کتاب سنگر علافها
معرفی کتاب سنگر علافها
کتاب سنگر علافها نوشته اکبر صحرایی است. این کتاب زبانی طنز دارد و روایتهای جذابی را از جنگ تحمیلی روایت میکند.
درباره کتاب سنگر علافها
کتاب سنگر علافها ۵۵ داستان کوتاه دارد که به صورت نخ تسبیح به هم متصل شدهاند و خواننده هنگام خواندن داستان به لایههای زیرین و ارتباط جذاب داستانها با هم میرسد.
این روزها با زبان طنز بهتر میشود مسائل را برای نسل جدید که تجربهای از زندگی گذشتهی کردمان این سرزمین ندارند بازگو کرد. سبیلها، علافها، خمپاره شادی، هذیان، گدا، صرفهجویی، حباب، یک چشم و خربرفت بعضی از عنوانهای این داستانها است که به خواننده را با زبان جذاب طنز به دنیای خاطرات میبرد.
خواندن کتاب سنگر علافها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب سنگر علافها
خروسخوان صبح، وسط اروندرود، توی جزیره مینو، مشرجب عین پرنده دُمجنبانک اینور و آنور میپرد و با دمُش گردو میشکند.
- سلاح مافوق سرّی داریم!
- اینی که میگی، کجاس؟
- فُضولی قدغن. ظهر تو جزیره صلبوخ پردهبرداری میشه.
- صلبوخ کجان قربون؟
چکوچیل درهم میکشد و میگوید: «اسم قدیم جزیره مینوه!»
کله ظهر، مشرجب، خمپاره شصت سفیدی را از سنگر تدارکات بیرون میکشد! تو نداری سلاح، مشرجب باد میکند. «اینم سلاح مافوق سرّی.»
حیران از رنگ سفید خمپاره، چفت گوش مشرجب غُرغُر میکنم: «رنگ خودش عیبی داشت!»
- به وختش میفهمی قندعلی.
- مشتی به گوسفند و الاغ رنگ میزنن، گم نشه.
کله تکان میدهد: «پس چرا به تو رنگ نزدن خارخاسک!»
- از کجا آوردی قربون؟
- غنیمتیه قندعلی!
توی هوای شرجی و داغ جزیره، پناه نخلهای سوخته و سر قطعشده، با افراد سنگر علافها، با گونی شنی، سنگر نعلشکلی برای تنها خمپارهانداز سفید دنیا میسازیم. عرقریزان، دستمان را میتکانیم. هفتهشت گلوله خمپاره منفجرنشده دشمن را که شاپور با ابتکار راه انداخته برای شلیک، میآوریم. مشرجب تا میخواهد گلوله خمپاره توی حلق خمپارهانداز فرو کند، گروهبان تنومندی با کلاهخود آهنی و لباس فرمِ تر و تمیز، همراه دو سرباز ارتش، روی سرمان خراب میشود. گروهبان نگاهی به لباسهای وارفته خاکی، بدون درجهمان میاندازد.
- سلام برادرا... دنبال خمپارهاندازمون میگردیم... ندیدین؟
روی پاشنه پا میچرخم، جا تر است و مشرجب غیبش زده! به گروهبان میگویم: «قربون، قضیه خمپارهانداز چیه؟»
- دیروز یکی از خمپارهاندازای شصت ما توی محور اروند گم شده.
- به سلامتی... شاید دشمن برده!
- دشمن؟! اونا کوه مهمّات و تجهیزات دارن. برای یه خمپارهانداز، خودشان رو به خطر نمیاندازن برادر.
- چه رنگی بوده؟ نشونهای... چیزی.
- همه یه رنگ هستن برادر. خمپاره شصت، سبز لجنی.
ریش خاکی نشستهام را میخارانم.
- سبز لجنی؟ نه، ندیدیم قربون!
حجم
۶۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۶۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب جذاب و گیرایی نیست
.