کتاب بماند...
معرفی کتاب بماند...
کتاب بماند...، مجموعه داستانهای خواندنی و زیبای بهناز علیپور عسگری است. داستانهایی با سبک نزدیک به رئالیسم جادویی که به مضامین مختلف اجتماعی، فلسفی و روانشناسی میپردازد.
بماند...، برندهی جایزه ادبی مهرگان ادب در سال ۱۳۸۸ شناخته شد.
دربارهی کتاب بماند...
کتاب بماند... نام مجموعه داستانهای بهناز علیپور عسگری است. داستانهایی خواندنی و زیبا که شما را به سفری در دل رئالیسم جادویی میبرند. بهناز علیپور عسگری در داستانهای کتاب بماند... به مضامین مختلف اجتماعی، فلسفی و روانشناسی پرداخته است. اما در میان این موضوعات، داستان متفاوتی هم به چشم میخورد. آیا مردهها دروغ میگویند؟ داستانی است که درونمایهی جنایی و معمایی دارد. این داستان هم در میان داستانهای کتاب بماند... و هم در میان آثار بهناز علیپور عسگری، اثری متفاوت به شمار میرود.
کتاب بماند... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستان کوتاه از نویسندگان ایرانی لذت میبرید، بدون شک خواندن کتاب بماند... به شما لذتی عمیق هدیه میدهد.
دربارهی بهناز علیپور عسگری
بهناز علیپور عسگری ۲۸ شهریور ۱۳۴۷ در رودسر گیلان به دنیا آمد. او داستاننویس، منتقد ادبی، مدرس دانشگاه و پژوهشگر ایرانی است. بهناز علیپور عسگری داستانهای کوتاهی نوشته است که به خوبی او را صاحب سبک کرده و تکنیکهایش را به نمایش گذاشته است. اولین مجموعه داستانی که نوشت، بگذریم…، در سال ۱۳۸۳ منتشر شد و برنده نخست جایزه ادبی مهرگان ادب (پکا) گردید و عنوان بهترین مجموعهداستان سال ۱۳۸۳ جایزه ادبی یلدا، و پروین اعتصامی را دریافت کرد و ازجمله سه نامزد نهایی جایزه گلشیری بود. کتاب بعدی او، بماند...، برای بار دوم توانست جایزه مهرگان ادب را از آن خود کند. علیپور عسگری با نوشتن رمان نوجوان راز کیمیا و افسانه مهر و ماه، نشان داد که در عرصه ادبیات کودک و نوجوان هم حرفی برای زدن دارد. راز کیمیا و افسانه مهر و ماه، جمله کاندیدای جوایز لاکپشت پرنده و عنوان برگزیده در شورای کتاب کودک شناخته شد.
بخشی از کتاب بماند...
جملهاش را تکرار کردم: «سرنوشتهای حقیر یکسان. باید یکجایی بنویسمش.» آهی کشید تا آنچه را سالها در خودش دفن کرده بود، بیرون بریزد و گفت: «و بنویس که تازه وکیل شده بود که بزرگترها آن دو را برای هم انتخاب کردند از دو طبقه، دو زبان و دو شهر یکسان. بار اول همدیگر را در مراسم ازدواجشان دیدند و تقدیر جای گریز نبود. برای سلامتی مردش روزه میگرفت و صبحها از سندور مقدس به پیشانیاش میمالید و زیر زمزمهٔ دعاهاش بدرقهاش میکرد. چیزی نگذشت که خودش را در قالب خدمتکار یک خانهٔ بزرگ فامیلی دید و مردی که میلی به او نداشت و اگر با او بود اسم زنی دیگر را در گوشهاش میخواند. تا آنکه گفتند عاشق زنی غریبه است. کمکم شبگرد پریشانی شد که بهزور به خانه میآوردندش و یک روز زن بعد از سه سال، خودش را بالای جنازهٔ او دید که میسوخت و خاکستر میشد.» گفتم: «و آن زن غریبه؟» خویشتندارانه چشم برهم گذاشت و گفت: «آوارهای مثل خودم، رمیده از چیزی و پناهبرده به چیزی دیگر.» با هر کلامش پیرتر میشد و صورتش مثل کاغذی در حال سوختن جمع میشد و درهم میرفت.
پرسیدم: «اسمش چه بود؟» دوباره گفت: «مگر فرقی هم میکند؟ آوارهای مثل من و تو، رمیده از چیزی و پناهبرده به چیزی دیگر.»
با هر کلامش پیرتر میشد و بوی دود از نفسهاش بیرون میزد و چروکهاش درهم میرفت و چیزی مثل شعلههای آتش در چشمهاش موج برمیداشت و چهره و اندامش را از نظرم محو میکرد. به زمزمه گفت: «ببین اینهمه زندگی میکنیم و تمامش در چند جمله جمع میشود. خندهدار نیست؟»
حجم
۱۰۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۱۰۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
نظرات کاربران
از اون مدل نوشته های نیست که دوست دارم بخونم
حیف وقت. واقعا متاسفم واسه نویسنده