کتاب وقتی خورشید خوابید
معرفی کتاب وقتی خورشید خوابید
کتاب وقتی خورشید خوابید، رمانی تاریخی و جنایی از مجید اسطیری است که ماجرای یک قتل را که در اوایل دهه ۴۰ اتفاق افتاده است، بازگو میکند.
دربارهی کتاب وقتی خورشید خوابید
مجید اسطیری در رمان وقتی خورشید خوابید داستانی جنایی پلیسی را روایت میکند و از راز قتلی که در سالهای ابتدایی دهه ۴۰ اتفاق افتاده است پرده برمیدارد.
اسطیری در رمان وقتی خورشید خوابید از ظرفیتهای ژانر جنایی پلیسی استفاده کرده تا داستانش را در یک بستر روستایی روایت کند. دختر یکی از مقامات ارشد ارتش در لباس سپاه دانش به این روستا رفته و حالا یک قتل اتفاق افتاده است. حساسیت موضوع بالاست، چون مقتول یک فرد عادی نبوده است. برای همین، سرهنگ را یک یک بازجوی با سابقه است برای بررسی این پرونده خاص به روستای دورافتاده اعزام میکنند. مجید اسطیری در کتاب وقتی خورشید خوابید، از مناظر مختلف به ماجرای پیچیده این روستا نگاه میکند. و به موضوع انقلاب سفید میپردازد.
کتاب توصیفات بسیار جذابی دارد. ماجرای قتل، نقش خاص مقتول، اتفاقاتی که به قتل منجر شدهاند، همه و همه یک داستان جذاب و خواندنی را ساختهاند که برای علاقهمندان به داستانهای جنایی بسیار جذاب است.
کتاب وقتی خورشید خوابید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از رمانهای ایرانی لذت میبرید و دوست دارید، یک داستان خوب در ژانر جنایی بخوانید، کتاب وقتی خورشید خوابید یک انتخاب عالی برای شما است.
بخشی از کتاب وقتی خورشید خوابید
کی دو نفر دیگر هم با دیدن او رفتند داخل کوچهها. نزدیک بود عصبانی شود. خیلیها اولش از او دور میشدند و راهشان را کج میکردند. پیرمرد حمامی رفت داخل حمام و در را بست. سه زنی که لباسهایشان را لب جو میشستند لباسها را، شستهنشسته، ریختند داخل تشت و در اولین کوچه ناپدید شدند. گوشهٔ میدانچه مرد دیگری داشت با دستپاچگی دری را قفل میکرد. سرهنگ با صدای بلند گفت «نبند» و با قدمهای بلند جلو رفت. از تختی که کنار در گذاشته شده بود حدس زد قهوهخانه باشد و وقتی به درون سرک کشید، مطمئن شد. مرد مردد بود بفرما بزند یا نه. اما سرهنگ بیاعتنا وارد شد و گفت: «پس مشتریهات کجان؟ بیا بشین دو کلمه حرف بزنیم.»
قهوهچی یک چای برای سرهنگ آورد و تا سرهنگ چند کلامی دربارهٔ روستا پرسوجو کند، صدای نزدیک شدن اتوبوسی به گوش رسید. در گشوده شد و مردانی با پوستهای خاکستری وارد شدند. در سر تا پایشان یک نقطهٔ رنگی دیده نمیشد و پوستشان کاملاً خاکستری بود! منظرهٔ وهمناکی بود، اما سرهنگ فوراً فهمید که هیچکس بعد از اتمام کار در معدن دست و رویش را درست و حسابی نشسته است. شاید بیست نفری میشدند. ده دوازده نوجوان و یکی دو تا کودک هم در میانشان بود. سه چهار نفرشان در ازدحامِ هنگام ورود، بدون اینکه سرهنگ را ببینند، مستقیم به سمت دری در انتهای قهوهخانه رفتند، اما قهوهچی جلوی در ایستاد و مانع آنها شد. با چشم و ابرو به سرهنگ اشاره کرد و آنها وقتی او را دیدند متعجب و دمغ شدند. سرهنگ حدس زد پشت آن در چه بساطی برپا باشد و با دست اشارهای کرد تا خیالشان راحت باشد. قهوهچی در را گشود و چند نفر دیگر هم برخاستند و به آن اتاق رفتند.
بقیه با دیدن غریبهای با کت و شلوار تر و تمیز جا خورده بودند، اما سرهنگ نگذاشت زیاد در بهت بمانند و بلند گفت: «خسته نباشید. بنشینید دیگه.» یکییکی نشستند. بیصدا و زیر چشمی به سرهنگ نگاه میکردند. سرهنگ میدانست در حضور او راحت نیستند و میخواست زودتر این فضا را بشکند. برای اینکه بلند حرف بزند، مرد یکدستی را که دورتر از خودش نشسته بود خطاب قرار داد و گفت: «اینطوری میتونی کار کنی؟»
مرد انگار جا خورده باشد، ساکت ماند؛ اما با صدای بلند گفت: «پس چی؟! قد دو نفر هم کار میکنم. مگه میتونن بگن کار نکن؟ توی همین معدن دستم قطع شد. مسلمون نیستن اگه به من بگن تو نمیتونی کار کنی.»
کناردستیاش گفت: «قبلاً کلنگ میزد، ولی حالا روی ریل کار میکنه. خیلی زور داره.» و بعد باز سکوت حکمفرما شد. با این برخورد مرد سرهنگ فهمید برای شکستن فضا از چه دری باید وارد شود. گفت: «ادعا میکنی؟»
حجم
۱۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
حجم
۱۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب ۳۶۴ از کتابخانه همگانی ، داستان خوب و پر کششی بود البته در انتها همه ی معما حل نشد و پایان بندی کتاب می توانست خیلی بهتر از این باشد.
بیشتر یه رمان روانشناختی خیلی ضعیف محسوب میشه تا جنایی. خبری از کند و کاو و کاووش نیست. نویسنده حتی زحمت نداده به خودش که بازجو رو یه کم تکون بده. کلی کار بود که میشد انجام داد اما انجام
تودر تویی از داستان ها یا آدم هایی پر از داستان . شخصیت هایی که به خوبی از پس ماجراهایی که از سر گذرونده بودند دیده می شدند. فضاسازی محیط روستا به اندازه داخل پاسگاه و یا خانه خان نبود
توی این داستان فقط سرهنگ در حال بازجویی از افراد مختلف هستش. میتونست خیلی بهتر این ایده رو عملی کنه ولی فقط در حال بازجویی بود. شاید اگه گشت و گذار بهش اضافه میشد بهتر می شد. در کل کتاب
داستان خیلی جذابی داره، من این دوره ی تاریخی رو خیلی دوست دارم تو کتابها بخونم. جناب سرهنگی که برای حل یه پرونده ی بغرنج به روستایی دورافتاده فرستاده میشه. در طول داستان او از افراد مختلفی بازجویی میکنه و
بددد نبود با اینکه تا یه جاهایی خوب پیش رفت، ولی آخرش 😩 شخصیت پردازی ها نسبتا خوب بود.. البته محمدتقی خیلی خوب بود .. ولی خود سرهنگ مختاری اصلا جالب نبود، بخصوص جاهایی که با خودش صحبت میکرد، انگار یه دختربچه
ماجرای داستان یک قتل که معمای پیدا کردن قاتل داستان را جذاب و پرکشش کرده است. آدمهایی با نگاهی متفاوت به زندگی و تعاریفی عجیب و جالب از دنیای پیرامونشان. داستان جاهایی مرا به یاد فضای داستانهای بهرام صادقی می انداخت البته
داستان جذاب و مرموزی داره
😦😦