکیه داد و دستهایش را روی پاهایش به هم حلقه کرد، احساسات از صورتش رفت، گوشههای دهانش از جدیتی توأم با خونسردی به پایین کشیده شدند. گفت: «اونها رو میفهمم. آمریکاییها رو هم. تاریخشون رو یاد گرفتم. چیزی که بهش اعتقاد دارن خوبه.»
حجم
۲۳۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۳۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه