کتاب یخ داغ
معرفی کتاب یخ داغ
کتاب یخ داغ مجموعه داستانهای برگزیده جایزه ا. هنری ۱۹۸۵ است که ویلیام آبراهامز گردآوری کرده است. این اثر را با ترجمهی لیدا طرزی در اختیار دارید.
دربارهی کتاب یخ داغ
جایزه ا. هنری هرسال به عنوان یکی از معتبرترین جوایز ادبی آمریکا، به داستانهای منتخب نشریات آمریکا و کانادا اهدا میشود. یخ داغ مجموعه دوازده داستان است که در سال ۱۹۸۵ برندهی جایزه ا. هنری شدهاند. ویلیام آبراهامز دبیر مجموعه است با گردآوری آنها در یک مجموعه کتاب یخ داغ را منتشر کرد.
کتاب یخ داغ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستان کوتاه هستید، خواندن کتاب یخ داغ را به شما پیشنهاد میکنیم. علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان هم از خواندن کتاب یخ داغ لذت میبرند.
بخشی از کتاب یخ داغ
مانی اجازه داشت هر سه هفته یکبار به ملاقات پانچو برود، ولی هر بار اوضاع بدتر میشد. گاهی پانچو انگار اصلاً نمیشناختش و سراسر ملاقات به چشمانش نگاه نمیکرد. گاهی میزد زیر گریه. اوایل دوست داشت از اخبار بیرون سر دربیاورد، ولی بعد از مدتی بیخیال شد و وقتی مانی میآمد چیزی بگوید عصبی و بیقرار میشد و دیگر لام تا کام حرف نمیزد. به مانی میگفت: «نمیخواهم درباره بیرون حرف بزنم. نمیخواهم تا وقتی برای قدم گذاشتن به آن دنیا آماده نشدهام آنجا را به یاد بیاورم. اینجا آنقدر خاطره به کلّه آدم میزند که آدم دیوانه میشود. میخواهم همه چیز را فراموش کنم، انگار اصلاً وجود نداشتم.»
مانی به ادی گفت: «تمام ناخنهایش رفتهاند، پسر. مثل یک موش به جان خودش افتاده، آن وقت موقعی که میپرسم چه خبر فقط میگوید، من در جهنم زندانی شدهام، فرشتههایم رفتهاند، توفیقم را گم کردهام. از این چرتوپرتها تحویلم میدهد، باورت میشود؟ آخرینباری که دیدمش گفت اگر از آزار من دست برندارد خودم را میکُشم.»
کاپوستا گفت: «اصلاً باورم نمیشود او آنجاست. گُه، اصلاً باورم نمیشود. او باید در یک صومعهای، دِیری، جایی میبود. او باید کشیش میشد. جَنَمش را داشت.» مانی گفت: «او جَنَم آن را داشت که خادم کلیسا بشود.» و بعد انگار از چیزی که گفته بود حالش به هم خورده باشد تف انداخت روی زمین. او داشت از برادر خودش حرف میزد. «آن خواهر راهبهها و کشیشها روانیاش کردند. وقتی خادم کلیسا بود حالش خوب بود. اگر میگذاشتند همان خادم کلیسا میماند هنوز حالش خوب بود.»
وسطهای خیابان بینام بودند که باران ریزی گرفت و پسرها زیر لب به زبان اسپانیایی دَم گرفتند. آنها همسایههای اسپانیایی داشتند و چند کلمهای اسپانیایی میدانستند، ولی ادی حتی یک کلمه هم لهستانی نمیدانست. مادربزرگش لهستانی بود و میگفتند خودش هم وقتی بچه بوده مثل بلبل لهستانی حرف میزده.
نیمه شب به آخر سیر و سفرشان میرسیدند، از دل خیابان تاریک و بدون نام میزدند بیرون میپریدند روی ریلها و میرفتند تا پشت سوزن دو راهی. در نور خیابان بیست و ششم دیوار پُر از لک و تَرَک زندان نمایان میشد. سیمهای سر دیوار مثل ریلهای قطار در نور خیس زنگزده بهنظر میرسیدند، تو گویی باران باعث شده بود همه چیز یک شبه زنگ بزند.
کنج خیابان بیست و ششم همانجا که بنای یخچالِ قدیمی میان خیابان بینام و زندان قرار گرفته بود، ایستادند. هنوز مردم میتوانستند از دستگاهی که مقابل یخچال بود یخ بخرند. ادی بیآنکه بفهمد نفسش را در سینه حبس کرد، گویی هنوز میتوانست بوی ضعیف آمونیاک را در هوا حس کند، هر چند سالهای سال بود که دیگر هواکشهای سقفی یخچال میان آن همه بُخار تَقشان درآمده بود.
هر دو صدایشان را رها کردند که؛ «پانچووووووو!» و صدایشان به دیوار زندان خورد و برگشت.
گویی منتظر کسی باشند کنار یخچال قدیمی ایستادند. از آنجا نمیتوانستند خیابان بیست و ششم را دید بزنند ـ پنج ساختمان تاریک، بعد انفجار نور در خیابان کِدزای: ساندویچیها، پیالهفروشیها، خیابان شاد و سرزندهای که ازدحامش با باران به سمتشان میآمد.
نور چراغهای خیابان موج برمیداشت و سوسو میزد.
ادی پرسید: «میبینی؟ میگویند هر وقت چراغهای خیابان چشمک میزنند دارند یک نفر را روی صندلی برقی کباب میکنند.»
مانی گفت: «چرت است.» و رو به دیوار جملهای را به زبان اسپانیایی نفیر کشید. ادی پرسید: «چی گفتی بِهِش؟»
مانی گفت: «انگلیسیاش میشود: پدرخوانده، تسلیم نشو. یک ترانه قدیمی است.»
کاپوستا رفت وسط خیابان بیست و ششم و زیر باران یک ریز دستش را به اَدای دوربین یک چشمی مقابل چشمش گرفت و کدزای را دید زد. چراغ راهنما را دید که سبز شد. حتی صدای مِزقان پیالهفروشیهایی را که بدون خواستن کارت هویت به خاطر گُل روی مانی به آنها مشروب میفروختند را هم شنید. پرسید: «برحسب اتفاق تشنهات نیست، بَشَر؟»
مانی پوزخند زد که: «تو مهمان میکنی؟»
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه