دانلود و خرید کتاب وقتی خورشید خوابید مجید اسطیری
تصویر جلد کتاب وقتی خورشید خوابید

کتاب وقتی خورشید خوابید

نویسنده:مجید اسطیری
امتیاز:
۳.۹از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب وقتی خورشید خوابید

کتاب وقتی خورشید خوابید، رمانی تاریخی و جنایی از مجید اسطیری است که ماجرای یک قتل را که در اوایل دهه ۴۰ اتفاق افتاده است، بازگو می‌کند. 

درباره‌ی کتاب وقتی خورشید خوابید

مجید اسطیری در رمان وقتی خورشید خوابید داستانی جنایی پلیسی را روایت می‌کند و از راز قتلی که در سال‌های ابتدایی دهه ۴۰ اتفاق افتاده است پرده برمی‌دارد.

اسطیری در رمان وقتی خورشید خوابید از ظرفیت‌های ژانر جنایی پلیسی استفاده کرده تا داستانش را در یک بستر روستایی روایت کند. دختر یکی از مقامات ارشد ارتش در لباس سپاه دانش به این روستا رفته و حالا یک قتل اتفاق افتاده است. حساسیت موضوع بالاست، چون مقتول یک فرد عادی نبوده است. برای همین، سرهنگ را یک یک بازجوی با سابقه است برای بررسی این پرونده خاص به روستای دورافتاده اعزام می‌کنند. مجید اسطیری در کتاب وقتی خورشید خوابید، از مناظر مختلف به ماجرای پیچیده این روستا نگاه می‌کند. و به موضوع انقلاب سفید می‌پردازد. 

کتاب توصیفات بسیار جذابی دارد. ماجرای قتل، نقش خاص مقتول، اتفاقاتی که به قتل منجر شده‌اند، همه و همه یک داستان جذاب و خواندنی را ساخته‌اند که برای علاقه‌مندان به داستان‌های جنایی بسیار جذاب است. 

کتاب وقتی خورشید خوابید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از رمان‌های ایرانی لذت می‌برید و دوست دارید، یک داستان خوب در ژانر جنایی بخوانید، کتاب وقتی خورشید خوابید یک انتخاب عالی برای شما است.

بخشی از کتاب وقتی خورشید خوابید

کی دو نفر دیگر هم با دیدن او رفتند داخل کوچه‌ها. نزدیک بود عصبانی شود. خیلی‌ها اولش از او دور می‌شدند و راهشان را کج می‌کردند. پیرمرد حمامی رفت داخل حمام و در را بست. سه زنی که لباس‌هایشان را لب جو می‌شستند لباس‌ها را، شسته‌نشسته، ریختند داخل تشت و در اولین کوچه ناپدید شدند. گوشهٔ میدانچه مرد دیگری داشت با دستپاچگی دری را قفل می‌کرد. سرهنگ با صدای بلند گفت «نبند» و با قدم‌های بلند جلو رفت. از تختی که کنار در گذاشته شده بود حدس زد قهوه‌خانه باشد و وقتی به درون سرک کشید، مطمئن شد. مرد مردد بود بفرما بزند یا نه. اما سرهنگ بی‌اعتنا وارد شد و گفت: «پس مشتری‌هات کجان؟ بیا بشین دو کلمه حرف بزنیم.»

قهوه‌چی یک چای برای سرهنگ آورد و تا سرهنگ چند کلامی دربارهٔ روستا پرس‌وجو کند، صدای نزدیک شدن اتوبوسی به گوش رسید. در گشوده شد و مردانی با پوست‌های خاکستری وارد شدند. در سر تا پایشان یک نقطهٔ رنگی دیده نمی‌شد و پوستشان کاملاً خاکستری بود! منظرهٔ وهمناکی بود، اما سرهنگ فوراً فهمید که هیچ‌کس بعد از اتمام کار در معدن دست و رویش را درست و حسابی نشسته است. شاید بیست نفری می‌شدند. ده دوازده نوجوان و یکی دو تا کودک هم در میانشان بود. سه چهار نفرشان در ازدحامِ هنگام ورود، بدون اینکه سرهنگ را ببینند، مستقیم به سمت دری در انتهای قهوه‌خانه رفتند، اما قهوه‌چی جلوی در ایستاد و مانع آن‌ها شد. با چشم و ابرو به سرهنگ اشاره کرد و آن‌ها وقتی او را دیدند متعجب و دمغ شدند. سرهنگ حدس زد پشت آن در چه بساطی برپا باشد و با دست اشاره‌ای کرد تا خیالشان راحت باشد. قهوه‌چی در را گشود و چند نفر دیگر هم برخاستند و به آن اتاق رفتند.

