
بریدههایی از کتاب مدرسه جاسوسی؛ جلد سوم
۴٫۷
(۸۶)
(وقتی در را آهسته باز میکنی، احتمال قیژقیژ کردنش بیشتر میشود)
rozhin
اریکا در حال دفع حملات اشلی از من پرسید: «از همچین آدمی خوشت میاومد؟ پاک خله!»
ILOVEBOK
وقتی از بچگی انتظار زیادی ازت دارن، از نظر عاطفی تحت فشار قرار میگیری
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
فکر میکنی احمقم؟»
سایرس گفت: «همچین فکری نمیکنم. مطمئنم که احمقی.»
rozhin
دفعهٔ بعد که یه نفر اومد سراغت و پیشنهاد داد زندگیت رو از این رو به اون رو کنه، قبول کن... و بعد سعی کن مثل این دفعه گند نزنی.
AMIr AAa i
بهتره به کسی وابسته نشی
rozhin
ولی از مدرسهٔ راهنمایی خیلی دلپذیرتر بود. آنجا به نحو خوابآوری کسلکننده، از نظر اجتماعی اضطرابآور و احتمالاً خطرناک هم بود. گروههای مختلف قلدرها عادت داشتند تهدید کنند کتکت میزنند. تازه، غذاهای سلف سمی و دستشوییها بوگندو بود و بسیاری از معلمها اندازهٔ نخود عقل نداشتند
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
غذا پیدا نمیشه، برق قطع میشه. کاری که شما دارین میکنین به مرگ و شورش و رنج مردم ختم میشه، اون هم فقط واسه اینکه از بدبختیشون یه کم پول در بیارین.
☆...○●arty🎓☆
مدیر به تمسخر گفت: «شونه خالی کردن از بار مسئولیت کار آدمای حرفهای نیست.»
این را کسی میگفت که یک سال کامل دسر منشیاش را از ظرف غذایش کش رفته و بعد سعی کرده بود تقصیر را گردن نظافتچیهای مدرسه بیندازد.
احمد اسدی
«اوم... نه، ممنون.»
اشلی اصرار کرد: «مطمئنی؟ زیاد درست کردم. خیلی هم برای سلامتیت مفیده.»
گفتم: «شاید. ولی شبیه موادیه که باید از بدنت بیاد بیرون، نه اینکه بره تو.»
☆...○●arty🎓☆
عکسی از یک کوهنورد بالای قلهای برفی با این شعار: «بخت همیشه در میزند، ولی اکثر مردم در را باز نمیکنند».
☆...○●arty🎓☆
حتی اگر بیخواب شده باشی، اگر چیز فوقالعاده مهمی وجود داشته باشد که باید حتماً برای انجام آن نصفهشبی بیدار باشی، همیشه دقیقاً قبل از اتفاق افتادنش خوابت میبرد.
rozhin
«شکست خودت رو گردن بقیه ننداز. حق با داور بود
☆...○●arty🎓☆
معلوم بود به خدمهٔ ساختوساز دستور داده بودند نردبانی آن اطراف نگذارند (یا حتی تکههای چوب درازی که بتوانم با آن نردبان بسازم)، ولی در هر صورت سیم برق اجازه نمیداد از دیوار رد شوم. اگر هر چیزی که دستم بود کوچکترین تماسی با سیمها پیدا میکرد، آتش میگرفتم.
مینا غرق در کتاب:)
ولی اشلی غافلگیرشان کرد و روی سرشان پرید. با سبکی از هنرهای رزمی که قبلاً هرگز ندیده بودم، حمله کرد؛ ترکیبی از کاراته و حرکات ژیمناستیک المپیک: نیمپشتک، پشتک، مشتهای تند و لگد. بااینکه قدش نصف مأمورها بود، خیلی سریع آنها را از پا درآورد. در عرض چند ثانیه هر دو بیهوش روی زمین افتادند.
مینا غرق در کتاب:)
دوستها همیشه اسباب زحمت نیستن. بعضیوقتها بهترین دارایی آدمان.»
مینا غرق در کتاب:)
زویی با اشتیاق گفت: «میتونیم این کار رو بکنیم! میتونیم بفرستیمش برای کلهگندههای سیا! اونا باید بفهمن دارن به یه دلیل احمقانه یکی از بهترین جاسوسهای آیندهشون رو از دست میدن. اگه قرار بود کسی بهخاطر این ماجرا اخراج بشه، اون آدم وارنه.»
خیلیها این حرفش را تأیید کردند.
وارن فریاد زد: «هی! تقصیر من نیست!»
زویی با لحن معناداری گفت: «تو خمپارهانداز رو پُر کردی.»
وارن جواب داد: «قرار بود فقط بمب رنگی بین مهمات باشه. اون احمقی که یه بمب واقعی رو قاطیشون کرده بود، من نیستم.»
