کتاب خمپاره های نقلی
معرفی کتاب خمپاره های نقلی
کتاب خمپاره های نقلی نوشته اکبر صحرایی، از مجموعه دار و دسته دارعلی، مجموعه داستانهای طنز کوتاه است که از خاطرات خندهدار و جالب رزمندگان در جبهههای جنگ میگوید.
درباره کتاب خمپاره های نقلی
خمپاره های نقلی که یکی از کتابهای مجموعه دار و دسته دارعلی است، دربردارنده خاطرات خندهدار رزمندگانی است که در جنگ، در جبههها حضور داشتند و در میان تلخیهای جنگ، رخدادهای شیرینی نیز برایشان اتفاق میافتاد.
این خاطرات از روزهایی برمیآید که نویسنده، به همراه دارعلی در یک گروه در جبهه میجنگیدند. او خاطرات خندهدار آن روزها را با زبانی طنزآمیز برای نوجوانان نوشته است.
کتابهای دیگر این مجموعه، گردان بلدرچین، تویوتای خرگوشی، بمب کلاغی، آمبولانس شتری، مین سوسکی و برانکارد دربستی نام دارد.
کتاب خمپاره های نقلی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خمپاره های نقلی را به تمام نوجوانها و دوستداران کتابهای طنز پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خمپاره های نقلی
کله ظهر، بوی مرغ کبابی غلبه میکند بر بوی دود و باروت جنگ. روح و جانم تازه میشود. زیر پرتاب تک و توک خمپارههای دشمن، بو میکشم و یکی ـ دو سنگر را پشت سر میاندازم تا میرسم به سنگری پرت و پلا. هُل میخورم توی سنگر و چشمم میافتد به چهار درجهداری که مرغ بریانی را دوره کردهاند. سلام میکنم. هماهنگ، کله چهار درجهدار به سمتم میچرخد. مبهوت و خیره به من، لقمۀ توی دهان و دستشان خشک میشود. تردید و ایستادن کار را خراب میکند. انگار صد سال با آنها رفیق گرمابه باشم، پیش میروم و جفت گروهبان میانسال مینشینم. مرغ بریانی خیلی دست نخورده است. گروهبان لقمه توی گلویش را قورت میدهد و سرد میپرسد: «ببخشین شما؟!»
با لبخندی کشدار میگویم: «دارعلیام قربون.»
ـ میشه بگین با کی آشنایین؟!
ران مرغ را میکنم و میگویم: «بنده با مرغ آشنایم.»
***
مرتضی غافلگیرم میکند.
ـ دارعلی، دسته یکم رو آماده عروسی کن.
ـ کِی عروسیه قربون؟!
ـ امشب، شاید هم فردا شب.
بلافاصله حرف کرامت، که با زور فرستادمش مرخصی، میدود توی ذهنم: «میرم، اما حمله شد، خبرم کن برگردم.»
توی اتاقک مخابرات مقر، شماره تلفن منزل کرامت را میگیرم. مادرش گوشی را برمیدارد. سلام میکنم و میگویم: «کرامت تشریف دارن؟»
ـ علیکمالسلام ننه جون. بعله، داره قرآن میخونه.
ـ میشه صداش بزنی مادر؟
ـ گفته وقتی داره قرآن میخونه صداش نزنم. کارت چیه ننه جون؟
به تته و پته میافتم. پیرزن میگوید: «حالا چیکارش داری ننه جون؟»
خطر شنود تلفن هیچ، ممکن است پیرزن بفهمد حمله است، همه شهر را خبردار کند. میگویم: «شرمنده مادر، باید به خودش بگم.»
ـ یعنی ننه جون، من به این سِند و سال، مَحرم نیستم؟!
با رمز میگویم: «مادر بهش بگین همین شبها عروسیه، حنابندونه.»
پیرزن جیغ میکشد: «عروسی؟! حنابندون؟! خودتون میبرین و میدوزین؟ ... فکر کردین کرامت بیصاحبه؟»
ـ مادر، این عروسی، نه اون عروسی که فکر میکنی.
ـ عروسی عروسیه... این و اون نداره... من میدونم و کرامت ذلیلمُرده.
بوق ممتد تلفن هوا میرود.
***
توی خط پدافندی دهلاویه، دسته شناسایی عراقیها، هر شب، بدون مانع، میآیند و روزگار را بر ما سیاه میکنند. یک شب سنگر مهمات را هوا میفرستند، شب بعد جلوی سنگر نمازخانه مین گوجهای میکارند و پای چپ غلامحسین از مچ قطع میشود... .
نیمهشب که آمیرزا، مثل همیشه، حمام صلواتی را روشن میکند تا رزمندههایی که توی خواب حوری و موری دیدهاند بتوانند پیش از طلوع آفتاب غسل کنند، غافلگیر و اسیر میشود.
صبح تیرمان میزدند، خونمان درنمیآمد. هرکس حرفی میزد.
ـ ننگه آمیرزا توی چنگ دشمن باشه.
ـ آمیرزو به چه دردشون میخوره؟
ـ قربون، بردن اطلاعات ازش بگیرن.
ـ قندعلی، به کاهدون زدن. آمیرزا چه اطلاعاتی داره؟
ـ اتفاقاً اطلاعات و آمار خیلی خوبی داره قربون.
ـ آمیرزو آمار کُل شامپو، کُنار، گِل سرشور، سفیدآب و واجبی رو داره. تازه تعداد غسل شهادت، جمعه، جنابت و ارتماسیها رو هم میدونه قربون.
حجم
۹٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۰ صفحه
حجم
۹٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۰ صفحه
نظرات کاربران
لطفا سری کاملش را در طاقچه بینهایت بزارین فقط شماره ۱و۷است