کتاب تاوان
معرفی کتاب تاوان
کتاب تاوان اثری از ام البنین منیری خلیل آباد است که داستانهای عاشقانه و اجتماعی بسیاری نوشته است. این داستان هم ماجرای یک عشق کودکانه است که بعدا به قتل منجر میشود.
کتاب تاوان داستان زندگی دو دوست است که باهم بسیار صمیمی هستند. در همان عالم کودکی و بیخبری برای اینکه هرگز از همدیگر جدا نشوند تصمیم میگیرند با برادرهای همدیگر عروسی کنند. آروزی عروس خانواده دیگر شدن، آرزویی بود که برایشان سخت گران تمام شد، چون یکی از برادرهای زهرا، که دوست خواهرش را دیده بود و سخت به او دل باخته بود، با رفتارهایش خون سهراب، برادر عشقش را به جوش میآورد و در دعوایی با او جان میبازد...
کتاب تاوان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای ایرانی مخاطبان کتاب تاوان هستند.
بخشی از کتاب تاوان
سهراب لبخندی زد و گفت: حرفی ندارم فقط میخوام بگم از مرگ اردشیر واقعا متاسفم و ناخواسته بود من اصلاً اهل چاقو نبودم و نیستم. نمی دونم کی بهم چاقو داد. بازم دارم می گم من بهش چاقو نزدم اون افتاد روی چاقوی توی دست من.
مراد دستی به ریشش کشیدو پوز خندی زد. که عصبانیتش رو دو چندان کرده بود.
سهرا ب ساکت شد.
مراد پاشو به لبه چار پایه تکیه داد.
من بی اختیار یه دفعه شکستم.
به سمت مراد دویدم و به پاش افتادم. شروع کردم به التماس کردن.
مراد نگاهی به من کرد. چشماش داشت از تعجب از حدقه درمیومد. پاشو از لبههای چار پایه برداشتم. با التماس گفت: اقا مراد تورو خدا ببخشید بهش رحم کنید نگاهم تو نگاهش بودو هیچی نمی فهمیدم. ولی صدای فریاد برادرم رو میشنیدم که با کامران دعوا می کنه و ازش می خواد منو عقب ببره.
با همون گریه گفتم: مقصر من بودم اونو نکش منو بکش. بیا این طناب رو به گردن من بنداز من باعث مرگش شدم. خواهش می کنم تورو خدا تورو به روح اردشیر از برادرم بگذر.
نمی دونم چه مدت توی اون حال بودم که مراد خم شدو گفت: میفهمی چی می گی؟ بعد پنج سال زبون باز کردی؟
با همون گریه گفتم: تورو خدا ببخش.
با همون لحن گفت: باید حرف بزنیم.
سرش رو تکون داد و راست ایستاد. رو به کسی که اونجا نزدیکتراز همه به سهراب ایستاده بود کرد و گفت: باید با این خانم حرف بزنم. بهمون وقت بدید.
مرد با لبخندی گفت: باشه بفرمایید. باهم به سمت یه گوشه رفتیم. هنوز سهراب داد میزد.
مراد رو به روم ایستاد و گفت: خوب؟ چه عجب ما شمارو دیدیم؟
با گریه گفتم: تورو خدا ببخش.
همونطور نگاه میکرد لبش رو کج کرد و گفت: این حرفها فایده نداره تکراریه.
بدون هیچ فکری گفتم: از اون بگذر منو اعدام کن.
مراد پوز خندی زدو گفت: چرا اینو قبلا نگفته بودی؟ از کجا معلوم قبول کنی؟
زود گفتم: ازش بگذر هرچی تو بگی. من اینجام هیچ کجا نمیرم. اون طناب رو بنداز گردن من، منو بکش.
با حرص گفت: بکشم؟ یه بار مردن برای تو کمه. تو باید هزار بار بمیری.
زود گفتم: باشه قبوله. قبول می کنم.
کمی لب و لوچه اش رو کج کردو چشم هاشو باریک کرد و گفت: باید بنویسی تا زیرش نزنی.
زود گفتم: نمیزنم به جون داداشم نمیزنم. قسم می خورم. تو ازش بگذر منو به جاش بکش. منو هزار بار بکش.
یه کاغذی رو از جیبش دراورد و گفت: اینو امضا کن.
نگاهی به پشت و روی کاغذ کردم هیچی ننوشته بود با تعجب گفتم: هیچی ننوشته.
گفت: امضا کن.
زود خودکارو ازش گرفتم و امضا زدم. وکیلش رو صدا زدو یه چیزی بهش گفت، اونم با سرش تایید کردو گفت: پس بیاید داخل تا قانونی ثبت بشه.
قلبم از دهانم داشت درمیومد.
من و مراد و آقای وکیل به داخل سالن رفتیم و کنار دوتا از اون مردها که می خواستن حکم رو اجرا کنند ایستادیم.
وکیل حرفی رو بهشون زدو اونا هم لبخندی زدن و صلوات فرستادن معلوم شد ازاعدام برادرم منصرف شده. کلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم. بهم گفت برو پدرت رو صدا کن.
زود به سمت حیاط رفتم دنبال پدرم، همونجا با خوشحالی به مادرو خواهرم گفتم مراد از اعدام سهراب گذشت.
نمی دونستم این حرف چقدر درسته ولی گفتم.
همراه پدرم داخل سالن اومدم فقط مراد وکیلش بودن.
پدرم رو به مراد گفت: چی شده؟ سپیده می گه از سهراب گذشتی درسته؟
مراد نگاهی به من کردو سرش رو تکون داد و گفت: من از سهراب در قبال این خانم گذشتم.
حجم
۷۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
حجم
۷۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود مخصوصا اون قسمتی از داستان، جایی که درباره بچه از دست رفته اش حرف می زنه برای من درد ناک بود.