چیپ به او گفت: «ولی اون احمقی که فرقشون رو نفهمید، تویی.»
وارن فریاد زد: «دقیقاً عین هم بودن!»
جواهر سرزنشش کرد. «فکر نکنم. بمب رنگی و خمپاره اصلاً شبیه هم نیستن.»
وارن تشر زد: «اینا بودن. قسم میخورم. شما هم جای من بودین، همین اشتباه رو میکردین!»
زویی گفت: «خب، ما نکردیم. تو کردی. و حالا مرد استتاری داره به همین علت اخراج میشه.»
ن. عادل
«نفاریوس، میدونم راحت با بقیه کنار نمیای و همین عصبانیت میکنه، ولی این راه حلش نیست. آدمای اسپایدر دوستات نیستن. دارن ازت سوءاستفاده میکنن. اگه میخوای دوستای واقعی پیدا کنی، شرارت راهش نیست. باید قهرمان باشی و الان فرصتش رو داری. میتونی همین الان قهرمان شی! میتونی شهر رو نجات بدی!»
☆...○●arty🎓☆
الکساندر هم همینطور. با وجود تمام سروصداها همچنان خواب بود. وقتی قایق را دوباره به آب انداختیم، بیدار شد. کلروفرم باعث شده بود گیج و منگ باشد و با دیدن آتش و هیاهوی ساحل با سردرگمی چند بار پلک زد. با خوابآلودگی گفت: «اوه! آتیشبازی! مگه امروز روز استقلاله؟»
سایرس با بدخلقی گفت: «اونوقت براش سؤاله که چرا هیچوقت تو مأموریتهام نبردهمش.»
اریکا بازوی الکساندر را گرفت و کمک کرد بلند شود. «بیا بابا. باید بریم.»
الکساندر پرسید: «میریم قایقسواری؟ چه عالی!»
قایق را از شنها جدا کردیم و بعد به سمت مرکز خلیج هدایت کردیم و در کابین نشستیم. الکساندر با صورت توی قایق فرود آمد و پاهایش به هوا رفت.
Sea🫧Mind
دوستها همیشه اسباب زحمت نیستن. بعضیوقتها بهترین دارایی آدمان.»
Black pen
خداوند کشورمان را حفظ کند.
مینا غرق در کتاب:)
اشلی لیوان را به من تعارف کرد.
ناخودآگاه پا پس کشیدم. غیر از اینکه نوشیدنیاش حالبههمزن بود (دوغاب قهوهای غلیظی بود)، بوی گندش آدم را مسموم میکرد.
«اوم... نه، ممنون.»
اشلی اصرار کرد: «مطمئنی؟ زیاد درست کردم. خیلی هم برای سلامتیت مفیده.»
گفتم: «شاید. ولی شبیه موادیه که باید از بدنت بیاد بیرون، نه اینکه بره تو.»
مینا غرق در کتاب:)
عملکردم در همهٔ کلاسها (بجز تسلیحات پیشرفته) خوب بود.
مینا غرق در کتاب:)
"سلام، مورِی. مشتاق دیدار. ببخشید که فرستادمت زندان. اون هم دو بار".»
مینا غرق در کتاب:)
دخترهای جرسی او را دیدند و با بیرحمی پوزخند زدند.
نفاریوس به شنها خیره شد و سعی کرد ناراحتیاش را پنهان کند. ولی من حالت چهرهاش را دیدم و احساس کردم این برای نفاریوس تجربهای آشناست.
مینا غرق در کتاب:)
عروسکگردانهای واقعی توی سایهها مخفی شدهن.
مینا غرق در کتاب:)
وقتی از بچگی انتظار زیادی ازت دارن، از نظر عاطفی تحت فشار قرار میگیری.»
مینا غرق در کتاب:)
نفاریوس خیلی اهل گردش نیست. اگه مجبور نبود غذا بخوره یا بره دستشویی، کل روز رو بازی ویدیویی میکرد. خدا رو شکر که تو اومدی. نفاریوس هیچوقت به ذهنش نمیرسید مورِی رو راضی کنه یه روز بهمون استراحت بده.»
«نفاریوس که گفت اینهمه بازی کردنش دلیل داره.»
«آره. بهش معتاده.»
مینا غرق در کتاب:)
ظاهراً فقط داشت به الکساندر خوش میگذشت، آن هم بهخاطر منگی حاصل از کلروفرم بود. فریاد زد: «هورا! چقدر باحاله! باید بیشتر بریم قایقسواری، بابا!»
مینا غرق در کتاب:)
«باشه. لوت میدم.»
«ممنون. تو دوست خوبی هستی.»
مینا غرق در کتاب:)
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۴۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
تومان