بقیه با دیدن غریبه‌ای با کت و شلوار تر و تمیز جا خورده بودند، اما سرهنگ نگذاشت زیاد در بهت بمانند و بلند گفت: «خسته نباشید. بنشینید دیگه.» یکی‌یکی نشستند. بی‌صدا و زیر چشمی به سرهنگ نگاه می‌کردند. سرهنگ می‌دانست در حضور او راحت نیستند و می‌خواست زودتر این فضا را بشکند. برای اینکه بلند حرف بزند، مرد یک‌دستی را که دورتر از خودش نشسته بود خطاب قرار داد و گفت: «این‌طوری می‌تونی کار کنی؟»

مرد انگار جا خورده باشد، ساکت ماند؛ اما با صدای بلند گفت: «پس چی؟! قد دو نفر هم کار می‌کنم. مگه می‌تونن بگن کار نکن؟ توی همین معدن دستم قطع شد. مسلمون نیستن اگه به من بگن تو نمی‌تونی کار کنی.»

کناردستی‌اش گفت: «قبلاً کلنگ می‌زد، ولی حالا روی ریل کار می‌کنه. خیلی زور داره.» و بعد باز سکوت حکمفرما شد. با این برخورد مرد سرهنگ فهمید برای شکستن فضا از چه دری باید وارد شود. گفت: «ادعا می‌کنی؟»

سیّد جواد
۱۳۹۹/۱۱/۱۱

کتاب ۳۶۴ از کتابخانه همگانی ، داستان خوب و پر کششی بود البته در انتها همه ی معما حل نشد و پایان بندی کتاب می توانست خیلی بهتر از این باشد.

سرو
۱۳۹۹/۱۱/۲۲

بیشتر یه رمان روانشناختی خیلی ضعیف محسوب میشه تا جنایی. خبری از کند و کاو و کاووش نیست. نویسنده حتی زحمت نداده به خودش که بازجو رو یه کم تکون بده. کلی کار بود که میشد انجام داد اما انجام

- بیشتر
haniye alizadehh
۱۳۹۹/۱۰/۲۸

تودر تویی از داستان ها یا آدم هایی پر از داستان . شخصیت هایی که به خوبی از پس ماجراهایی که از سر گذرونده بودند دیده می شدند. فضاسازی محیط روستا به اندازه داخل پاسگاه و یا خانه خان نبود

- بیشتر
limbo
۱۴۰۰/۰۴/۰۷

توی این داستان فقط سرهنگ در حال بازجویی از افراد مختلف هستش. میتونست خیلی بهتر این ایده رو عملی کنه ولی فقط در حال بازجویی بود. شاید اگه گشت و گذار بهش اضافه میشد بهتر می شد. در کل کتاب

- بیشتر
moonlight
۱۴۰۱/۰۴/۱۸

داستان خیلی جذابی داره، من این دوره ی تاریخی رو خیلی دوست دارم تو کتابها بخونم. جناب سرهنگی که برای حل یه پرونده ی بغرنج به روستایی دورافتاده فرستاده میشه. در طول داستان او از افراد مختلفی بازجویی میکنه و

- بیشتر
هانی
۱۴۰۰/۰۲/۱۳

بددد نبود با اینکه تا یه جاهایی خوب پیش رفت، ولی آخرش 😩 شخصیت پردازی ها نسبتا خوب بود.. البته محمدتقی خیلی خوب بود .. ولی خود سرهنگ مختاری اصلا جالب نبود، بخصوص جاهایی که با خودش صحبت میکرد، انگار یه دختربچه

- بیشتر
سعیده .چ
۱۴۰۲/۱۱/۳۰

ماجرای داستان یک قتل که معمای پیدا کردن قاتل داستان را جذاب و پرکشش کرده است. آدمهایی با نگاهی متفاوت به زندگی و تعاریفی عجیب و جالب از دنیای پیرامونشان. داستان جاهایی مرا به یاد فضای داستانهای بهرام صادقی می انداخت البته

