کتاب تاجر برف
معرفی کتاب تاجر برف
کتاب تاجر برف نوشته سام گیلتون است که با ترجمه مینا قنواتی منتشر شده است. این کتاب یک داستان معمایی جذاب است درباره تغییر تاریخ بشر.
درباره کتاب تاجر برف
لتی پِپرکورن، در ساحل بادگیر آلبیون و در خانهای که روی پایههای چوبی قرار گرفته زندگی میکند. در زندگی لتی هیچ ماجرای جالب و شگفتانگیزی رخ نمیدهد، تا اینکه یک شب سرد زمستانی تاجرِ برف از راه میرسد. میگوید کیمیاگر است بزرگترین کیمیاگر زمان و در چمدان محکمش که از چوب ماهون ساخته شده، آخرین اختراعش را به همراه دارد. مادهای که قرار است زندگی لتی و تمام دنیا را برای همیشه عوض کند. اختراع جدیدش برف نام دارد.
خواندن کتاب تاجر برف را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کودکان و نوجوانان عاشق ادبیات پرهیجان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب تاجر برف
لتی جلوِ اتاق ایستاده بود، تکانخوردنهای خانه را بر پایههای چوبیاش حس میکرد و با خود فکر میکرد: امشب عجیبتر از این هم خواهد شد؟ تاجر از او خواسته بود جلوِ ورود باد را بگیرد، اما چطور؟ چرا؟
بالاخره گفت: «این خونه روی پایههای چوبی بلند ساخته شده، این بالا همیشه در معرض باده.»
تاجر برف گفت: «شاید واسه همینه که مشتریهات چپوراست غر میزنند.» و بعد به شوخی خودش خندید.
لتی در تاریکی ابروهایش را در هم کشید. او باد را دوست داشت، در واقع به باد غبطه میخورد: باد میتوانست به تمام دنیا سفر کند، میتوانست هر کجا دلش خواست برود، درحالیکه لتی در این مسافرخانه گیر افتاده بود. بهخاطر شغلش و بهخاطر آخرین پیغام مادرش در اینجا زندانی شده بود. به کاغذ یادداشتی که بالای در به دیوار زده شده بود نگاهی انداخت. تاریکی اتاق اهمیتی نداشت، تمام کلماتش را از بر بود. فقط چهلوهشت کلمه، اما همین چهلوهشت کلمه تمام زندگیش را تحت کنترل داشتند:
لتی، باید این موارد را همیشه به یاد داشته باشی:
تو را ترک میکنم تا جانت را نجات بدهم
تا زمانی که برگردم، در خطر هستی
خطر در آلبیون است
پایت را در آلبیون نگذار چون ممکن است به قیمت جانت تمام شود
دوستت دارم، و روزی برمیگردم
بهخاطر همین یادداشت بود که پدر خانه را بر پایههای چوبی بنا کرده بود. لتی را مجبور کرده بود به جانش قسم بخورد که به تمام موارد نوشته شده در یادداشت عمل میکند. لتی هم هر کاری که به ذهنش میرسید کرده بود تا پدر را راضی کند که اجازه بدهد از مسافرخانهٔ اسب سفید بیرون برود. حتی وقتی نُهساله بود برای خودش دو تا پایهٔ چوبی کوچک درست کرده بود تا بتواند بدون اینکه پایش به زمین بخورد در شهر راه برود. اما پدر هر بار، مثل همیشه، سرش را به علامت نفی تکان میداد و میگفت خیلی خطرناک است. لتی نمیدانست این خطر چیست. از پدر پرسیده بود اما او هم برای این سوال جوابی نداشت. وقتی کوچکتر بود، با فکر حل کردن این معما شبهایی طولانی را به صبح رسانده بودند، اما انگار این معما حلشدنی نبود. کلمات مادر گیجکننده بود. وقتی زیادی طول میکشید، پدر میگفت: «بیا بریم بخوابیم، شاید فردا وقتی از خواب بیدار شدیم بتونیم حلش کنیم.»
و حالا پدرْ لتی را با فکرهایش در مورد یادداش
حجم
۴٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۴٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه