بریدههایی از کتاب وقتی خورشید خوابید
۳٫۹
(۱۴)
دوشیدن، دوشیدن. همهش دنبال دوشیدن دنیا هستید. مدرنیته یعنی دوشیدن. دوشیدن زمین که بیشتر محصول بده. دوشیدن نفت زمین. دوشیدن مغز آدمها.
سیّد جواد
مگه چه عیبی داره همهٔ بچهها مثل ننهباباهاشون زندگی کنن؟ ها؟ مگه این زندگی هزاران سال جواب نداده؟ مدرنیته چه دردی از بشریت دوا میکنه؟ شما میخواید یه کاری کنید که برای اولین بار هیچ پسری حرف باباش رو نفهمه.
سیّد جواد
درِ دروازه رو میشه بست، در دهن این مردم رو نمیشه.
سیّد جواد
خیلی گریه کرد. گفت میخواد خودش رو بکشه. گفتم این خود خود بیغیرتیه. چرا عاشق بمیره و معشوق رو تنها بذاره؟ بعدش معشوق قسمت یکی دیگه میشه!
Morteza
دستهایش را روی بخاری گرفت و به مرتضی نگاه کرد. هیچچیز خاصی در ظاهر این کودک نبود؛ جز اینکه مردمکهایش حرکات اضافهای داشتند. اما سرهنگ با چشمهایش او را میکاوید. گویی به دنبال یک چیز عجیب، یک رفتار یا یک تظاهر خاص بود. چای را با جرعههای کوچک نوشید و دید باز هم همان طعم زهرماری را میدهد. چیزهای ترسناکی که پسربچه تعریف کرده بود نمیگذاشت ظاهرش برای سرهنگ عادی به نظر برسد. حرکتهای تند و کوچک مردمکهایش مثل جستوجوی بیتابانهای برای کشف حقیقت بود.
moonlight
میخواست دخترش، پری، فقط برای دقیقهای از دنیای مردگان به این جهان بیاید تا او را در آغوش بگیرد. شاید سرمای طولانی و عمیقی که در بندبند استخوانهایش بود از بین برود. اما حالا چه کند؟ فکر کرد حتی اگر بخاری نفتی لکنتهٔ این پاسگاه نفرینشده را در آغوش بکشد، یخچالهایی که از زمان مرگ دخترش در درههای روحش تشکیل شده و هر سال چگالتر شده بودند یک ترک نخواهند خورد. آه! چه آهی کشید سرهنگ. و برای فرار از این حس اندوهبار داد زد که متهم بعدی را بفرستند داخل. میخواست از این غم، که مثل بختک به او چسبیده بود، کنده شود. اما نمیدانست چه چیزی در انتظارش است.
moonlight
همین که از اتاق بیرون آمد، در راهرو سه مرد را دید که خود را در شولاهای نظامی ضخیم پوشانده بودند و صورتهایشان از سرما سرخ بود. فرمانده پاسگاه فوری توضیح داد: «قربان، اینها نیروهای ما هستن که دنبال اون پسره میگردن. هنوز پیداش نکردهن. دیشب توی یکی از آبادیها موندهن و کل امروز رو هم گشتهن، اما اثری ازش نیست.»
یکی از آن سه نفر درجهدار و دو نفر دیگر سرباز وظیفه بودند. سرهنگ از درجهدار پرسید: «کجاها رو گشتید؟»
درجهدار که بینیاش از شدت گرما سرخ شده بود گفت: «قربان، از این طرف تا سه تا آبادی پایینتر رو گشتیم.
moonlight
به میخ دیوار نگاه کرد و گفت: «پس فلک کجاست؟» گفتم: «من شکستمش انداختمش دور.» اخمش رفت تو هم. چشمش افتاد به نقشه، گفت: «این چیه خانوم معلم؟» گفتم: «نقشهٔ ایرانه.» گفت: «خودم میدونم، میگم چرا اینجاست؟» گفتم: «چون دارم خودم میکِشمش.» گفت: «خودم میدونم. میگم چرا رنگ به رخ نداره.» و خندید. بقیه هم باهاش خندیدن. گفتم: «تا امثال تو پخش باشن توی این مملکت، این نقشه رنگ به رخش نیست.»
Tamim Nazari
- دوشیدن، دوشیدن. همهش دنبال دوشیدن دنیا هستید. مدرنیته یعنی دوشیدن. دوشیدن زمین که بیشتر محصول بده. دوشیدن نفت زمین. دوشیدن مغز آدمها. همهٔ مغزها رو میخواید مجبور کنید تا معادلات چندمجهولی ریاضی حل کنن. اون ابلیس، خان، اون مکینهٔ شیطانی رو سوار کرده که آب رو از زیر زمین بکشه بیرون و محصول رو بیشتر کنه. آب رو داره به قیمت پول خون باباش به مردم میفروشه. چرا میخواید عالم و آدم رو بدوشید؟ برای اینکه آدم خودش بیاد توی صف دوشیده شدن وایسه
Tamim Nazari
چرا عاشق بمیره و معشوق رو تنها بذاره؟ بعدش معشوق قسمت یکی دیگه میشه!
Tamim Nazari
حجم
۱۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
حجم
۱۹۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
۳۳,۰۰۰۵۰%
تومان