- بیشتر
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۱/۰۹/۲۱

داستان جذاب و مرموزی داره

Tamim Nazari
۱۴۰۱/۰۴/۲۵

😦😦

دوشیدن، دوشیدن. همه‌ش دنبال دوشیدن دنیا هستید. مدرنیته یعنی دوشیدن. دوشیدن زمین که بیشتر محصول بده. دوشیدن نفت زمین. دوشیدن مغز آدم‌ها.
سیّد جواد
مگه چه عیبی داره همهٔ بچه‌ها مثل ننه‌باباهاشون زندگی کنن؟ ها؟ مگه این زندگی هزاران سال جواب نداده؟ مدرنیته چه دردی از بشریت دوا می‌کنه؟ شما می‌خواید یه کاری کنید که برای اولین بار هیچ پسری حرف باباش رو نفهمه.
سیّد جواد
درِ دروازه رو می‌شه بست، در دهن این مردم رو نمی‌شه.
سیّد جواد
خیلی گریه کرد. گفت می‌خواد خودش رو بکشه. گفتم این خود خود بی‌غیرتیه. چرا عاشق بمیره و معشوق رو تنها بذاره؟ بعدش معشوق قسمت یکی دیگه می‌شه!
Morteza
- جناب اون‌ها فکر می‌کردن کاری به کار حیوون‌ها ندارن و حیوون‌ها هم کاری به کار اون‌ها ندارن. ولی این هم بگم به شما که مردم ده ما گناه نمی‌کردن. به جای اینکه از خرس و گراز و قحطی و دشمن بترسن، از گناه و لقمهٔ حروم می‌ترسیدن. شما ببین، اینکه عجیب‌تره. مردم الان از فقر و نداری می‌ترسن، ولی از لقمهٔ حروم نمی‌ترسن!
Tamim Nazari
شما نمی‌تونید متوجه بشید بعد از اینکه جون اون بچه نجات پیدا کرد، من چه حالی داشتم. باورم نمی‌شد با چنین سرعتی عکس‌العمل درست رو نشون داده‌ام. اما از اون عجیب‌تر یک جنبهٔ دیگهٔ قضیه بود. سخته که بخوام منظورم رو بگم. انگار یه جنبهٔ زیبایی‌شناختی هم داشت. - از چی حرف می‌زنید؟ - نمی‌دونم چطور بگم. یک جنبهٔ هنری انگار داشت یا شاید معنوی. ببینید. نفس کشیدن یه بچه از طریق خودکار، خودکار یه معلم که راه تنفس یه بچه رو باز می‌کنه... حتی هنوز هم که بهش فکر می‌کنم مو به تنم سیخ می‌شه.
Tamim Nazari
- کجاش زیبا بود؟ یه جنازه که روی آب مونده قشنگه؟ - خیلی زیباست. خیلی. غیرقابل وصفه. شکست خوردن زمان از مکان. شکست خوردن تمدن از روستا. شکست خوردن حرص و طمع از جریان عادی زندگی. غیرقابل توصیفه. دوست داشتم ساعت‌ها بشینم و به اون دم‌جنبونک که روی کمر هما نشسته بود نگاه کنم. بدن هما با حرکت نرم و آهستهٔ آب تکون می‌خورد. یه انسان مدرن، چکیدهٔ این تمدن کثیف، نمی‌تونست از پس حرکات نرم آب بربیاد. برای اولین بار تسلیم حرکت آرام و نامحسوس زندگی شده بود. نمی‌تونست با طبیعت مخالفت کنه. حتی نمی‌تونست اون دم‌جنبونک رو از خودش دور کنه. این زیبا نیست؟ چرا نباید محو تماشای این صحنه می‌شدم؟ می‌تونستم ساعت‌ها بشینم و نگاه کنم بدون اینکه متوجه گذشت زمان بشم.
Tamim Nazari
چرا عاشق بمیره و معشوق رو تنها بذاره؟ بعدش معشوق قسمت یکی دیگه می‌شه!
Tamim Nazari
- دوشیدن، دوشیدن. همه‌ش دنبال دوشیدن دنیا هستید. مدرنیته یعنی دوشیدن. دوشیدن زمین که بیشتر محصول بده. دوشیدن نفت زمین. دوشیدن مغز آدم‌ها. همهٔ مغزها رو می‌خواید مجبور کنید تا معادلات چندمجهولی ریاضی حل کنن. اون ابلیس، خان، اون مکینهٔ شیطانی رو سوار کرده که آب رو از زیر زمین بکشه بیرون و محصول رو بیشتر کنه. آب رو داره به قیمت پول خون باباش به مردم می‌فروشه. چرا می‌خواید عالم و آدم رو بدوشید؟ برای اینکه آدم خودش بیاد توی صف دوشیده شدن وایسه
