کتاب گردان چهارنفره
معرفی کتاب گردان چهارنفره
کتاب گردان چهارنفره نوشتۀ احمد دهقان است. این کتاب را انتشارات نیستان هنر منتشر کرده است.
درباره کتاب گردان چهارنفره
گردان چهارنفره یکی از نخستین تلاشهای دهقان و جریان ادبیات دفاع مقدس برای خلق اثر داستانی با محوریت نوجوانان است. او در این رمان ۴ نوجوان حاضر در صحنهٔ نبرد را محور داستان خود قرار میدهد و آنها را برای یک مأموریت خطیر شناسایی پیش از عملیات اصلی، به مواضع نظامی عراق میکشاند.
داستان از لحظهٔ حملهٔ عراقیها به قرارگاه ایران و رفتن ۴ شخصیت داستان برای شناسایی قرارگاه عراقیها قبل از شب حمله آغاز میشود. در شب شناسایی مسائل و مشکلات فراوانی پیش پای آنها قرار میگیرد و لحظات نفسگیری را تجربه میکنند؛ اما حاضر به بازگشت نمیشوند و تا قلب دشمن پیش میروند. سرانجام در این عملیات موفق و پیروزمندانه از همرزمان خود استقبال میکنند.
از مهمترین ویژگیهای این اثر که میتوان در سایر آثار دهقان نیز آنها را ردیابی کرد، تلاش نویسنده برای روایت رئال، پر از حاشیههای جذاب و گاه نفسگیر، توصیفهای بدیع از صحنههای نبرد که گاه مخاطب را مانند یک اثر سینمایی در جای خود میخکوب میکند و درنهایت توصیفی زیبا از ایثار و شجاعت رزمندگان ایرانی در صحنههای نبرد است؛ بهگونهای که مخاطب احساس نکند با اثری کلیشهای روبهرو است.
خواندن کتاب گردان چهارنفره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای دفاع مقدس از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
درباره احمد دهقان
احمد دهقان در سال ۱۳۴۵ در کرج متولد شد. دهقان سال ۱۳۶۸ در رشتهٔ مهندسی برق تحصیل کرد. سپس در رشتهٔ علوم اجتماعی ادامه تحصیل داد؛ اما درنهایت با مدرک فوقلیسانس در رشتهٔ مردمشناسی فارغالتحصیل شد. اولین رمانش با عنوان سفر به گرای ۲۷۰ درجه در سال ۱۳۷۵ منتشر شد. او مقالاتی نیز در زمینهٔ رشتهٔ تحصیلی خود و همچنین مباحث نظری خاطرهنگاری، بهویژه خاطرهنویسی در جنگ ایران و عراق، نوشته است.
بخشی از کتاب گردان چهارنفره
«صدای هواپیما میآید. سعید زیر لب میگوید: «باز آمدند!»
خیز برمیدارد طرف در سنگر. چشم میدوزم به خشتک پارهٔ شلوار تو دستم و سوزننخ شدهام. شلوار و سوزن را میاندازم گوشهٔ سنگر و برمیخیزم. ناخودآگاه کشیده میشوم طرف پنجره. پنجرهٔ چوبی را که روزی درِ جعبه مهمات بوده، باز میکنم و خودم را تا سینه میدهم بیرون. نور خورشید چشمم را میزند. چند بار پشتسرهم پلک میزنم و سر دور میگردانم. چیزی نمیبینم. صدای سعید از بیرون سنگر میآید:
- اوه، اوه... باز هم قرارگاه را زدند.
حسن، همانطور که قوز کرده و رو به دیوارهٔ سنگر خوابیده، زیر لب غر میزند و میگوید: «گفتم که فهمیدهاند. عملیات لو رفته.»
صدای بمباران میآید. از قاب پنجره، ستونهای دود را میبینم که از روی قرارگاه تنوره میکشند. بمبهای بعدی با صدای گوشخراشی میترکند و سنگرمان مثل گهواره تکانتکان میخورد.
- کار تمام است. این عملیات هم مالید... حالا اگر این بیصاحبماندهها گذاشتند نیمساعته بخوابم!
حسن برمیخیزد، مینشیند و زل میزند بهام. انگاری من تقصیرکارم که او نمیتواند بخوابد. فانوس آویزان به سقف به هر طرف میچرخد. میترسم شیشهاش بشکند. حسن چشم از من برنمیدارد. برای اینکه از گیر نگاهش خلاص شوم، میپرسم: «به نظرت فهمیدهاند؟»
حسن، کندههای زانویش را در بغل جمع میکند و میگوید: «پس برای خنده دارند قرارگاه را میکوبند؟!»
طوری با عصبانیت حرف میزند که خندهام میگیرد. جلوی خودم را میگیرم. یکلحظه زیرچشمی نگاهش میکنم و کشیده میشوم طرف شلوار و سوزن.
باز صدای هواپیماهایی میآید که دمبهدم نزدیکتر میشوند. طاقت نمیآورم. پابرهنه از سنگر میزنم بیرون. سعید توی میدانگاهی جلوی سنگر ایستاده. یکدست به کمر زده و دست دیگرش را سایبان چشم کرده. به آن دورها نگاه میکند.
- اوناها... یکی دیگر از آن طرف میآید.
تا میآیم رد دستش را دنبال کنم، هواپیمای شیریرنگی مثل باد از روی خاکریز میگذرد و میرود طرف قرارگاه. بیاختیار زمینگیر میشویم. یکلحظه که سر بلند میکنم، میبینم که از زیر دل هواپیما بمبهای سربیرنگ رها میشوند و میریزند روی قرارگاه. آتش و دود توی هم پیچ میخورد و زبانه میکشد سمت آسمان.»
حجم
۶۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۳ صفحه
حجم
۶۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۳ صفحه