Tamim Nazari
به میخ دیوار نگاه کرد و گفت: «پس فلک کجاست؟» گفتم: «من شکستمش انداختمش دور.» اخمش رفت تو هم. چشمش افتاد به نقشه، گفت: «این چیه خانوم معلم؟» گفتم: «نقشهٔ ایرانه.» گفت: «خودم می‌دونم، می‌گم چرا اینجاست؟» گفتم: «چون دارم خودم می‌کِشمش.» گفت: «خودم می‌دونم. می‌گم چرا رنگ به رخ نداره.» و خندید. بقیه هم باهاش خندیدن. گفتم: «تا امثال تو پخش باشن توی این مملکت، این نقشه رنگ به رخش نیست.»
Tamim Nazari
همین که از اتاق بیرون آمد، در راهرو سه مرد را دید که خود را در شولاهای نظامی ضخیم پوشانده بودند و صورت‌هایشان از سرما سرخ بود. فرمانده پاسگاه فوری توضیح داد: «قربان، این‌ها نیروهای ما هستن که دنبال اون پسره می‌گردن. هنوز پیداش نکرده‌ن. دیشب توی یکی از آبادی‌ها مونده‌ن و کل امروز رو هم گشته‌ن، اما اثری ازش نیست.» یکی از آن سه نفر درجه‌دار و دو نفر دیگر سرباز وظیفه بودند. سرهنگ از درجه‌دار پرسید: «کجاها رو گشتید؟» درجه‌دار که بینی‌اش از شدت گرما سرخ شده بود گفت: «قربان، از این طرف تا سه تا آبادی پایین‌تر رو گشتیم.
moonlight
می‌خواست دخترش، پری، فقط برای دقیقه‌ای از دنیای مردگان به این جهان بیاید تا او را در آغوش بگیرد. شاید سرمای طولانی و عمیقی که در بندبند استخوان‌هایش بود از بین برود. اما حالا چه کند؟ فکر کرد حتی اگر بخاری نفتی لکنتهٔ این پاسگاه نفرین‌شده را در آغوش بکشد، یخچال‌هایی که از زمان مرگ دخترش در دره‌های روحش تشکیل شده و هر سال چگال‌تر شده بودند یک ترک نخواهند خورد. آه! چه آهی کشید سرهنگ. و برای فرار از این حس اندوه‌بار داد زد که متهم بعدی را بفرستند داخل. می‌خواست از این غم، که مثل بختک به او چسبیده بود، کنده شود. اما نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش است.
moonlight
دست‌هایش را روی بخاری گرفت و به مرتضی نگاه کرد. هیچ‌چیز خاصی در ظاهر این کودک نبود؛ جز اینکه مردمک‌هایش حرکات اضافه‌ای داشتند. اما سرهنگ با چشم‌هایش او را می‌کاوید. گویی به دنبال یک چیز عجیب، یک رفتار یا یک تظاهر خاص بود. چای را با جرعه‌های کوچک نوشید و دید باز هم همان طعم زهرماری را می‌دهد. چیزهای ترسناکی که پسربچه تعریف کرده بود نمی‌گذاشت ظاهرش برای سرهنگ عادی به نظر برسد. حرکت‌های تند و کوچک مردمک‌هایش مثل جست‌وجوی بی‌تابانه‌ای برای کشف حقیقت بود.
moonlight
ناگهان از روی صندلی برخاست و فریاد کشید: «پیامبر! چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم؟ من پیامبرم! من پیامبر این قوم هستم!» به در و دیوار نگاه می‌کرد و انگار برای جماعتی که تا افق‌های دور گسترده شده بودند حرف می‌زد. - ای مردم! من پیامبر شما هستم. آه خدایا من پیامبر این مردم هستم. عذاب رو بفرست. سرهنگ داد زد: «بگیر بشین. بهت گفتم بگیر بشین سر جات، وگرنه کتک می‌خوری.» - آه خدا. خدای بزرگ. من پیامبر این قوم هستم. دیگه خسته شدم. عذاب رو زودتر بفرست! خداوندگارا! - سربازها! سربازها بیاید این رو بگیرید صداش رو ببرید.
Tamim Nazari

حجم

۱۹۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

حجم

۱۹۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

قیمت:
۶۶,۰۰۰
۳۳,۰۰۰
۵۰%
تومان